eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
443_54472479000871.mp3
4.68M
🎶 نام آهنگ: زینو 🗣 نام خواننده: فرزین •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
هدایت شده از نوستالژی
دوستان سرگذشت جذاب و عاشقانه مون‌ رو از دست ندین‌ که بسیارعاشقانه، آموزنده و زیباست ❤️🫂 برای رفتن به پارت اول (کلیک) کنید https://eitaa.com/sonatii/18818 https://eitaa.com/sonatii/18818
این دوچرخه آرزوی تمام پسرا بود ، هر کی داشت خیلی لاکچری محسوب میشد😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_دوازدهم گفتم :من جای تو بودم دهن گشادم رو باز نمی کردم و هر چ
گفت : باشه فهمیدم ؛ قبول کن منم آدمم وقتی شنیدم که رجب تا پشت در اتاق تو اومده اونم نصف شب مغزم از کار افتاد ببخشید پریماه ،امابهم حق بده دارم دیوونه میشم که چرا اونو بازم توی خونه نگه داشتین؟ چرا همون روز بیرونش نکردین ؟اصلا چرا به من نگفتی که حسابشو برسم گفتم : برای اینکه هیچ اتفاقی نیفتاده بود اینو بفهم و توی اون کله ات فرو کن میشه دیگه تمومش کنی ؟ دست از سرم بردار اصلا هر طوری می خوای فکر کن برام مهم نیست. با لحن آروم تری گفت : دورت بگردم اینطوری نکن پریماه من که حرف تو رو قبول کردم دارم توضیح میدم که چرا عصبانی بودم ؛می دونم که حق با توست پس توام تمومش کن گفتم : یحیی حالم خیلی بده می فهمی؟ فعلا برو و دست از سرم بردار حوصله ی هیچ کس رو ندارم برو که دیگه کار خودتو کردی یعنی من اینقدر برات ارزش داشتم که نفهمیدی اگر رجب دست از پا خطا می کرد همون لحظه می کشتمش ؟ پس تو منو نشناختی اون روز و فردا ی اون روز من توی اتاقم خودمو حبس کردم و سرمو از روی بالش بلند نکردم نه با کسی حرف زدم و نه موقعی که خانجون و عمو و زن عمو اومدن در اتاق رو باز کردن و حالم رو پرسیدن جوابی دادم ؛ اونقدر دلم شکسته بود که حتی از یحیی که عشق زندگیم بود بدم میومد و دلم نمی خواست بهش فکر کنم یک هفته از باز شدن مدرسه ها گذشته بود که تصمیم گرفتم برم و درس بخونم ؛ و اونجا بود که به بی رحمی دنیا پی بردم ؛ آدم ها هر چی خودشون رو بندازن و گریه و زاری کن دنیا ترحمی به حالش نخواهد کرد و باز این خود آدم هست که باید به داد خودش برسه وضعیت من طوری نبود که حتی از خدا هم کمک بخوام ؛مثل کسی بودم که خونه اش ویرون شده و از خدا بخواد که آجر های روی هم ریخته برگردن سر جاشون و من باید با این وضعیت می ساختم یا خودمو از بین می بردم یحیی با اینه سرکار میرفت هر روز منتظر می شد که من از خونه بیرون برم و تا دم مدرسه دنبالم میومد و حرف می زد , که : پریماه این قدر سنگ دل نباش فراموش کن چی بهت گفتم من که منظور بدی نداشتم از بس تو رو می خوام و دوستت دارم فکرای بد زد به سرم و دیوونه شدم تو که نمی تونی احساسی رو که بین ما هست نادیده بگیری ؛ من و تو بالاخره باید یک عمر با هم زندگی کنیم سر این موضوع پیش پا افتاده این همه سر سختی نکن ؛ تو که آدم کینه ای نبودی ؛ به خدا دلم لک زده تا یکبار دیگه با اون چشمهای قشنگت منو با محبت نگاه کنی گاهی هم در یک سکوت تا مدرسه منوهمراهی می کرد با اینکه دلم خون بود ولی حالا اون تنها امید زندگیم شده بود اما دلم نمی اومد باهاش حرف بزنم و بی اعتنا به راهم ادامه می دادم و طوری وانمود می کردم که چیزی نشنیدم آخه اون دلم رو بدجوری شکسته بود. شاید اگر اون همه زخم بر دل نداشتم زخمی که اون بر دلم زد این همه کاری نمی شد ؛ گاهی سعی می کردم خودمو قانع کنم که همچین چیزی نبوده و حتما آقاجونم اشتباه کرده ولی یادم میومد که چطور رجب و سعادت خانم بدون هیچ اعتراضی از خونه ی ما رفتن و اینکه مامان اون همه داشت به من باج می داد مطمئن می شدم که اشتباهی در کار نبوده ؛و زندگی هر لحظه به کامم تلخ تر می شد روز ها از پس هم می گذاشتن و خیلی زود متوجه شدم که چهلم آقاجونم رسیده خب طبق رسوم اون زمان همه ی فامیل ریختن خونه ی ما و هر کس یک گوشه از کار رو گرفته بود ولی سعادت خانم نیومد و بازم این برای من نشونه ای بود که بدونم اشتباه نکردم و اون روز بعد از اینکه از سر خاک برگشتیم خونه بطور اتفاقی شنیدم که خواهر زن عموم داشت با یک نفر دیگه که جلوی دیدم نبود حرف می زد و می گفت : بیچاره حسین آقا یک مرتبه از دنیا رفت اصلا آدم نمی تونه فکرشم بکنه من که هنوز باور ندارم پیش خودت باشه مثل اینکه کارگرشون رو توی اتاق پریماه دیده اون یکی گفت وا ؟ راست میگی نه باورم نمیشه ؛ گفت : چرا نشه خواهر ؟ دختره با اون چشمهای وزغ زده اش مرد ها رو جادو می کنه خب یکی نبود به حسین آقا بگه وقتی دختر جوون توی خونه داری چرا این پسره رو توی خونه نگه داشتی اینم نتیجه اش ؛ خدا برای هیچ مسلمونی نخواد من که چشم از دخترام بر نمی دارم با شنیدن این حرفا نتونستم ساکت بمونم بدنم می لرزید و با همون حال رفتم جلو و در حالیکه خیلی بهشون بد نگاه می کردم نشستم روبروشون آروم گفتم : نیره خانم تو چشمت به دخترات هم نباشه کسی اون تا بد ترکیب نگاه نمی کنه ولی دختر باید خودش پاک باشه که دخترای تو نیستن تو کجا بودی که اون اتفاق افتاد؟ با چشم خودت دیدی ؟ برای چی داری آبروی خانواده ی ما رو که خواهرتم جزو ماست ببری بهم بگو چی عایدت میشه ؟ الان خوشحالی که این خانم در مورد من داره بد فکر می کنه ؟ کجات خنک شده گفت ای داد بیداد پریماه جان ما اصلا در مورد تو حرف نمی زدیم چرا به خودت گرفتی؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر چی از دخترات می دونم به همه میگم کاری می کنم روی دستت بمونن و بترشن حیثیت برات نمی زارم.اینجا نیره خانم صداشو بلند کرد و توجه بقیه به ما جلب شد مامانم و زن عمو منو گرفته بودن تا از اونجا دور کنن و یک عده هم نیره خانم رو ساکت می کردن که داشت با صدای بلند و گریه های جانسور قسم و آیه می خورد که حرفی نزده و من پشت سر هم داد می زدم بگو غلط کردم بگو غلط کردم دیگه دست خودم نبود تمام بدنم می لرزید و حالتی مثل تشنج گرفته بودم فقط همینو شنیدم که زن عمو می گفت ساکت شو دختر اون جای مادر توست با رمق کمی که توی تنم بود گفتم ولی به اندازه یک نخود عقل نداره همش تقصیر شماست می دونستم که همه جا رو پر می کنین از این حرفا می دونستم شما ها آدم بزرگ ها قابل اعتماد نیستین و دیگه چیزی نفهمیدم اون روز حکیم آوردن بالای سرم و بهم قرصی داد که تا ساعت ها خوابیدم فقط گهگاهی هوشیار می شدم که مامان و خانجون رو کنارم احساس می کردم و یکبارم یحیی رو خب من جوون بودم نمی تونستم به عواقب کاری که کردم فکر کنم به هر حال اون روزا اونقدر سختی کشیده بودم که قدرت درست فکر کردن رو هم نداشتم مثل روح سرگردون میرفتم مدرسه و بر می گشتم یکماه بعد با همه ی غصه ای که به دلم بود حالم یکم بهتر شده بود مامان همچنان بهم می رسید؛و با وجود اینکه تمام بار زندگی روی شونه هاش افتاده بود مدام مراقب من بود و ازم هیچ توقعی برای کمک نداشت هرچند که خودش منو اینطوری بار آورده بود و نمی ذاشت دست به سیاه و سفید بزنم تا یک بعد از ظهر آخرای پاییز که هوا کاملا سرد شده بود داشتم درس می خونم که یکی زد به در و صدای یجیی رو شنیدم که گفت اجازه هست بیام تو ؟ گفتم بفرمایید وارد شدو مودبانه ایستاد و گفت برات گل آوردم دیگه با من دعوا نمی کنی؟گفتم خوبه طلا و جواهر نیاوردی و یا هندونه بازم خوبه گل دستت گرفتی گفت طلا و جواهر هم برات می خرم تو فقط یکبار دیگه با من مهربون شو گفتم نترسیدی اومدی توی اتاق من ؟مامان و خانجون بهت چیزی نگفتن ؟با سرعت اومد و نزدیک من نشست و گفت باورت نمیشه زن عمو از دیدنم خوشحال شد و گفت پریماه توی اتاقشه برو یکم از تنهایی در بیاد من از اونا نمی ترسم از تو می ترسم گفتم : ببخشید می دونم این روزا با تو خوب رفتار نکردم ولی یحیی خودت می دونی که چقدر دارم عذاب می کشم اون از فوت آقاجونم خدا بیامرز اینم از رفتار اطرافیان فقط دلم به تو خوشه ممنونم که تحملم کردی فهمیدم که میشه بهت اعتماد کرد گفت منم دلم توی این دنیا به تو خوشه بزار چند ماهی بگذره عروسی می کنیم و همیشه با هم هستیم دیگه نمی زارم کسی اذییت کنه گفتم حتما باید زنت بشم که نزاری منو اذیت کنن ؟گفت حتما نباید بیام به تو بگم می دونستی خودم حساب خاله رو رسیدم می دونی اون نقشه کشیده بود که دخترشو بده من می خواست اینطوری تو رو خراب کنه به جون پریماه از اون روز با ما قهر کرده یکم بهش نگاه کردم و گفتم : یحیی ؟گفت جانم بگو چی می خوای گفتم راست میگی که با من عروسی می کنی ؟ گفت معلومه از خدا می خوام گفتم پس میشه صبر نکنیم الان دوماه و چند روز گذشته آخر این ماه عقد کنیم و بریم سر زندگی خودمون؛ هان ؟ چی میگی حیرت زده گفت : واقعا از ته دلت میگی ؟ گفتم آره می خوام زنت بشم گفت : چی از این بهتر همین امشب با آقام حرف می زنم و میام خواستگاری؛ بهت قول میدم ماه دیگه این موقع توی خونه ی خودمون هستیم با اشتیاق رفتم نزدیکش و توی صورتش نگاه کردم و گفتم : راست میگی قول میدی ؛ یحیی در حالیکه از خوشحالی چشمهاش برق می زد با تمام عشقی که به من داشت توی چشم هام نگاه کرد و گفت : معلومه ؛من که از خدا می خوام همش فکر می کردم حالا که عمو فوت کرده من حالا حالا ها باید صبر کنم ؛چی از این بهتر,  تو کار به هیچی نداشته باش خودم ترتیب همه ی کارا رو میدم ؛ توام بهم قول بده همیشه همین طوری منو نگاه کنی ؛ وقتی ناراحتی یا عصبانی ؛ خیلی از این چشمهات می ترسم گفتم :نمی دونم چشمم چه طوریه که تو رو می ترسونه ولی بهم حق بده که این روزا حالم خوب نباشه می خوام بدون سر و صدا و جشن و سرور منو از این خونه ببری ؛با تردید  گفت : روی چشمم تو رو می برم ؛قبلا آقام یک گوشه ای به عمو داده بود ولی اون گفته بود بزار دیپلمشو بگیره بعدا حرف می زنیم ؛ حالا تو بهم بگو برای چی می خوای از این خونه بری ؟ گفتم :آخه پرسیدن داره ؟  خاطرات آقاجونم یک لحظه راحتم نمی زاره هر طرف رو نگاه می کنم اونو می ببینم هنوزم باورم نشده که دیگه به این خونه بر نمی گرده هر روز تنگ غروب به در حیاط خیره میشم و اشک میریزم و بارها شده که دیدم با دست پر اومده ولی تا میام خوشحال بشم محو میشه ؛ از در و دیوار این خونه بدم میاد ؛ ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
برچسب هایی که برای کتاب دفترامون میزدیم •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 مرد ساده لوح زیر سایه ی درختی نشسته بود که عقابی بزرگ و تیز چنگال را دید که مرغی را به چنگال گرفته و در آسمان ده پرواز می کند با خود اندیشید که باید هرطور شده به کمک مردم ده برود و آنان را از شر عقاب خلاص کند پس از لحظاتی فکر کردن ناگهان از جا جست تیشه را برداشته و به سرعت به طرف پل ده رفت و با تمام توان تیشه بر پل کوبید و آن را خراب کرد تا راه را بر عقاب ببندد و او را سرگردان کند. راه دشمن همه نشناخته ایم تیشه بر راه خود انداخته ایم گرچه سعی و استقامت شرط می باشد به کار بی بصیرت کی توان شد جز به ندرت کامکار •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_چهاردهم گفتم یا همین الان بگو معذرت می خوام و غلط کردم یا هر
گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟ گفتم این چه حرفیه ؟ خودت می دونی که اگر دوستت نداشتم محال بود بهت نگاه کنم ؛ چرا درکم نمی کنی ؟ من دارم خفه میشم فقط وقتی با تو هستم حالم یکم بهتره ؛ گفت : تو می دونی که من تنها پسر آقام هستم اونم برای من آرزوهایی داره می ترسم با این شرایط موافقت نکنه اصلا تو می خوای عروسی مون چطوری باشه درست برام بگو من میگم عقیده ی خودمه اینطوری بهتره ؛بی قرار سرمو تکون دادم وگفتم نمی دونم نمی دونم ؛ مثلا عاقد بیاد و همینطوری عقدمون کنه گفت پریماه نمیشه ؛ تو هنوز حاضر نشدی لباس سیاهت رو در بیاری یک مرتبه لباس عروس بپوشی ؟ عزیزم من که بهت گفتم از خدا می خوام ولی می دونم که حتی زن عمو هم موافقت نمی کنه گفتم باشه سر عقد یک لباس سفید می پوشم بعد در میارم و سیاه تنم می کنم گفت اینو می دونی که  اگر عقد کنیم دیگه توی مدرسه راهت نمیدن ؛ می دونستی؟ گفتم : نمی خوام درس بخونم اصلا حوصله ندارم ؛ گفت : پریماه به خدا پشیمون میشی امسال دیپلم می گیری می تونی معلم بشی یا توی بانک استخدام بشی ؛ گفتم : چیه پشیمون شدی ؟ باشه فراموش کن خودم یک فکری می کنم ؛اصلا اشتباه کردم به تو این حرف رو زدم  گفت :ای داد بیداد داریم حرف می زنیم به یک نتیجه برسیم  منظورم اینه که عقد محضری نکنیم تا تو درست تموم بشه تا تابستون راه زیادی نیست کسی نفهمه که شوهر کردی ؛ اون موقع همه دلشو دارن که عروسی بگیرن  توام حالت بهتر میشه و مثل بقیه ی آدم ها ازدواج می کنیم  و ..با تندی وسط حرفش رفتم و گفتم :بهت میگم من می خوام از این خونه برم چرا نمی فهمی ؟ برای چی عقد کنم و بازم توی این خونه بمونم ؟ بهم بگو هستی یا نه ؟ شاید بعدا رفتم شبونه و دیپلم گرفتم ولی دیگه مدرسه هم نمی خوام برم ؛ گفت : نمی دونم چی بگم ؟ بزار با آقام حرف بزنم ببینم نظرش چیه ؟ گفتم : یحیی من خونه ی شما هم نمیام زندگی کنم می خوام یک خونه ی کوچیک برام بگیری می تونی ؟ گفت : پریماه؟ چی داری میگی ؟  اول زندگی ما کجا بریم ؟خونه ی به این بزرگی با هم زندگی می کنیم ؛ قربونت برم می دونم چه حالی داری ولی الان از روی ناراحتی این حرفا رو می زنی ؛ بزار یکم جا بیفتیم بعدا خونه می گیرم وجدا میشیم الان مامان و بابام نمی زارن ما جایی بریم مکافات میشه ؛ با لحن تندی گفتم یعنی من از این خونه بیام توی خونه ی شما زندگی کنم ؟ در این صورت ترجیح میدم همین جا باشم اصلا فراموش کن بهت چی گفتم ؛ گفت : تو روخدا  ناراحت نشو ولی این که میگی اصلا دست من نیست می دونم که چه عواقبی برامون داره ؛ بلند تر گفتم:خیلی خب حالا که دست تو نیست  ولش کن دیگه پشیمون شدم تو راست میگی باشه بعد از سال آقاجونم اینطور بهتره ؛ گفت :تو چرا اینقدر زود ناراحت میشی ؟ باشه من امشب با آقام حرف می زنم و جریان رو اینطوری بهش میگم که پریماه می خواد یک مدت از اینجا دور بشه ؛ ببینم چیکار می تونم بکنم پشت سر پریماه میزنن دیگه من با جه دلی این کارو بکنم.