eitaa logo
نوستالژی
60.1هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
4.7هزار ویدیو
1 فایل
من یه دختردهه‌ هفتادیم که مخلص همه ی دهه شصتیاوپنجاهیاس،همه اینجادورهم‌ جمع شدیم‌ تا خاطراتمونومرورکنیم😍 @Adminn32 💢 کانال تبلیغات 💢 https://eitaa.com/joinchat/2376335638C6becca545e (کپی باذکر منبع مجازه درغیر اینصورت #حرامم میباشد)
مشاهده در ایتا
دانلود
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_پنجاهونهم میتونستم ناراحتی و شدت غم رو به راحتی از چشماش
حالا چطور خبر مرگ ننه رو باید به خونه آقام میبردیم؟! ننه با درخواست من به عمارت اومد.چطور میتونستم بهشون بگم که ننه دیگه برنمیگرده؟ کاش اون اتفاق خواب بود.کاش بیدار میشدم و ننه کنارم نشسته بود.با روشن شدن هوا عمارت پر شد از ادم.اقام و عزیز و برادرهام و زن و بچه هاشون هم به عمارت اومدن.مریم و هاشم رو دیدمو خودم انداختم تو بغـل هاشم.با هق هق گفتم کاش هیچوقت حرف منو به ننه نمیرسوندی.هاشم هم سرشو گذاشت روی شونه ام و گریه کرد.شاید همشون توی دلشون منو مقصر این اتفاق و مردن ننه میدونستن،این من بودم که از ننه خواستم به اینجا بیاد‌اونا بخاطر جمشید جرئت نمیکردن حرفی بزنن اما من خودمو سرزنش میکردم.شاید اگه ننه به اینجا نمیومد و من اونحرفارو بهش نمیزدم هنوز زنده بود.این عذاب وجدان تا عمرداشتم منو رها نمیکرد.همه لباس سیاه به تن کردیم و ننه ازهمونجا تشییع شد.چقدر فاصله ی شادی تا غم میتونه کوتاه باشه.همین چندروز پیش بود که توی عمارت جشن و پایکـوبی بود و حالا عزا و لباس سیاه‌.ننه توی اون جشن کنارم بود و حالا جنازه اش از همین عمارت داشت بیرون میرفت.سرخاک ننه نشسته بودم و بی صدا اشک میریختم.از صبح اینقدر زجه زده بودم که دیگه نایی برام نمونده بود و کم کم اشکام داشت خشک میشد.به خاکش خیره شده بودم و حرفاش و نگاهش میومد جلوی چشمام.آخرین جمله اش رو توی ذهنم مرور کردم.«خدا همیشه هست دخترم،حرفاتو به اون بزن»انگار خودش دلش خبر کرده بود که قراره از پیشم بره.غم رفتن ننه غمی شد که برای هرلحظه روی دلم سنگینی میکرد.کاش میتونستم یه بار دیگه صورت پراز چین و چروکش رو ببوسم.اخ که چقدر غم توی دلم داشتم.جمشید نزدیکم شد وگفت:پاشو دیبا،وقت رفتنه.همه رفتن.خم شدم و خاک ننه رو بوسیدم و بلند شدم.جمشید دستمو گرفت تا بتونم راه برم.رفتن به عمارت و جایی که ننه توش مرده بود چقدر برام سخت بود.وارد عمارت شدم و یهو سرم گیج رفت و روی دست جمشید از حال رفتم.دیگه هیچی نفهمیدم و دنیا برام تیره وتار شد.فقط صدای جمشیدو میشنیدم که صدام میزددیبا.دیبا.ضربه هایی که به صورتم میخورد و صداها و همهمه هایی که اطرافم میشنیدم قطع شد و کامل از حال رفتم.چشمامو باز کردم و دیدم جمشید کنارم دراز کشیده و داره بهم نگاه میکنه.یادم از چندساعت پیش اومد و دوباره بغض گلومو فشرد.جمشید دستشو گذاشت یه طرف صورتم گفت صدامو میشنوی دیبا؟سرمو تکون دادم و بهش فهموندم که صداشو میشنوم.لـبام خشک شده بود از خشکی ترک خورده بود.با زبونم کمی لبامو خیس کردم و گفتم:میشه یه لیوان آب بهم بدی؟