نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #دلباخته #قسمت_هفتادوششم هیچوقت خانم بزرگ رو اونطور بدجنس و ظالم ندیده ب
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادوهفتم
هوا تاریک بود و بعید بود کسی اونموقع شب پشت در اتاق من بیاد.من و عزیز به هم نگاه کردیم و عزیز دستپاچه بلند شد تا درو باز کنه.هربار بی هوا در به صدا در میومد،منتظر چهره ی جمشید بودم تا از پشت در پیدا بشه.هنوزم امید داشتم و نمیخواستم باور کنم که جمشید برای همیشه رفته و من تااخر عمرم دیگه نمیبینمش.هنوزم با به صدا دراومدن در اتاقم قلبم هُـــری میریخت.دستمو گذاشتم روی قلبم.جوری میزد که صداشومیشنیدم.عزیز قفلی پشت دروباز کرد وچشمم به جمال افتاد که تو چهارچوب در ایستاده بود.همه امیدم نقش برآب شد و ناامیدی وجودمو پر کرد.به سختی لحاف روی کرسی رو کنار زدم و از جا بلند شدم.جمال هنوز توی چهارچوب در ایستاده بود و منتظر بود تا من اجازه ی ورود بدم.با سر اشاره کردم و گفتم:بفرمایین داخل جمال خان چیزی شده؟اینموقع شب شما؟اینجا؟حتما کار مهمی دارین.جمال خان داخل اتاق شد و نگاهی اجمالی به اطراف انداخت.زیرلـب گفت:جای برادرم خالی.آهی کشید و به من چشم دوخت تا حرفی بزنه.نگاهمو ازش برداشتم و نگاه سرگردانمو به اطراف میچرخواندم.قیافه و هیکل جمال خیلی شبیه به جمشید بود و دیدنش منو یاد جمشید می انداخت و قلبم به درد میومد.اما از نظر رفتاری خیلی باهم فرق داشتن.جمشید جدی و باابهت و خودرای.جمال آرام و صبور و اهل مشورت و ملاطفت.جمال سرفه ای کرد تا صدای مردونه و خــش دارش رو صاف کنه.و گفت:بله زنداداش همونطور که شما گفتی کار مهمی باهات دارم کمی مکث کرد وبه عزیز که کنار در ایستاده بود نگاه کرد و گفت:اما نمیخوام کسی بدونه من امشب اینجا بودم.برای همین هم اینموقع به اینجا اومدم.فهمیدم منظورش با عزیزِ.سری تکون دادم و گفتم:مادرم از خودِمنه و دهنش قــرصه جمال خان.کسی چیزی نمیفهمه خیالتون راحت.شما کارتون رو بگین بعد به کرسی اشاره کرد و گفت:بهتره بشینیم هرسه دور کرسی نشستیم و عزیز چای رو توی استکان ها ریخت و جلومون گذاشت منتظر بودم جمال خان حرفی بزنه اما دست دست میکرد وهمین باعث تشویش و نگرانیم شده بود حس میکردم میخواد راجب جمشید حرفی بزنه نگرانی و اضطراب رو از چهره ورفتار جمال میفهمیدم.هرلحظه نگرانی منو عزیز هم بیشتر میشد جمال بلاخره زبون باز کرد و گفت:زنداداش نمیدونم حرفهایی که قراره امشب بهت بزنم درسته یانه.چندروزه دارم باخودم کلنجار میرم تا بتونم بیام اینجا و با شما حرف بزنم نمیدونم چه واکنشی قراره نشون بدی اما قبل از هرچیزی بدون من خیرو صلاح تو و این بچه رو میخوام بانگرانی نگاهش کردم و گفت:جمال خان چیزی شده؟خواهش میکنم حرف بزن.جمال که انگار کلافه بود دستی به موهاش کشید و گفت:میدونم تصمیم خانم بزرگ برای رفتن شما از این عمارت خیلی جدیه و بچه رو هم میتونه خیلی راحت ازت بگیره.