یحیی رفت و منو با یک دنیا تردید و نگرانی تنها گذاشت این یک واقعیت بود که در و دیوار اون خونه داشت منو می خورد هر وقت می دیدم که مامان میره بطرف مطبخ دلم فرو می ریخت و بغض می کردم و حتی در یک لحظه شک می کردم که رجب هنوز اونجاست ؛ این کابوس تموم شدنی نبود و مدام به یاد اونشب میفتادم که آقاجونم اونطور فریاد می زد و دنبال مامانم می گشت وبالاخره توی بغل من تموم کرد حالا تنها راه نجات خودمو از این وضعیت در این می دیدم که زن یحیی بشم و از اون خونه برم هر روز منتظر بودم تا از اون خبری بشنوم که با عمو حرف زده و نتیجه اش رو به من بگه ولی اون خیلی عادی مثل سابق  میومدو می رفت و هیچ حرفی در این مورد نمی زد ، منم دیگه نمی خواستم خودمو کوچک کنم و ازش بپرسم تا اینکه یک روز از مدرسه برگشتم خونه ؛خونه ی ما یک ایوون بزرگ داشت که با چهار در می شد وارد ساختمون شد ؛ دوتاش به اتاق بزرگی که سرسرا بهش می گفتیم و یکی به اتاق تو در توی کنارش که موقع مهمونی ها . یا هر مراسمی که داشتیم  در بینش رو باز می کردیم و یک در به اتاق خانجون ؛ اتاق خانجون دو در داشت یکی به ایوون و یکی به  راهرویی که چهار اتاق  دوتا دوتا روبروی هم قرار داشت؛و انتهای اون مطبخ بود و دوتا اتاق  رو به حیاط کنار هم  مال من و خانجون  هوا داشت بشدت سرد می شد و خانجون خیلی زود کرسی اتاقشو میذاشت تا پا درد نگیره و  این کارو هر سال رجب و سعادت خانم انجام می دادن وقتی وارد حیاط شدم زن عمو رو دیدم که داره برای منتقل زیر کرسی  آتیش  درست می کنه ؛ بعد از دلخوری که روز چهلم پیش اومده بود زیاد باهاش حرف نزده بودم اما این بار رفتم جلو و سلام کردم و گفتم خسته نباشید زن عمو چه عجب از این طرفا ؟ ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
خـــدایا در این شب ستاره هاے آسمـــانت را سقف خانه دوستانم ڪــن تا همیشہ زندگیشان زیبا باشد شبتان آرام 🌱 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
به نقطه آرامش که برسی آرامش وجودت را فرا میگیرد نه براحتی میرنجی و نه به آسانی میرنجانی آرامش سهم دلهایی ست که نگاهشان به نگاه خـداست...♡ سلام صبح زیباتون بخیروخوشی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ولی من عمیقا دلم میخواد برگردم به بچگیم همون موقع هایی که تنها دغدغم زودتر نوشتن مشقام بود...🥲 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فرکانس شما.... - @mer30tv.mp3
4.68M
صبح 8 آبان کلی حال خوب و انرژی تقدیم لحظاتتون😍❤️ •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پانزدهم گفت تو برای همین می خوای با من ازدواج کنی از ناچاری ؟
کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گرفتاری تو چطوری بهتری ؟در حالیکه صورتش رو می بوسیدم گفتم خوش اومدین ؛ شما چرا زحمت می کشین من بلدم بزارین درست می کنم گفتم : نه دیگه داره آماده میشه مامانت دست تنها بود اومدم کمک از پله ها رفتم بالا و دیدم مامان داره دور کرسی رو مرتب می کنه خانجون روی سکوی پنجره نشسته بود سلام کردم و از در اتاق خانجون وارد شدم و ادامه دادم خوبین ؟  نگاهی به من کرد و گفت : چی شده امروز حالت بهتره ؟ گفتم : ای خانجون ناقلا از کجا فهمیدین ؟ خندید و گفت : واسه ی اینکه  سرتو ننداختی  پایین ومثل برج زهر مار  بری توی اتاقت ؛ احوال می پرسی کردی ؛ گفتم کرسی شما که روبراه بشه من به جای آقاجونم می خوام اینجا بخوابم ؛ اون این کرسی رو خیلی دوست داشت ؛ در همین موقع زن عمو که دسته های منتقل رو طوری گرفته بود که آتیش اون بهش نخوره وارد شد و گفت : پریماه لحاف رو بزن بالا اما مامان به جای من این کارو کرد و در همون حال گفت من هستم تو برو سفره رو پهن کن غذا رو بکش ما رو صدا کن زود باش زن عموت خسته شده حتما گرسنه ام هست  . فورا گفتم: چشم و از اتاق رفتم بیرون وقتی همه چیز رو آماده کردم برگشتم تا صداشون کنم ولی از پشت در صدای مامان رو شنیدم که گفت : این حرف رو نزن من نمیخوام پریماه رو بدم به یحیی دیگه بحث نکن یک لحظه فکر کردم زن عمو موضوع رو با مامان در میون گذاشته ولی زن عمو همه ی رویا های منو برای زندگی با یحیی نقش بر آب کرد و گفت : نده خواهر ؛ اصلا این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ دختر عمو پسر عمو هستن که باشن ؛ یحیی یک بچه ی مظلوم و ساده اس ولی پریماه درست بر عکس اینه , مامان با ناراحتی گفت :بچه ام چیکار کرده ؟  اونوقت چرا ؟ تو در موردش اینطوری حرف می زنی ؟ حال و روز پریماه  رو نمی ببینی ؟ به خاطر مرگ باباش داره داغون میشه بعدم هر کس بچه ی خودش براش عزیزه تو نمی تونی در مورد دختر من این حرف رو بزنی ؛  گفت : دست بر دار طوبی من که بچه نیستم اولا حرف بدی نزدم  تازه  اگر این همه ناراحته چرا به یحیی میگه بیا منو بگیر ؛الان وقت این حرفاست ؟  