جمشید بدون معطلی از جاش بلند شدم و کمکم کرد تا نیم خیز بشم و لیوان آبو سر بکشم.به جمشید نگاه کردم.اونم حال و روزش بهتر از من نبود.موهای سیاهش به هم ریخته بود و روی پیشونیش ریخته بود.پیراهن و شلوار سیاهش خاکی و ‌کثیف شده بود.توی جام نشستم و به پشتی تکیه دادم.حالم خوب نبود و سرم گیج میرفت.از شدت فشـاری که بهم اومده بود و جیغ هایی که زده بودم بدنم شـل شده بود.به زور میتونستم خودمو سرپا نگه دارم و حتی وقتی نشسته بودم باید به جایی تکیه میدادم.صدای شیون و زاری از توی حیاط شنیده میشد و حرفایی که عمه موقع گریه کردن میزد دلمو خون میکرد و منم توی اتاق بی صدا اشک میریختم.جمشید دستمال پارچه ای رو گرفتم سمتم و گفت:اشکاتو پاکن دیبا،بسه خودتو داغون کردی.دستمالو از دستش گرفتم و گفتم:تازه اولشه،من با رفتن ننه له شدم.زیرلـب گفتم:کاش لال میشدم.جمشید عزیزه رو صدا کرد تا کمی غذا برام بیاره.از دیشب چیزی نخورده بودم و ضعف و سرگیجه امونم رو بریده بود.چنددقیقه بعد عزیزه با سینی پراز غذا و‌گوشت کبابی وارد اتاق شد.زیرلب گفت:تسلیت میگم خانم.سری تکون دادم و لبای خشکمو با زبونم خـیس کردم.جمشید سینی غذا رو گذاشت جلوی خودش و تیکه ای گوشت رو جدا کرد و به سمت د_هنم گرفت.دهنمو باز کردم و شروع کردم به جویدن گوشت.هنوز قورت نداده بودم که حالت تهوع بدی گرفتم و بوی گوشت رو که تو دهانم حس کردم درد بدی توی معده ام پیچید و به طرز عجیبی اوق میزدم وبالا آوردم.معده ام خالی بود و تنها چیزی که بالا میاوردم آب بود.گریه میکردم و به خودم میپیچیدم. جمشید ترسیده و فکر میکرد گوشت توی گلـوم گیر کرده.پشت سرهم میزد پشتم و میخواست آب به خوردم بده.نفسم که بالا اومد آهی کشیدم و خجالت زده از کـثیفی رختخواب ها بودم.جمشید عزیزه رو صدا کرد تا بیاد اینجاهارو تمیز کنه.عزیزه وارد اتاق شد و گفت:چی شدی خانم؟خدا بد نده؟! چرا زیر چشمات گود افتاده؟ با صدایی که از شـدت بیحالی در نمیومد گفتم؛نمیدونم عزیزه،تا گوشتو گذاشتم توی دهنم از بوی گوشت بدم اومد و بالا آوردم.عزیزه با مهربونی رختخوابو جمع کرد و گفت:فدای سرت دیباخانم،الان میبرم میشورم و ترو تمیز که شد برات میارم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
+ آره. می خوام هر چیزی که بلدی رو بهم یاد بدی امشب هر طور که شده باید الوند بکشم به اتاق خودم _ بتول بهم گفت که دیشب اومده اتاقتون پس امشبم میاد حتماً لازم نیست شما کاری بکنین + از کجا میدونی که میاد ترنج الان توی حیاط بود به من گفت که امشب الوند میکشونه سمت خودش من نمی خوام این اتفاق بیفته می خوام به همه ثابت کنم که از این به بعد الوند مال منه افسون لطفاً هر چی که بلدی و بهم یاد بده هر چقدر پول بخوای بهت میدم من فقط الوندو میخوام + الوند دیشب با میل خودش اومده به اتاق گلاب امشب هم میاد نگران هیچ چیز نباش فقط مثل دیشب برخورد کن آروم خونسرد سری به نشونه منفی تکون دادم + دیشب اصلا این اتفاق نیفتاد افسون متعجب نگاهم کرد و گفت _میشه بگی دیشب چی شد قضیه دیشب خیلی