#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#دلباخته
#قسمت_هفتادوپنجم
سرمو بالا آوردم و مستقیم بهش نگاه کردم.میخواستم حرفی بزنم اما جلوی خودمو گرفتم.خانم بزرگ حرفی نزده بود که بخوام شلوغش کنم.باید منتظر فرصت بهتری میموندم تا ببینم میخواد چیکار کنه و اگر تصمیمی گرفته باشه که به من و بجه مربوط بشه اونموقع از حق خودم دفاع کنم.هرچند دورادور یه چیزایی شنیده بودم اما خانم بزرگ مستقیم و واضح به من حرفی نزد که بتونم کاری بکنم.پوست لبمو کـندم و اروم زیرلـب گفتم:آروم باش دیبا،الان وقتش نیست.عزیز که حالمو فهمید زیرگوشم گفت:میخوای برات آب بریزم؟سری تکون دادم و لیوان ابو از دست عزیز گرفتم ویه نفس سرکشیدم تا شاید کمی اروم بشم.بعداز شام سفره جمع شد و منتظر چای بعداز شام بودیم.عادت اعضای عمارت بود که بعداز شام چای میخوردن.جمشید هم همیشه میگفت:چای بعداز شام خیلی میچسبه.با کوچیکترین چیزها یاد جمشید میفتادم و عذاب میکشیدم.هرلحظه ی زندگیم با یادآوری خاطرات تلخ میشد عزیزه با سینی پراز استکان های چای وارد شد و به همه چای تعارف میکرد اول ازهمه سینی رو جلوی جمال نگهداشت.لحظه ای حس کردم قلبم از تپیدن ایستاد یاد روزی افتادم که جمشید استکان چای رو برای من از توی سینی برداشت.قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید رو با گوشه روسریم پاک کردم و به گلِ قالی چشم دوختم.عزیزه سینی رو جلوی همه گرفت و بعد جلوی من نگه داشت.تشکر کردم و چای رو برداشتم.حالم اصلا خوب نبود.دلم میخواست هرچه زودتر اون دورهمی تموم بشه.خانم بزرگ چای رو ریخت توی نلعبکی و فوت کرد زیرچشمی به جمع نگاهی کرد و زیرلـب چیزی گفت.معلوم بود میخواد حرفی بزنه اما منتظر فرصت مناسبه.جمع در سکوت بود و همه مشغول خوردن چای بودن و بچه ها مشغول بازی.خانم بزرگ سرفه ای کرد و سرشو بالا گرفت.سینه اش رو سپر کرد و گفت:به عنوان بانوی ارشد این عمارت،اداره ی امور زنان و خدمتکاران این عمارت دست منه به سمت من برگشت و ادامه داد:و همچنین تصمیم گیری برای عروس های عمارت.آب دهنمو قورت دادم و بهش چشم دوختم ادامه داد:نزدیک چهل روزه که فرزند ارشد من که ارباب این عمارت بوده مُرده.همه میدونین که بعداز مرگ ارباب ها،زنان اون ها دیگه جایی توی عمارت ندارن،مگراینکه بانوی ارشد باشن.رو به عمه کرد و با کنایه گفت:یا اینکه با پادرمیونی اربابها بتونن توی عمارت جا خشک کنن.عمه سرشو پایین انداخت و صورتش سرخ شدمن هم حال خوبی نداشتم و این قانون عمارت شامل حال منم میشد.خانم بزرگ که رویِ صحبتش با من بود از جاش بلند شد واومد سمت من.سرمو بلند کردم و باهاش چشم تو چشم شدم.تو چشمام خیره شد و گفت:بعداز پسرم جمشید،فقط وجودِ وارثشه که میتونه به من آرامش بده.صداشو کمی بلندتر کرد و گفت:حالا که دیبا حاملست و وارث جمشیدم رو توی شـکمش داره میتونه فعلا توی عمارت بمونه،اما بعداز به دنیااومدن بچه باید عمارت رو ترک کنه.نفسم به شماره افتاده بود و بدون اینکه پلک بزنم به خانم بزرگ چشم دوخته بودم.همه به هم نگاه کردن.کسی نمیتونست حرفی بزنه این تصمیم خانم بزرگ بود.جمال کاملا برعکس جمشید بود.از خودش اختیاری نداشت و روی حرف خانم بزرگ حرف نمیزد دربرابر ابهتی که جمشید داشت جمال هیچ بود و همین باعث شده همه نگران اربابی جمال باشن.