زشته به خدا ؛ خوبیت نداره ؛ بی خود و بی جهت یحیی  رو هوایی کرده ؛ شما ها که غریبه نیستن ما همش توی خونه دعوا داریم ؛روزگارمون رو سیاه کرده ؛  خانجون با لحن اعتراض آمیزی گفت : میشه دهنت رو ببندی ؟هر کس این حرف رو به گوش تو رسونده غلط زیادی کرده من می دونم  پریماه هیچوقت این حرف رو نمی زنه  ؛ حسن بهش گفت اونا عزا دارن قبول نمی کنن یحیی گفت پریماه خودش می خواد ؛ این دلیل نمیشه که از یحیی خواسته باشه بیا منو بگیر حرفا می زنی ها ,بسه دیگه کشش ندین ؛  زن عمو گفت : خانجون من که مرض ندارم ؛ والله بالله این دونفر به درد هم نمی خورن ؛ اونم با حرفایی که مامان با عصبانیت گفت : به ارواح خاک باباش اگر از بی شوهری بمیره هم به یحیی نمیدم ؛ حالا دیگه برای چی بحث می کنی ؟تموم شد و رفت نمی خوام دیگه حرفی بشنوم , گفته باشم ها  منم مجبور میشم جواب بدم اونوقت بد میشه ؛  زن عمو که سعی می کرد اوضاع رو آروم کنه؛ یک حالت بغض آلود به خودش گرفت و گفت : من می خوام بدونم اگر یک روز بخوای برای فرهاد زن بگیری یک دختری مثل پریماه که نه هنر داره نه اخلاق رو می گیری ؛ آخه چشم رنگی داشتن شد حُسن ؟ تازه راسشو بخواین من از ماجرای رجب دل چرکینم ؛ چیکار کنم؟ دست خودم نیست خانجون با تندی گفت :بسه دیگه دهنت رو ببند من جای طوبی بودم بیرونت می کردم ؛ بله که حُسنه ؛ دختره مثل دسته گل می مونه از خدا بخواه که زن یحیی بشه ؛ تو بی خودی دست و پا می زنی این دونفر از بچگی خاطر همدیگر رو می خوان همه ی ما هم می دونیم که آتیش یحیی داغ تره ؛ پس بی خودی سعی نکن فتنه به پا کنی من خودم با حسن حرف می زنم ؛ولی این خط و اینم نشون بری بالا و بیای پایین یحیی دست از سر پریماه بر نمی داره بی خودی خودتو کوچیک نکن ؛ هر دختری وقتی به زندگی خودش برسه کار یاد می گیره زندگیش رو می چرخونه تو که نمی خوای بری کاراشو بکنی ، پریماه باهوش و ذکاوته از پس خودش بر میاد ؛ مامان گفت نه خانجون برای چی دخترم رو بدم به یحیی وقتی این همه حرف سخن براش در آوردن : دل چرکین شدن یعنی اینکه حرفای شما و پریماه رو قبول نکردن من دیگه نمی خوام کسی در این مورد حرف بزنه و من پشت در مثل بید می لرزیدم و برای اینکه این بحث خاتمه پیدا کنه زدم به در و گفتم مامان غذا رو کشیدم زود بیان سرد نشه مامان فورا در رو باز کرد و از حالی که داشتم هر سه نفر متوجه شدن که همه چیز رو شنیدم ؛ زن عمو که قرار بود ناهار خونه ی ما بمونه چادرشو سرش کرد و رفت مامان سرم فریاد زد پریماه تو داری چیکار می کنی؟یعنی اینقدر بدبخت شدیم که این حرفا رو بشنویم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مواد لازم : ✅ کدو ۲ پیمانه ✅ آرد ۳ تا ۴ پیمانه ✅ تخم مرغ ۳ عدد ✅ شکر ۲ پیمانه ✅ پودر هل ۱ ق.چ ✅ پودر دارچین ۱ ق.غ ✅ ماست ۲ ق.غ ✅ گلاب نصف لیوان ✅ گردو به مقدار لازم ‌ بریم که بسازیمش.😋 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
531_54508524163272.mp3
9.46M
🎶 نام آهنگ: یار فراری 🗣 نام خواننده: شهرام صولتی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
بیا کمی زندگی کنیم ، خیر سرمان دنیا آمده ایم برای همین کار و همه کار کردیم جز زندگی ... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_شانزدهم کمرشو راست کرد وگفت سلام خسته نباشید ای دیگه کار رو گ
آقاجونت دوماهه که مرده آخه وقت این حرفاست ؟چرا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟ آخه تو اینقدر وامونده شدی ؟اصلا کی گفته من تو رو میدم به یحیی که سر خود رفتی خواستگاری اون ؟بیا من باید درست و حسابی با تو حرف بزنم و با حرص رفت ولی خانجون دست از سرم بر نداشت وصدام زد و گفت بیا اینجا ببینم تو واقعا به یحیی گفتی بیا منو بگیر ؟سکوت کردم و سرمو انداختم پایین دوباره پرسید چرا حرف نمی زنی بگو ببینم به یحیی چی گفتی ؟ گفتم بله خانجون ولی اینطوری نبود اول اون بهم گفت بیا زن من بشو منم بهش گفتم پس زیاد صبر نکنیم.و یک مرتبه بغضم ترکید و در حالیکه اشک هام پشت سر هم پایین میومدخودمو انداختم توی بغل خانجون و ادامه دادم ؛ این خونه رو بدون آقاجونم نمی خوام ,من آقاجونم رو می خوام دلم براش تنگ شده خانجون نمی دونم چیکار کنم به هر جا نگاه می کنم اونو می ببینم خانجون که هق و هق با من به گریه افتاده بود محکم منو روی سینه اش فشار داد و صورتم رو بوسید و نوازشم کرد ؛ وگفت : قربون دختر درست میشه ما به زمان نیاز داریم ؛ این چیزا برای همه هست توام باید قبول کنی کسی که رفته بر نمی گرده و ما مجبوریم که به زندگی ادامه بدیم ؛ تو فکر می کنی درد من از تو کمتره ؟ بزار انشاالله اولاد دار بشی بعد می فهمی که یک مادر چی می کشه ؛مادر توام از رفتاری که باهاش می کنی داره عذاب می کشه اون بدبختر از تو هست بیوه شده و مسئولیت شما ها روی دوشش افتاده همش که نمیشه ما تو رو درک کنیم یکم فکر کن و ببین داری با اطرافیانت چیکار می کنی ؟ گفتم خب برای همین پیشنهاد یحیی رو قبول کردم گفت آخه این راهشه ؟ بری به یحیی بگی بیا منو بگیر ؟ اقلا به من می گفتی من خودم جفت و جورش می کردم ؛ حالا اونا با خودشون فکر کردن که ببین چه عیب و ایرادی داشتی که می خوای هر چی زودتر شوهر کنی گفتم فهمیدم خانجون اشتباه کردم غلط کردم دیگه حرفشو نزنین من دیگه یحیی رو فراموش می کنم مگر زمانی که زن عمو بیاد و معذرت بخوادو التماسم کنه ؛ گفت آفرین دختر خوب یکم سنگین و رنگین باش ؛یادته چقدر با یحیی هرت و کرته کردی ؟خب زن عموت حساس شده ؛تو یکم خودتو بگیر ناز کن بهت قول میدم خودم همه چیز رو درست می کنم تو فکر می کنی من و مامانت مثل تو نیستیم خب باید بزاریم از این خونه بریم ؟ خدا مصیبت رو میده صبرشم میده دعا کن بهمون صبر بده همین ؛چاره ی دیگه ای نداریم. من و یحیی همیشه آزاد بودیم هر وقت دلمون می خواست همدیگر رو ببینیم وهیچ مانعی بین ما نبود اما حالا از این موش و گربه بازی هاش می فهمیدم که یک طورایی از طرف پدر و مادرش تحت فشاره این بود که جوابشو نمی دادم و می خواستم به قول خانجون سنگین باشم مدتی این وضع ادامه داشت تا اینکه یک روز که از مدرسه بر می گشتم یحیی رو روبروم دیدم با اینکه از ته دلم خوشحال شده بودم و دلم براش تنگ شده بود با بی تفاوتی سلام کردم با اعتراض گفت تو معلومه داری چیکار می کنی ؟ نکنه منو دست انداختی ؟بالاخره نفهمیدم که منو می خوای یا نه؟ گفتم آقا یحیی نه توی کوچه و نه روی دیوار یواشکی جای این حرفا نیست گفت جواب منو بده تو چرا داری با من این کارو می کنی ؟ گفتم مرد باش و بیا توی خونه مون حرف بزن چیه ؟ نکنه از مامان و بابات می ترسی ؟ گفت صد بار اومدم با تو حرف بزنم چنان زدی توی ذوقم که نتونستم چیزی بگم تو خودت نمی دونی وقتی عصبانی می شی چقدر حالت بدی پیدا می کنی گفتم اینم شد بهانه ؟ تو چرا درست به من نگفتی عمو و زن و عمو چی گفتن و نظرشون چیه ؟یحیی من نمی خوام بهت فشار بیارم می دونم که خواسته ی نابجایی داشتم اونا حق دارن تو رو خدا باهاشون بد رفتاری نکن از چشم من می ببین با حالتی که احساس کردم بغض داره گفت وای تو نمی دونی من چه حالی دارم به خدا قسم حالم بدتر توست این وسط گیر افتادم و نمی دونم باید چیکار کنم اگرم به تو نگفتم برای این بود که نمی خواستم ناراحت بشی بهش نگاه کردم چقدر دوستش داشتم و چقدر اون پسر خوبی بود دلم براش سوخت.و با لحن آرومی گفتم نمی خواد خودتو ناراحت کنی چیزی نشده که هر دومون صبر می کنیم تا سال آقاجونم.همون طور که قبلا باید می کردیم اصلا بی خودی عجله کردیم مهم ما دوتا هستیم که همدیگر رو دوست داریم مگه نه ؟پس زیاد سخت نگیر دیگه ام حرفی در این مورد توی خونه نزن لطفا گفت تو ناراحت نشو من هر کاری که تو بگی می کنم ولی بعضی چیزا دست من نیست نمی دونم چرا بعد از فوت عمو دیگه هیچی سر جای خودش نیست.آقام خودش اونقدر گرفتاری داره که گاهی حرفای من به نظرش مسخره میاد پرسیدم چه گرفتاری داره ؟گفت کارایی که با عمو می کردن همش داره به ضرر می خوره اصلا کاراش خوب پیش نمیره آقام مثل عمو کاربلد نیست و بی خودی میخواد خودشو اینطوری نشون بده ببینم تازگی به شما پول داده؟ ادامه دارد.... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم داده مامانم گرفته ولی حرفی توی خونه ی ما نشده تو درست بگو ببینم چی شده ؟ گفت خدا رو شکر حتما داده که حرفی نشده هیچی دیروز شنیدیم که به مامانم می گفت با صاحب کارم در گیر شدم حاضر نیست پول بده پول کارگر ها هم مونده اصلا به ما چه ولش کن خودش می دونه حالا تو می خوای چیکار کنی ؟ بازم با من قهر بمونی منو دیوونه کنی ؟ گفتم نه با تو قهر نبودم و نیستم فقط حالم خوب نبود و حوصله نداشتم از اینکه فهمیده بودم کار اشتباهی کردیم کلافه شدم خب یکم هم ازت گله داشتم که چرا با من صادق نبودی و بهم نگفتی زن عمو با ازدواج ما موافق نیست ببین اگر این حرف رو بری و بزنی دیگه توی صورتت نگاه نمی کنم برام تو مهمی و به خاطر تو صبر می کنم تا دل اونا رو بدست بیارم.گفت همینه اون پریماهی که من می شناسم همینه اونقدر صبر می کنیم تا بهم برسیم نمی دونی چقدر خیالم رو راحت کردی شب و روزم یکی شده بود منم سعی می کنم یک پولی پس انداز کنم که اول زندگیمون بریم و خوش بگذرونیم. می دونی وقتی تو زنم بشی نذر کردم اول بریم مشهد زیارت.به در خونه نزدیک می شدیم گفتم یحیی ؟ میشه دیگه از دیوار بالا نیای ؟