خلاصه براش تعریف کردم که لبخند زد .. یک گوشه نشستم که افسونم اومد و رو به روم نشست سری تکون داد و گفت +ببین گلاب هر مردی یه جوریه یعنی یک اخلاق به خصوص خودش رو داره از تعریف هایی که تو برای من کردی میتونیم به این به این فکر کنیم که الوند از اون دسته مردهایی که دوست داره زنش باهاش حرف بزنه و بهش بگه که بهش نیاز داره بعضی مردها اصلاً اینطور نیستن گلاب اما بعضی مردهای دیگه دوست دارن که بشنوند، اگه تو دیشب بهش این حرفا رو زدی الوند هم جوابتو یطوری داده و امشب هم همین کار رو تکرار کن متعجب گفتم _یعنی مثل دیشب باهاش دعوا کنم؟ افسون خندید و سری به نشونه منفی تکون داد + نه گلاب مواظب باش که زیاده روی نکنی هر چی نباشه اون خان منظورم این بود که امشب اگه برای شام اومد به اتاقت باهاش حرف بزن و بهش بگو که دوست داری امشب توی اتاقت بمونه صورتم رفت تو هم و گفتم + اما آخه.. افسون پرید تو حرفم و گفت _اما آخه نداره گلاب اگه میخوای که اون برای تو باشه به من اعتماد کن زانوهامو کشیدم تو بغلمو به صورت افسون نگاه کردم +تو اینا رو از کجا یاد گرفتی _ مادربزرگم بهم یاد داد اون توی شهر رقا *ص بود + رقصم بلدی؟؟ افسون سری به نشونه مثبت تکون داد..هیجان زده بهش گفتم _بهم یاد بده؟ + اما آخه تو عمارت که نمیتونی برقصی مطمئنی که میخوای یاد بگیری ؟ سرمو تند تند تکون دادم _ آره می خوام برای الوند برقصم + این دیگه زیاده‌روی گلاب _خواهش می کنم افسون می خوام یاد بگیرم فقط بهم یاد بده تا دیر وقت با هم مشغول یاد گرفتن رقص بودیم افسون برام از مردا میگفت و اینکه هر مردی چه خصوصیات رفتاری داره و باید با هرکدوم چه جوری رفتار کنی که اون رو مجذوب خودت کنی افسون برام حرف زد و من گوش دادم و با خودم فکر کردم که الوند از کدوم دسته است... هوا تاریک شده بود که بتول اومد دنبال افسون و بهش گفت که وقت رفتنه افسون لباسشو پوشید و قول داد که توی اولین فرصت که بتول و فرستادم دنبالش دوباره بیاد بتول بهم گفت که مامان داره دنبالم میگرده و گفته باید آماده بشم خواستگاری گلبهار هر آن ممکن که برسن. انقدرم مجذوب حرفهای افسون شده بودم که کلاً گلبهار و خواستگارش یادم رفته بود تند لباس پوشیدم و آماده شدم و رفتم سمت اتاق گلبهار مامان با دیدنم با عصبانیت توپید بهم + کجا بودی تا الان گلاب مگه بهت نگفتم زودتر بیا؟ _ ببخشید مامان یکم کار داشتم حواسم پرت شده هنوز که نیومدن گلبهار کجاست؟ مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت _ تو اتاقش داره آماده میشه برو ببین چقدر دیر کرد زیر لب چشم گفتم و رفتم دنبال گلبهار تقریبا آماده بود ماهجان آمده بود تو اتاق می خواست برای مراسم خواستگاری باشه همه جمع شده بودیم که مهری خبر آورد که خواستگارا اومدن برخلاف خواستگارای قبلی آدمای خیلی خوب دیده میشدن و اینبار خود گلبهارم راضی بود. بعد رفتنشون مامان نظر گلبهار رو پرسید و ماه جانجان بعد از دیدن سرخ و سفید شدن گلبهار سری تکون داد و گفت بهشون پیغام می فرستم که نظرمون مثبته... بر خلاف خواستگاری قبلی خبری از این مسخره بازی سبزی و بو کردن دهن و پیراهن نبود گلبهار راضی به نظر می‌رسید... همه شروع کردن به کل کشیدن و دوباره توی عمارت غوغایی به پا شد. همه راجع به خواستگاری جدید حرف میزدن و همه حواس من به حیاط عمارت بود که ببینم الوند کی از راه میرسه میدونستم که ترنج روی ایون نشسته و منتظر الوند افسون باهام حرف زده بود گفته بود که زیاده‌روی نکنم .