همه ی این تصمیمات به عهده ی اونه و من تابحال روی حرف خانم بزرگ حرف نزدم و از حالا به بعدهم نمیزنم اما اینم میدونم که این بچه مادر میخواد و با رفتن شما از این عمارت چقدرخودت و بچه عذاب میکشین.مکثی کرد و گفت: با رفتار اونشب هیچ راهی برای حل این مشکل وجود نداره جز یه راه که شاید بتونه شما و این بچه رو نجـات بده...به لـب هاش چشم دوخته بودم تا حرفشو کامل کنه.هر کاری لازم بود انجام میدادم تا بچه ام توی بغـل خودم بزرگ بشه.جمال کمی خودشو جابه جا کرد و با خجالت گفت:تنها راهش اینه شما به عقد من دربیای.اینو گفت و سرشو پایین انداخت هاج و واج نگاهش کردم.لحظه ای حس کردم گوشام اشتباه شنیده اما با دیدن قیافه ی متعجب عزیز فهمیدم که درست شنیدم.خیلی عـصبانی شدم و باورم نمیشد جمال که من به چشم یه برادر بهش نگاه میکردم و اون هم همیشه درحقم بـرادری کـرده بود حالا داره اینحرفو بمن میزنه.اونم درست چهل روز بعداز مـرگ برادرش.صورتم سرخ شده بود و از عـصبانیت میسوخت.دستامو مشت کردم و کوبیدم روی کـرسی جمال خان از هرکسی توقع داشتم جز شما که در حقم برادری کـردین.هرکسی این حرفو میزد شاید باورش برام راحت تر بود.چطور به خودت اجازه دادی جمال خان همچین حرفی بزنی؟دوروز دیگه چهلم برادرته.چطور وجدانت قبول کرد که به زن پا به ماهش این پیشنهاد و بدی؟جمال که چشماش از خجالت و شرمندگی سرخ بود حرفمو قطع کرد و گفت:داری اشتباه میکنی زنداداش.من بخاطر خودت و این بچه این پیشنـهادو دادم.برای نجات زندگیت نمیخواستم بعداز جمشید بچه ات روهم از دست بدی.با به دنیا اومدن بچه خانم بزرگ دیر یا زود مجبورت میکنه از عمارت بری و تنها راه موندنت توی عمارت همینه.چقدر شنیدن اون حرفا برام دردآور بود با تمام وجودم درد رو تجربه کردم درد روح و احساسم.بی اختیار اشکام جاری شد و توی اون لحظه پیشنـهاد جمال رو پیشنهاد شرم آوری میدیدم که حتی ذره ای انجام شدنی نبود .
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوششم بالاخره در باز شد و بعد با سینی غذا اومد سینی و گذ
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوهفتم
برای زری هم خاستگار اومده بود و اونم میخواست که شوهر کنه
همه چیز یکهو بهم ریخته بود و تو عمارت قیامتی به پا بود منم هر روز تو ایوون میشستم و به رفت و امد بقیه نگاه میکردم .
کم کم وجود بچه ام و تو شکمم احساس میکردم و هر روز خودم با فکر و خیال بدنیا اومدنش سرگرم میکردم ..
اینکه لباسای بافتنی که ماه جانجان بافته بود رو تنش کنم و تو عمارت بچرخونمش..کلی براش ارزو داشتم اینکه بشه خانزاد و مسئولیت یک ابادی و به عهده بگیره ..مردم دوستش داشته باشن و بهش احترام بزارن..
اما گاهی با فکر به اینکه دختر باشه دلم میگرفت..اگه دخترم بود من بازم عاشقش میشدم اما میدونستم که برای این جماعت فقط داشتن بچه پسر مهم بود و بس..