خونه ی ما درش همیشه برای تو بازه اجازه نمیدم کسی مانع تو بشه هر وقت کارم داشتی در بزن و بیا من از این کارت خوشم نمیاد می دونی چرا ؟ چون اگر زن عمو و عمو ببینن بازم در مورد من فکرای بدی می کنن بهت که گفتم می خوام دلشون رو بدست بیارم گفت مرسی پریماه خوشحالم که اینقدر عاقلی تو می تونی من می دونم بعدام اونطوری که تو فکر می کنی نیست اونا الان موافق نیستن نظرشون اینه که حالا زوده با اینکه می دونستم اینطور نیست و زن عمو خیال نداره منو برای یجیی بگیره با یک لبخند زورکی سرمو تکون دادم و گفتم آره می دونم فعلا خدانگهدار با نگاهی که تا اعماق قلبم رخنه کرد ازم جدا شد و رفت. منم با قدم های لرزون وارد خونه شدم واقعا نمی دونستم با اوضاعی که پیش اومده چطور کنار بیام ولی اینو می فهمیدم که مجبورم و باید کنار بیام باید قبول کنم که دیگه پدری بالای سرم نیست باید یاد بگیرم که از این به بعد چطور زندگی کنم تا به این درد سر ها نیفتم ظاهرا با از دست دادن آقاجونم و یک طورایی مادرم و یحیی رو هم از دست داده بودم کسی که از وقتی خودمو شناختم کنارم بود وازم محافظت می کرد و این احساس رو بهم می داد که دوستم داره یحیی بود که هروقت زمین می خوردم بلندم می کرد حالا باید از اونم دل بکنم و فراموشش کنم چون ممکن بود با پا فشاری من اون عذاب بکشه و این حقش نبود خودمو به تخت چوبی که زیر درخت تنومندی نزدیک حوض بود رسوندم و با اینکه هوا خیلی سرد بود اونجا نشستم سرمو بردم رو به آسمون و دوتا نفس عمیق کشیدم چشمم افتاد به تنها برگی که هنوز مقاومت می کرد و به شاخه چسبیده بود و انگار دلش نمی خواست از اون جدا بشه ؛ آروم گفتم توام مثل منی ولی خودتم می دونی که باید جدا بشی باید این درخت رو فراموش کنی و تن بدی به تقدیری که برات نوشته شده من و تو مثل هم هستیم تنها و بی یاور توام مثل من همه ی کسانی که یک روز اطرافت بودن رو از دست دادی ، خودتو رها کن از بند بی فایده اس یک مرتبه وجود مامان رو کنارم احساس کردم اونقدر غرق در افکارم شده بودم که اومدنشو نفهمیدم خواست دستم رو بگیره فورا کشیدم و گفتم شما اینجا چیکار می کنین با نم اشکی که به چشم داشت گفت سرما می خوری نگرانت شدم پریماه ؟ دخترم بهم بگو چی توی سرت می گذره تو داری منو دیوونه می کنی این کارا رو نکن بسه دیگه زجرم نده برای چی داری منو مجازات می کنی ؟ اما اینو بدون که تو همه ی زندگی منی جون و عمر منی به خدا من گناهی ندارم که تو بخوای منو اینطور عذاب بدی گفتم من همچین کاری نمی خوام بکنم حالم خوب نیست خودتون می دونین که برام سخته که یادم بره آقاجونم روی دست های من از این دنیا رفت.گفت فدات بشم من قسم می خورم اونشب دستشویی بودم تا خودمو رسوندم آقات ازدنیا رفته بود تو برای همین از دست من ناراحتی ؟ اگر میومدم چیزی عوض می شد؟ نگاه سردی بهش کردم و با افسوس گفتم نه عوض نمی شد شاید بدترم می شد مامان میشه دیگه در این مورد حرف نزنیم امروز یحیی رو دیدم ظاهرا عمو و زن و عمو نمی خوان منو برای یحیی بگیرن مهم نیست شما هم دیگه نزار در این مورد توی خونه ی ما حرفی باشه به خانجون هم سفارش کن سعی نکنه برای این وصلت کاری بکنه فکر می کنم یحیی رو هم مثل آقاجونم از دست دادم گفت آره فدات بشم اینطوری بهتره اگر بتونی فراموشش کنی که خیلی خوب میشه اگر نتونستی نگران نباش یک سیب رو بندازی بالا هزار چرخ می خوره بزار یحیی اونقدر دنبال تو بیاد تا زن عمو به پات نیفتاده قبول نکن من همیشه با تو هستم تا منو داری غم نداشته باش ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
این بازی رو یادتونه😍 •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
💫 یکی از سران بر سفره ی امیری مهمان بود، دید که در میان سفره دو کبک بریان قرار دارد، پس با دیدن کبک ها شروع به خندیدن کرد. امیر علت این خنده رو جویا شد، مرد در پاسخ گفت :" در آیام جوانی به کار راهزنی مشغول بودم، روزی راه بر کسی بستم، آن بینوا التماس کرد که پولش بگیرم و از جانش در گذرم، اما من مصمم به کشتن او بودم، در آخر آن بیچاره به دو کبک که در بیابان بودند رو کرده و می گوید ":شما شاهد باشید که این مرد، مرا بی گناه کشته است! "اکنون که این دو کبک را در سفره شما دیدم یاد کار ابلهانه ی آن مرد افتادم." امیر پس از شنیدن داستان رو به مرد کرده و می گوید :"کبک ها شهادت خودشان را دادند." پس از این گفته امیر دستور می دهد سر آن مرد را بزنند. متن از کشکول شیخ بهائی •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_هجدهم گفتم نمی دونم من اصلا به این کارا دخالت نمی کنم اگرم