دستی به لباسم کشیدم و از اتاق زدم بیرون ترنج با دیدنم چشم غره ای بهم رفت و صورتشو ازم برگردوند بی توجه بهش رفتم سمت اتاق.دل تو دلم نبود و مدام طول و عرض اتاق راه میرفتم بتول کلافه شد و گفت _ وای آروم بگیر دیگه خانوم جان بیا یکم بشین + نگرانم بتول نمیتونم _ حالا تو راه بری درست میشه خانم‌جان سرم گیج رفت دیگه بیا یکم بگیر بشین ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #نگار #قسمت_پنجاهونهم تنها کاری که میتونستم بکنم قرص خوردن بود .فقط قرص
دستی روی گلوم کشیدم ،بغض داشت خفم میکرد ،نه میتونستم گریه کنم نه خودمو آروم کنم ،من یه آدم زخم خورده بودم ،یه آدمی با گذشته ی تلخی که بد حالمو گرفته بود ،یه آدمی با آینده ای نامعلوم .ای کاش قلب من هم یه روزی مثل قلب رضا به همون راحتی می ایستاد و منو از این زندگی راحت میکرد ... نگاهی به یاسمین انداختم که روی خاک ها نشسته بود و خیره به قبر با انگشتش روی خاک میکشید ،دخترکم چقدر زود یتیم شد .از جام بلند شدم و به سمتش رفتم و از کنار قبر بلندش کردم و راه افتادیم سمت خروجی قبرستون ،اونروز صنم اومده بود دنبال من که خبر مرگ رضا رو بده و منو برای خاک سپاری ببره ،ولی من نتونستم که برم ،صنم کلی التماس کرد و کلی گریه کرد که برادرم رو ببخش و بیا برای خاکسپاریش که بدونیم رضا رو حلال کردی ،مامان بهم گفت برو ،نرفتم... من رضا رو بخشیدم ،چشمم رو روی تموم بدی ها و ظلم هایی که بهم کرد بستم و بخشیدمش ،از اونروز به بعد یاسمین اومد پیش خودم ،ولی باز هم جواد نیومد ...!!جواد شده بود جگر گوشه ی فرشته و عزیز دردونش و اصلا نمیگفت من مادری دارم،، فرشته هم براش مهم نبود که یاسمین پیشش باشه یا نه !از وقتی یاسمین اومده بود پیشم حال جفتمون بهتر بود ،گاهی دخترکم مینشست گریه کردن و بهونه ی پدرش رو میگرفت ،برام سخت بود ولی تا میتونستم میبردمش سر خاک رضا تا کمی اروم بشه ،ای کاش جواد هم میومد و کنار هم زندگی میکردیم .بخاطر یاسمین هم که بود سعی میکردم خوبه خوب باشم ،اون به من احتیاج داشت ،میبردمش مدرسه، خرید و شهربازی و حتی برای جواد هم خرید میکردم و میدادم که یاسمین بهش بده ،یاسمین حرف هایی از زن رضا میزد که خیلی منو میترسوند که جواد پیشش داشت زندگی میکرد ،ولی فرشته ادمی نبود که اونو پیش خودش نگه داره و یه هفته بعد از مردن رضا اونو هم از خونش بیرون کرد ،اون زن رو باعث مرگ رضا میدید و میگفت که رضا رو معتاد کرده و رضا از حرص اون سکته کرده و مرده ... تازه داشتم به بزرگی خدا پی میبردم ،اونا به من خیلی ظلم کردن،فرشته قدر دان من نبود و خدا اون عروس رو جلوی چشماش قرار داد که پسرش رو جوون مرگ کنه ...!!