شبا با الوند تا دیر وقت بیدار میموندیم و از اینده حرف میزدیم
چند باری خواسته بودم بپرسم اگه دختر باشه چی اما به دهنم نیومده بود و چیزی نگفته بودم .
اول و اخرش که چی؟ دست من که نبود .. کار خدابود هر چی صلاح بود پیش میومد..
مامان وسایل گلبهار واماده کرده بود فردا قرار بود بیان دنبال عروس که ببرنش حموم عروسی ..
به این فکر کردم که من چه ساده و راحت به عقد الوند دراومده بودم.کنار ماه جانجان نشسته بودم و بتول برام میوه پوست میگرفت میداد به دستم .
پاهام حسابی ورم کرده بود و سنگین شده بودم .. ماه های اخرم بودو انقدر شکمم بزرگ شده بود که تو نشست و برخواست به کمک احتیاج داشتم .
بتول خانم میگفت شاید بچه ات ۲ قلو باشه اما قابله میگفت که یکیه اما ماشالله درشته .. حدس میزد که دختر باشه. اخه رو صورتم یکم لکه شده بود و از رو حالتا و شکل شکمم میگفت تو دختر داری ..
با اینکه به ظاهر خوش حال شدم اما دلم گرفت و دعا کردم که بچه ام پسر باشه .. حداقل بچه اولم پسر باشه که دهن این جماعت بسته بشه .. خصوصا فرخ لقا که بعد از اتفاقاتی که پیش اومد شده بود مثله یک مارزخمی..
خان کاملا ازش گذشته بود و به همه گفته بود که اگه تو عمارته و طلاقش نمیده فقط چون مادر الونده وگرنه یک ساعت هم نگهش نمیداره و از عمارت پرتش میکنه بیرون.
اما از اون روز حضورشو تو خیلی از مهمونیا ممنوع کرد و گفت که حق نداره دیگه خیلی کارارو بکنه و براش فقط یک خدمتکار گذاشت و تمام .. زندگی برای فرخ لقایی که زمانی رو ایوون رو تحت پادشاهیش مینشست شده بود جهنم و هیچ راه فراری نداشت .. با اولین اعتراض خان پرتش میکرد بیرون و مجبور بود که ساکت بمونه از طرفی جرئتم نداشت که بلوایی به پا کنه و این شده بود که صبح تا شبشو تو اتاقش میگذروند.با این اتفاقی که افتاده بود یکجورایی منم دلم خنگ شده بود ..میخواستم که زندگی و براش جهنم کنم و کردم .. حالا دیگه سبک شده بودم و همه تمرکزم روی بچه تو شکمم بود که صحیح و سالم به دنیا بیاد ..
_ بتول خانم بسه دیگه نمیخوام
+ تو که چیزی نخوردی خانم جان
_ نمیخوام دیگه بسه ..حالم داره بد میشه
سری تکون داد و گفت
+ من موندم اون بچه تو شکمت چحوری انقدر درشت شده ماشالله.. با این خوراکی که تو داری..
خندیدم که سری تکون داد و ظرف میوه رو برداشت و برد .
ماه جانجان همونجوری که نگاهش به عمارت بود گفت
+ مادرت هنوز نیومده؟
_نه گفت که شب میاد
مامان رفته بود به گلبهار سر بزنه گه گاهی میرفت و سر و گوشی اب میداد و مطمئن میشد که گلبهار اذیت نمیشه و زندگی خوبی داره .. خدارو شکر شوهرش مرد خوبی بودو گلبهار که خیلی ازش تعریف میکرد و دوستش داشت.
+پاشو برو یکم به خودت برس الوند الانا میاد .