زیر لب و آهسته گفتم مرسی می دونم راستی مامان یک سئوال ازتون بکنم ؟گفت آره قربونت برم بپرس ؟گفتم تازگی عمو به شما پول داده گفت نه همون اوایل یک مقدار بهم داد بعدام چون خرج مراسم آقات رو داده بود من دیگه حرفی نزدم گفتم شاید به خاطر همین دیگه پولی به ما نمیده باید یک روز بشینیم درست و حسابی حرف بزنیم ببینم می خواد چیکار کنه بالاخره اون ساختمون ها رو حسین ساخته باید سودش رو به ما بده گفتم مامان خودتو آماده کن انگار جریاناتی در راهه عمو زده کار رو خراب کرده صاحب کار راضی نیست و صداش در اومده پیش خودتون باشه یحیی می گفت انگار وضع مالی خوبی نداره گفت ای داد بیداد من می دونستم که حسن آقا از عهده ی این کار بر نمیاد همیشه حسین ازش گله داشت و می گفت یک حرفی رو صد بار بهش می زنم بازم میره خرابکاری می کنه ؛ خوبه والله این همه سال دست اونا رو گرفت و زندگیشون رو گردوند حالا که سرشو گذاشته زمین دارن با ما اینطوری می کنن زن عموت خجالت نمی کشه که میاد و تو صورت من نگاه می کنه و از تو بد میگه من اینا رو می شناختم می دونستم که چقدر بی چشم رو هستن نذاشتن کفن بابات خشک بشه فکر می کنم اصلا برای اینکه به ما پول ندن دارن دروغ میگن ؛ گفتم : نه بابا یحیی اتفاقی شنیده فکر می کنم راست باشه آهی کشید و گفت بعید نیست خدا به خیر کنه مثل اینکه من باید به فکر یک در آمد باشم نمی تونم بشینم و چشمم به دست اینا باشه می ببینی که چقدر دارن با ما بدرفتاری می کنن من بهت قول میدم زن عموت عمدا پشت سر تو به هر کس می رسه حرف می زنه و داره تو رو انگشت نما می کنه گفتم برام مهم نیست هر کاری دلش می خواد بکنه گفت ولی من از عموت انتظار نداشتم که اینطور ما رو ترد کنه اصلا نمیگه شما ها مردین یا زنده این آخه این شما ها نبودین که شبانه روز سر سفره ی ما نشسته بودین چطوری روتون میشه به همین زودی با من و بچه هام بد رفتاری کنین تو نمی دونی توی این مدت چه حرفا که نشنیدم به تو نگفتم که ناراحت نشی یا فکر کنی می خوام تو رو از یحیی جدا کنم منم یحیی رو دوست دارم و می دونم که اون توی این کارا دخالتی نداره. دو هفته بعد شب یلدا بود به رسم هر سال همه دور هم توی خونه ی ما جمع می شدیم و این بار زن عمو همه رو دعوت کرده بود و خونه ی ما سکوت و کور بود یحیی سه تا خواهر داشت که یکی از اونا دوسال از من کوچکتر بود ولی هر سه ازدواج کرده بودن و قرار بود با شوهراشون بیان خونه ی عمو. مامان نمی خواست بره ولی خانجون اصرار کرد وبه زور اونو برد می گفت نزار کدروت بین تون باشه جشن که نیست دور هم می شینیم و حرف می زنیم ولی من زیر بار نرفتم و خودمو زدم به مریضی ودرس رو بهانه کردم از شب قبل برف کمی اومده بود و زمین کاملا یخ زده بود ساعت شش و نیم بود که مامان و خانجون دست فرید و فرهاد رو گرفتن و رفتن و سفارش کردن شام نخورم تا برام بیارن رادیو رو روشن کردم دراز کشیدم نیم ساعتی نگذشته بود که صدای در بلند شد مطمئن بودم که یحیی اومده دنبالم پالتوم رو پوشیدم و توی راه فکر می کردم چی بگم که اصرار نکنه و ناراحت هم نشه وقتی در رو باز کردم یک مرد جوون رو دیدم که حدود سی سال داشت چون غریبه بود فورا گفتم با کی کار دارین ؟ گفت منزل آقای صفایی ؟ گفتم بله همین جاست گفت بفرمایید بیان دم در کارشون دارم گفتم کدوم آقای صفایی ؟ گفت حسین آقا صفایی معمار تشریف دارن ؟ با تعجب پرسیدم میشه بگین باهاشون چیکار دارین؟ گفت شما دخترش هستی ؟ بفرمایید پسر آقای سالار زده هستم خودشون می دونن گفتم در چه موردی با ایشون کار دارین ؟ گفت خانم محترم صدا کن بابات بیاد دم در تکلیف منو روشن کنه برای چی خودشو قایم کرده چرا سرکار نمیاد ؟ گفتم آقا صداتون رو بلند نکنین یعنی می خوام بدونم شما کی هستین که نمی دونین بابای من بیشتر از سه ماهه که فوت کرده حیرت زده به من نگاه می کرد که یحیی از راه رسید و پرسید چه خبره پریماه تو برو تو ببخشید شما با کی کار دارین ؟ مرد گفت نمی فهمم یعنی چی فوت کرده برای چی به ما خبر ندادن این چه رسمیه ؟ این یک کلاهبرداریه یحیی گفت چی شده آقا درست بگین ببینم با کی کار دارین؟گفتم یحیی این آقا صاحب یکی از خونه هایی هستن که عمو داره می سازه ظاهرا بهشون نگفتن که آقام فوت کرده مرد گفت عجب آدم هایی پیدا میشن ما خونه رو دادیم به معماری که اطمینان داشتیم ایشون فوت کرده ولی یک عده دارن خونه رو می سازن که هیچی حالشون نیست ما که به برادرش نداده بودیم الان اون سرکاره این خونه ای که ساختن فقط به درد خراب کردن میخوره ما اینو نمی خوایم.این اون چیزی نیست که حسین آقا به ما گفته بود اینا نتونستن درست بسازن هر وقت رفتیم سرکار گفتن الان اینجا بوده رفته دنبال مصالح مریض شده یا هزار بهانه ی دیگه ولی راستشو نگفتن. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f