خانم بزرگ بدون اجازه ی جمشید تصمیمی نمیگرفت و حرفی نمیزد اما حالا درظاهر جمال ارباب بود اما عهده دار همه چیز خانم بزرگ بود.دستامو مشت کرده بودم و به خانم بزرگ زل زده بودم.میدونستم قراره همچین تصمیمی بگیره و خودمو برای مقابله آماده کرده بودم اما باتمام وجود ناتوان شده بودم.تمام قدرتمو توی پاهام جمع کردم و ایستادم.جلوی خانم بزرگ ایستادم و با جدیت گفتم:اگر قرار بر رفتنه چرا بعداز بدنیا اومدن بچه؟همین حالا از اینجا میرم.منتظر جواب نموندم و بدون معطلی برگشتم سمت در تا برم بیرون که خانم بزرگ مچ دستمو گرفت و کشیدبااین حرکت همه از جاشون بلند شدن و به ما چشم دوختن.نگرانی توی نگاه همه به خصوص جمال کاملا مشخص بود خانم بزرگ همونطور که مچ دستمو گرفته بود گفت:کجا؟گفتم تو باید بری،در حال حاضر نوه ی من توی شـکم توئه و تا قبل از به دنیا اومدنش اجازه ی ترک عمارت رو نداری.تا چند هفته ی دیگه که بچه به دنیااومد میتونی خودت بری.با شنیدن این حرفها دنیا برام تیره و تار شد سرم گیج میرفت و تعادلم داشت به هم میخورد اما سعی کردم محــکم باشم تا کسی متوجه حالم نشه هیچکس جرئت ایستادن در مقابل خانم بزرگ رو نداشت اما من بعداز،از دست دادن جمشید و همه ی زندگیم باید برای نگه داشتن بقیش میجنگیدم.پوزخندی زدم و گفتم:من با بچه ام از اینجا میرم.این بچه ی من و جمشیده.نه جمشیدِ از دست رفته ی شماخانم بزرگ که توقع همچین حرف و برخوردی رو از من نداشت جاخورد و متعجب نگاهم کرد به بقیه نگاه کرد و خنده ی تمسخر آمیزی کرد.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #گلاب #قسمت_هفتادوچهارم اشک نشسته بود تو چشمام و پوزخند حتی یک لحظه هم ا
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#گلاب
#قسمت_هفتادوپنجم
خان انقدر عصبانی شده بود که هیچکس جرئت حرف زدن باهاش و نداشت..رفت سمت اتاق مادر ترنج و درشو باز کرد که مادر ترنج فرصت نداد و خودشو انداخت بیرون و هجوم برد سمت ساحر.بقیه هر چقدر سعی میکردن از هم جداشون کنن نمیتونستن. از عصبانیت کنترلشو از دست داده بود و هیچکس جلودارش نبود
بلاخره خان بازوشو گرفت و محکم کشیدش عقب نگاه مادرش فقط روی ساحر بود که یک گوشه وایستاده بود...
+دروغگو از ته خرابه های روستا جمعت کردم که الان بیای و برای من بد بگی؟ دختر من بدشگونه تو ساحری؟ تو سنگ میندازی؟خان که دیگه صبرشو از دست داده بود دوباره عربده کشان براق شد سمت مادر ترنج
+ اینجا چخبرهههههه؟؟تو عمارت من زیر گوش من داره چی میگذرهههه؟
انقدر صدای فریادش بلند بود که حتی مادر ترنجم سکوت کرد. نگام رفت سمت اتاق.ترنج یک گوشه نشسته بود و زانوهاشو کشیده بود تو بغلش
خان دوباره بلند داد زد
_با شمام یک نفرتون حرف بزنه معلوم هست اینجا داره چه اتفاقی میوفته؟
همه نگاهها برگشت سمت مادر ترنج . فرخ لقا که ترسیده بود و خودش یک گوشه جمع کرده بود اما مادر توران که به شدت عصبانی بود و کنترل روی رفتارش نداشت با همون عصبانیت و حرصش داد زد و گفت
+من بهت میگم خان این اصلاً ساحر نیست هیچی بارش نیست من سنگ های تو دستشو پرت کردم توی دامنش حالا اومده داره برای دختر خودم بد میگه من تورو میگشم زکیه...