فرشته یه عروس دیگه هم گرفته بود که پیشش زندگی میکرد،یاسمین وقتی میرفت خونشون و میومد میگفت مامان زن عمو خیلی مامان بزرگ رو اذیت میکنه و مامان بزرگ هر روز میشینه گریه کردن،حتی یاسمین چند باری بهم گفت که بهروز و فرشته پشت سرم گفتن نفرین نگار گرفتمون و همش بخاطر دل شکسته اونه که این اتفاقات برامون افتاده... ولی اونا هر بلایی هم به سرشون میومد دیگه عمر از دست رفته ی من برنمیگشت، من جوونیم رو توی خونه ی اونا دادم و اونجا بود که زخم خوردم ،خیلی دلم میخواست که توی چشم غلام نگاه کنم و بهش بگم تو نه تنها من ،بلکه رضا رو هم بدبخت کردی و معلوم نیست با سرنوشت چند نفر بازی کردی ... ~~~ یک سال از مرگ رضا گذشت ،توی این یک سال یاسمین پیش من بود و گهگاهی میرفت و سری به فرشته میزد ،فرشته بعد از مرگ رضا مریض و زمین گیر شده بود ،اون بد تاوان داد ،تاوان سختی داد...ادم هر چی خودش به سرش بیاد تحمل میکنه ولی درد کشیدن و مردن فرزند ادم رو از پا درمیاره و فرشته هم بدجور عذاب کشید...!!!زندگیم اروم شده بود و خودمو سرگرم دخترم کرده بودم و برای ارامشش خیلی تلاش میکردم ..فقط ناراحتیم مریضی مامان بود اخه مدتی بود که حال خوشی نداشت و هر روز هم شکسته تر میشد ،میدونستم که هنوزم کاری که من کردم عذابش میده و غصه میخوره ولی به روم نمیاره ،اخه گلنار و غلام و محسن هم بخاطر من زیاد به مامان سر نمیزدن و مامان خیلی به بچه هاش وابسته بود ،فقط وقتی مریض شدم گاهی میومدن توی بیمارستان ،گلنار از روزی که فهمید من اون کارو کردم خیلی کم میومد خونمون و هر وقت میومد عباس رو با خودش نمیاورد و اون کارش بدجوری قلب منو به درد میاورد ...یا وقتی چشمش بهم می افتاد هی طعنه بهم میزد.یه روز تصمیم گرفتم اون موضوع رو برای مامان تعریف کنم ،نمیدونم کارم درست بود یا نه ،نمیدونم میخواستم درد دل کنم یا بگم من به تنهایی مقصر نیستم ....فقط میدونم اون لحظه دلم میخواست با مامان حرف بزنم ...!!وقتی یاسمین خوابید از اتاق اومدم بیرون دیدم که مامان هم بیداره و تسبیح توی دستشه رفتم و روبه روش نشستم و دستشو گرفتم ،به چین و چروکای صورتش نگاه کردم ،چقدر مامانم پیر شده بود ،کی اینقدر شکسته شده بود ...!پای چشماش و روی پیشونیش پر از چروک بود ،دستاش که توی دستم بود میلرزیدن ،زبون باز کردم و با صدای ارومی گفتم : - مامان ...مامان من ...باید یه چیزی بهت بگم ...مامان لبخندی بهم زد و گفت: -بگو مادر چقدر این زن مهربون بود ،چقدر صبور بود ،لبخند کجی زدم و سرم رو پایین انداختم و براش حرف زدم ،،از همه چیز گفتم. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهوپنجم برعکس من که در نظر همه خانواده یک دختر احمق و دیوا