نگاهی به سر و وضعم انداختم و لب گزیدم حق با ماه جانجان بود از وقتی حامله شده بودم دیگه به خودم نمیرسیدم .. تنبل شده بود و بی حوصله
+ لباسام اندازه ام نمیشه
_مگه مرضیه برات لباس ندوخته؟
+ دوخته اما گشادن..نپوشمشون بهتره
_ پاشو دختر پاشو برو لباستو عوض کن.ناچار بلند شدم و رفتم سمت اتاق لباسمو عوض کردم و داشتم به گیسام شونه میزدم که صدای شیهه اسبا بلند شد وخبر از اومدن الوند داد.لبخندی رو لبم نشست و به این فکر کردم که چقدر توی این مدت بهش وابسته شدم و انگار که واقعا دوسش دارم و عاشقشم..
زندگی بدون الوند عذاب اور بود اونقدر که اصلا دوست نداشتم بهش فکر کنم.
رفتم سمت اینه و نگاهی به گونه های گل انداخته ام ، انداختم لبخندی زدم که در اتاق باز شد و الوند اومد تو در و بست و اومد طرفم ..
دستی رو شکمم کشید موهامو بوسید
_ خسته نباشی خانزاد
خندید و گفت
+خوبه؟
به شکمم اشاره زد که سری تکون داد
_ از منم بهتره لگد زدناش شروع شده فکر کنم دیگه خسته شده و میخواد بیاد بیرون
+چقدر دیگه مونده؟
_ اخرشه دیگه قابله میگه ۲ هفته اما
ماه جانجان میگه همین هفته زایمان میکنم
+ میگم بتول شام بیاره
_سری تکون داد اما همچنان نگاه با لبخندش به من بود ..
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوششم این که چی شد مادرت یه دفعه پشت پا زد به همه چیز و
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوهفتم
با ناراحتی گفتم:
- لطفاً از مامانم طرفداری نکنید. مامانم با بیرحمی من و ول کرد و رفت و حتی یه بارم سراغم و نگرفت. هیچ چیزی این بی رحمی رو توجیه نمی کنه.ایمان سرش را پایین انداخت.
- شاید تو برنامه اش بوده که برگرده و تو رو هم با خودش ببره ولی نتونسته.مامانت زن مهربونی بود سحر. هیچ وقت نشد پشتم و خالی کنه. هیچ وقت نشد ازش کاری رو بخوام و برام انجام نده. وقتی می خواستم کارم و شروع کنم مامانت گردنبندش و فروخت و پولش و داد به من در صورتی که حتی بابای خودم حاضر نشد روی کارم سرمایه گذاری کنه.در جواب حرف های ایمان سکوت کردم. مادرم شاید برای ایمان خاله ای خوب و مهربان بود ولی برای من به هیچ عنوان مادر خوبی نبود. او من را رها کرده بود و این کارش هیچ توجیحی نداشت.سکوت بینمان که طولانی شد، ایمان پرسید:
- چیکار کنم که از این شهر نری؟
- نمی تونید جلو رفتنم رو بگیرید. من تصمیم خودم را گرفتم.با ناراحتی برای چند لحظه چشم بست.بعد خم شد و از داخل کشوی میزش پاکت پولی بیرون آورد و روی پاکت پول من گذاشت و هر دو پاکت را روی میز به سمتم هل داد:
- این پولیه که تا الان بابت تلویزیون بهم دادی. همشو نگه داشته بودم تا سر فرصت به یه بهونه ای بهت برگردونم. از اولم اون تلویزیون یه هدیه برای آذین بود ولی چون می دونستم قبولش نمی کنی مجبور شدم اون طوری بهت بفروشم. ازت خواهش می کنم دستم و رد نکن و پول تلویزیون و برداری.نگاهم روی دو پاکت پولی که روی هم قرار گرفته بود، ثابت ماند. با این که اعتقاد داشتم رد کردن هدیه کار درستی نیست ولی هنوز در قبول آن پاکت پول تردید داشتم. ایمان دوباره به پاکت های روی میز اشاره کرد:
- ورشون دار بذار تو کیفت.این بار لحنش چنان محکم بود که دیگر نتوانستم مخالفت کنم. پاکت ها را داخل کیفم گذاشتم و از جایم بلند شدم. او هم از جایش بلند شد. با خجالت گفتم:
- بابت همه چیز ممنونم. شما
- کاری نکردم.