آذین را بیشتر به خودم فشار دادم و با ترس به  آرشی نگاه کردم که برای آسیب زدن به من مصمم بود. آرش بالای سرم رسید و به سمتم خم شد. سعی کردم خودم را از دست آرش دور کنم ولی ناگهان متوجه چیزی شدم. آذین دیگر گریه نمی کرد. به آذین نگاه کردم. رنگ صورتش تغییر کرده بود. دهانش نیمه باز بود و به سختی نفس می کشید. آذین دچار حمله شده بود.از ته دل فریاد کشیدم و سرم را چنان توی سینه ی آرش که دستش را دوباره داخل موهایم فرو کرده بود، کوبیدم که تلو تلو خوران به عقب رفت و روی زمین افتاد.خودم هم باور نمی کردم چنین قدرتی داشته باشم که بتوانم با یک ضربه آرشی را که هیکلش دوبرابر من بود روی زمین پرت کنم ولی من مادری بودم که جان بچه اش در خطر بود و برای نجات فرزندش هر کاری می کرد.بدون این که به آرش نگاه کنم به سمت ساک آذین که وسط اتاق افتاده بود، دویدم. آذین را روی زمین گذاشتم و  زیپ ساک را باز کردم و محتویات آن را بیرون ریختم و قطره ای را که دکتر برای این جور وقتها  تجویز کرده بود را از لابه لای تلی از وسایل که از درون ساک بیرون ریخته شده بود، پیدا کردم.دو زانو بالای سر آذین که هر لحظه صورتش کبودتر می شد نشستم. با دست دهانش را باز کردم و پنج قطره داخل دهان آذین چکاندم و بعد همانطور که دکتر یادم داده بود، قلب کوچکش را ماساژ دادم. نمیددانم چقدر گذشت که نفس های آذین منظم شد و رنگ صورتش به حالت عادی برگشت.خیالم که از آذین راحت شد روی زمین ولو شدم و تازه آن وقت بود که به یاد آرش افتادم. به سمتش چرخیدم. آرش همانجا که افتاده بود روی زمین نشسته بود و مات و متحیر به آذین خیره شده بود. دیگر از آن عصبانیت چند دقیقه قبل خبری نبود. بیشتر گیج و متحیر بود تا خشمگین. آرام خودم را به سمت دیوار کشیدم و به آن تکیه زدم. نگاه آرش از روی آذین به سمت من چرخید. -  واقعاً مریضه؟پوزخند زدم. پس هیچ وقت بیماری آذین را باور نکرده بود. در تمام این مدت فکر می کرده من آن روز دروغ گفتم و برای برهم زدن عروسیش به دیدنش رفته بودم. چطور توانسته بود چنین فکری در مورد من بکند. یعنی آرش هیچ وقت من را نشناخته بود و نفهمید بود چطور آدمی هستم؟ آرش کمی راحت تر روی زمین نشست و با خستگی چشم هایش را بست. خستگی و استیصال را می شد در تمام حرکاتش دید.گیج و سرخورده و کلافه بود. من برعکس او آرام بودم و دیگر از او نمی ترسیدم. در همان چند دقیقه تا ته مرگ رفته بودم و برگشته بودم.بلاخره چشم هایش را باز کرد. نفس صدا دارش را رها کرد و دوباره به آذین که با  دهانی نیمه باز و چشم هایی خمار به گوشه ای زل زده بود، نگاه کرد.حمله تمام رمق دخترکم را گرفته بود و می دانستم آنقدر به همان حال می ماند تا خوابش ببرد. منتظر بودم حالا که فهمیده دروغ نگفته ام در مورد بیماری آذین بپرسد ولی آرش چیزی از بیماری آذین نپرسید و به جای آن گفت: -  باید از این اینجا بری.چند ثانیه طول کشید تا معنی حرفش را متوجه شوم. -  چی؟ -  باید از این شهر بری. بری یه جای دیگه زندگی کنی. یه جای دور از من و خونواده ام. -  دیوونه شدی؟ کجا برم. اینجا شهر منه. خونه ام اینجاس. کارم اینجاس. چطور با یه بچه تک و تنها برم تو یه شهر غریب زندکی کنم.-  هیچ وقت دوستم داشتی؟خودم هم خوب می دانستم پرسیدن این سوال آن هم در چنین زمانی چقدر مسخره به نظر می رسید ولی با تمام وجود دلم می خواست جواب آن را بدانم.آرش لحظه ای مات به چشم هایم خیره ماند و بعد سرش را به دوطرف تکان داد. -  نه.