- شما تو این مدت خیلی به من لطف داشتید. من هیچ وقت این لطفتون رو فراموش نمی کنم.
- می شه یه قولی بهم بدی.
- چه قولی؟
- هر وقت مشکل پیدا کردی بهم بگی.زمزمه کردم:
- قول می دم. لبخندی که روی لب های ایمان نشست باعث شد من هم لبخند بزنم.
~~~~
پسر جوانی که بلوز چهارخانه سفید و سرمه ای به تن و شلوار لی کهنه ای به پا داشت آخرین جعبه را از روی زمین برداشت و پرسید:
- چیز دیگه نیست.نگاهی به اطراف خانه انداختم و جواب دادم:
- نه، فقط همین مونده بود.پسر آخرین جعبه را روی دوشش گذاشت و از آپارتمانم بیرون رفت. دو روز پیش ایمان تلفن کرد و بعد از این که مطمئن شد هیچ جوره نمی تواند من را از رفتن منصرف کند، گفت:
- با یکی از دوستام به اسم آقا عبدلله هماهنگ کردم تا جمعه تو رو با خودش ببره بابل.
- نه آقا ایمان لازم به زحمت نیست، خودم.........
با دلخوری توی حرفم پرید:
- این کار رو برای تو نمی کنم برای خودم می کنم. این جوری خیالم راحت که با آدم مطمئنی سفر می کنی و قرار نیست بین راه بلایی سرت بیاد. دیگرمخالفتی نکردم. اگر ایمان مادرم را به چشم خواهرش می دید پس ایرادی نداشت من هم او را به چشم داییی ببینم که می خواهد به خواهرزاده اش کمک کند. از طرفی واقعاً پیدا کردن کسی که آنقدر مورد اطمینان باشد کار سختی بود. دوباره از ایمان تشکر کردم ولی ایمان که هنوز نگرانم بود پرسید:
- حالا خونه پیدا کردی؟ جایی برای موندن داری؟ نری تو شهر غریب آواره بشی؟
- نگران نباشید خونه پیدا کردم. دروغ نگفته بودم. یحیی روز قبلش زنگ زده بود و گفته بود یک خانه خوب برایم پیدا کرده و فقط منتظر من است تا اجاره نامه را امضا کنم.آن طوری که یحیی تعریف کرده بود، خانه ای که برایم پیدا کرده بود یک واحد 50 متری در طبقه دوم یک آپارتمان در یکی از محله های خوب و معتبر شهر بود. یحیی آنقدر از آن واحد و امکانات و ویوی خوبش تعریف کرده بود که من ندیده عاشق آنجا شده بودم و لحظه شماری می کردم تا زودتر وسایلم را داخل آن خانه بچینم.البته این فقط ایمان نبود که نگرانم بود.نغمه و سینا هم زنگ زدند و خواستند که برای کمک در اسباب کشی بیایند ولی من قبول نکردم. به اندازه کافی در حق من لطف کرده بودند و دوست نداشتم بیشتر از این زیر دینشان بروم.قبل از این که کیف و ساکی که وسایل ضروری سفر را در آن قرار داده بودم از روی زمین بردارم به سرویس بهداشتی رفتم تا دست هایم را که به خاطر جابه جا کردن وسایل کثیف شده بود، بشورم. پا که درون سرویس بهداشتی گذاشتم اول به خودم داخل آینه زنگار بسته بالای روشویی نگاه کردم.از ده ماه پیش که پا درون این خانه گذاشته بودم خیلی تغییر کرده بودم. بزرگ شده بودم. از آن دختر ترسویی که حتی می ترسید ساعت نه شب برای خرید یک بطری شیر به خیابان برود
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f