خندیدم. تلخ، به تلخی زهرمار. -  پس چرا باهام عروسی کردی؟ شانه ای از روی بی تفاوتی بالا انداخت. -  برای پول چشمانم از  تعجب گرد شد. -  پول؟ مگه من پول داشتم؟ -  تو نداشتی، عزیز داشت. اون موقع که بابام مرد، بهاره و بنفشه پاشون کردن تو یه کفش که ارثشون می خوان، مامان ولی نمی خواست خونه رو بفروشه به اون خونه وابسته بود. منم کار درست و حسابی نداشتم و زندگیم رو هوا بود. همون موقع بود که عزیز اومد پیش مامان. گفت یه تیکه زمین داره که از مادرش بهش ارث رسیده. گفت هیچ کس از وجود این زمین خبر نداره. گفت این زمین رو از اول به نیت تو کنار گذاشته بوده که وقتی عروسی کردی به نامت بزنه که با پشتوانه بری خونه شوهرت ولی می ترسه قبل از این که کسی پیدا بشه که بخواد با تو عروسی کنه بمیره برای همین از مامان خواست  من و راضی کنه که باهات عروسی کنم. منم قبول کردم.با حیرت به آرش نگاه کردم باور چیزی که می شنیدم سخت بود. -  تو با پولی که مال من بود. سهم الارث خواهرات و دادی، خونه خاله رو نگه داشتی و برای خودت شرکت زدی و بعد حتی حاضر نشدی یه عروسی کوچولو برام بگیری.دوباره شانه بالا انداخت. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #پری #قسمت_پنجاهونهم دیگه خریدار ها خودشون میومدن و بار می زدن و پولشو ب
این احمدی اونوقت ها خیلی کمک حالم بود تا اینکه کم کم پول دار شدم اونقدر پول در آوردم که تونستم یک ماشین خوب بخرم و این عمارت رو بسازم با فروش یک تیکه دیگه از باغ وضعم بهتر شد تصمیم گرفتم یک طلا فروشی باز کنم بابای نریمان تازه بیست سالش بود خودم یک مدت نظارت کردم و بعدم سپردمش به اون تنها کاری که برای خودم کردم خریدن این گلدون ها بود و ساختن اون گلخونه که همیشه عاشقش بودم کمال مثل همیشه میومد و میرفت ولی دوتا غریبه بودیم به خاطر بچه ها قبولش می کردم ولی می دونستم که بوی پول به دماغش خورده ولی هیچی بهش نمی دادم گاهی التماس می کرد و گاهی هم دعوا راه مینداخت و گاهی هم از در مهر و محبت در میومد ولی از اون زن ها نبودم که با یک گوشه چشم نم پس بدم چند بارم دست روی من دراز کرد ولی بازم مقاومت کردم چون می دونستم که یکبار مزه ی پول من بره زیر دندونش دیگه ولم نمی کنه برای همین حتی یک قرون بهش ندادم تا دیگه ازم مایوس شد یک دخترم و یک پسرم رو برای تحصیل فرستادم فرانسه موندگار شدن همون جا ازدواج کردن و نادرم رفت پیش اونا ولی این نریمان خیلی با وفاست الان طلا فروشی رو اون می گردونه خدا رو شکر حساب و کتابش روشنه و بهش اعتماد دارم پرسیدم سهیلا خانم چی ؟ گفت یعنی چی ؟ منظورت اینه که با اون چیکار کردم ؟ ای وای من وقتی وضع مالی من خوب شد اون دیگه ازدواج کرده بود متاسفانه با یک آدم ناجور از سر ناچاری شوهرش دادم حالام مرتیکه رفته زن گرفته و سهیلا با بچه هاش زندگی می کنه ببین یک نصیحت بهت می کنم قدر پولت رو بدون پول چرک کف دست نیست برات عزت و احترام میاره همیشه به نریمان هم همینو میگم یک مرتبه صدای نریمان رو از پشت سرم شنیدم که گفت به من چی میگن مامان بزرگ ؟ هر دو از جا پریدیم آخه دو روز بود خبری ازش نداشتیم مامان بزرگ گفت هیچ معلومه تو کجایی رفتی حاجی حاجی مکه ؟ گفت کار داشتم شالیزار نبود کجاست خرید کردم آوردم گفتم کاری نداشت رفته خونه اش من الان میرم صداش می کنم نریمان گفت نه تو چرا خودم میرم باید قربان هم بیاد کمک کنه.احساس کردم نریمان مثل همیشه سر حال نیست وقتی همه چیزایی که خریده بود بردیم توی آشپزخونه تا شالیزار و شوهرش جابجا کنن همینطور که از کنار من رد می شد گفت پریماه می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله حتما بزارین اینا رو بزارم الان میام گفت میرم توی ایوون کارت تموم شد بیا اونجا شالیزار برای شام کتلت درست کن هوس کردم نمی خواستم زیاد با نریمان حرف بزنم به خاطر یحیی که می دونستم راضی نیست ولی اون مرد چشم پاکی بود و اینم می دونستم که نظری به من نداره خانم رفته بود توی اتاقش تا یکم بخوابه زندگی اونم منو به فکر انداخته بود اینکه چقدر سختی کشیده و حالا که باید از ثروتش استفاده کنه توان راه رفتن نداره اینکه اگر من جای اون بودم چیکار می کردم و اونو با مامانم مقایسه کردم که چقدر آقاجونم بهش می رسید و هرگز بهش خیانتی نکرد و در عوض اون کاری کرد که باعث مرگ اون شد و فکر های در هم برهمی که آشفته ام کرده بود و همینطور که فکر می کردم گوشت ها رو بسته بندی کردم و گذاشتم توی طبقه های یخدونی که دو تا در شیشه ای بزرگ داشت و یکم طول کشید تازه یاد نریمان افتادم که ازم خواسته بود برم پیشش توی ایوون وقتی رفتم دیدم با خانم دارن حرف می زنن این بود که برگشتم به آشپزخونه و گفتم شالیزار خانم بیدار شده شام رو بیار حاضره ؟ گفت دارم سیب زمینی سرخ می کنم الان آماده میشه شالیزار راست می گفت اون از صبح تا شب کار می کرد غذاهای خوشمزه می پخت و هر کاری رو به موقع انجام می داد ولی نمی دونم چرا خانم دوستش نداشت و مدام دعواش می کرد و ازش ایراد می گرفت و چرا با من این همه مهربون بود نمی فهمیدم اونشب سه تایی شام خوردیم و شالیزار جمع کرد و نریمان خانم رو برد به اتاقش ومن داشتم دور اطراف میز رو جمع و جور می کردم که برگشت و گفت حالا می تونم باهات حرف بزنم ؟ گفتم بله ولی دیر وقته منم داشتم میرفتم بخوابم کارتون مهمه ؟ گفت نه ولش کن برو بخواب خسته شدی کتاب خانم که دستم بود رو گذاشتم روی میز و نشستم.و پرسیدم آقانریمان چیزی شده ؟ گفت پریماه باید با یکی حرف بزنم نمی دونم چه اتفاقی افتاده تو بهم بگو چیکار کنم ؟ گفتم با ثریا خانم به مشکلی برخوردین ؟ بازم بد اخلاقی کرده ؟ گفت نمی دونم چش شده بد اخلاقی که نه ولی فکر می کنم مریض شده و نمی خواد به من بگه اون روز که با تو حرف زدم رفتم پیشش خوب بود مثل قبل ولی یک مرتبه حالش بد شد و ازم خواست از خونه شون برم روز بعد رفتم خودشو نشون نداد عصبانی شدم رفتم به اتاقش دیدم روی تخت خوابیده و حالش بده.هر چی پرسیدم چت شده حرف درستی بهم نزد می گفت خوب میشم چیزی نیست گفتم خب از کجا می دونی که راست نمیگه ؟ ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f