خان بهت زده شده بود برگشتم و به ساحر که رنگش پریده بود و به لرزه افتاده بود نگاه کردم مامان رفت طرف خان و گفت
_ من برات میگم اینجا چه خبر ایرج این زن اصلاً نه سحر بلده نه از این چیزای دیگه، یکی از گلفتهای تورانه و اگه اومده اینجا فقط به دستور توران بوده که یه کاری کنه که گلاب و از عمارت بندازن بیرون و دختر خودشو به عقد الوند در بیاره همه این حرفا و بدی ها هم نقشه خودش بوده و تمام اون اتفاقاتی که افتاد همش کار خودشون بوده.. البته که فرخ لقا هم از همه این کار را خبر داشته...
مامان میگفت و خان لحظه به لحظه رنگش قرمز تر می شود و رگ گردن و کنار شقیقه اش بیشتر و بیشتر باد میکرد الوند که با ناباوری به فرخلقا نگاه میکرد
خان با تعجب و زیر لب گفت
_تو از کجا از همه اینا خبر داری؟
مامان به ساحر اشاره زد و گفت
یک بار که داشت یکی از همون کاراشو انجام می داد دیدمش وقتی ته دیدش کردم که به شما میگم به گریه و زاری افتاد و قبول کرد کاری که من می خوام انجام بده در ازاش منم بهش یک پاداشی بدم حالا هم از حقه خود توران استفاده کردم و دختر خودشو از عمارت بیرون کردم...
نگاهم رفت سمت ساحر که با ترس به خان نگاه می کرد مامان سری تکون داد و گفت
+به ساحر کاری نداشته باشین بزارین بره تمام این مدت هر کاری که گفتم و انجام داد می بخشمش اما...
برگشت سمت توران و فرخ لقا ...
خان که هنوز گیج بود نمیدونست که باید چیو باور کنه به فرخلقا نگاه کرد و گفت
_حقیقت داره تو از همه چی خبر داشتی؟
فرخ لقا سری به نشونه منفی تکون داد
+ نه من من چیزی نمی دونستم خان به خدا قسم از چیزی خبر نداشتم...
توران با عصبانیت براق شد سمت فرخ لقا و گفت
_تو از چیزی خبر نداشتی نقشه گنجشکهای مرده رو تو نگشیدی تو خودت خدمتکاراتو نفرستادی برگ بریزن تو حیاط عمارت؟ حلیمه رو نفرستادی که گنجشک شکار کنن و بیارن؟؟
فرخلقا براق شد به توران گفت
_ چی داری میگی زن؟
توران با عصبانیت رفت سمت اتاقی که ترنج نشسته بود و گفت
+اگه قرار باشه همه چیز بهم میخوره و من دست دخترم رو بگیرم ببرم نمیزارم کسی آب خوش از گلوش پایین بره همه باید تاوان کاراشونو بدن از جمله تو فرخ لقا تو توی تک تک نقشه هایی که من کشیدم و کارهایی که کردم بودی و از همه اشون خبر داشتی.. پس تو هم باید تاوان بدی
فرخ لقا خواست جواب توران و بده که خان اجازه نداد حرفی بزنن و بلند داد زد
+ساکت شین..صدای هیچکسو نشنوم..هیچکسووو
همه ساکت شدن و خان رفت سمت فرخ لقا
_برو تو اتاقت فرخ لقا ..برو تا بیام تکلیفتو روشن کنم ...
+ این داره دروغ میگه ایرج حرفای اینو باور کردی؟ کسی که سا حر تلقبی اورده؟
_ از جلوی چشمام دور شو فرخ لقا..حالا
با صدای فریادخان فرخ لقا پا تند کرد سمت اتاقش همه دونه دونه رفتن سمت اتاقای خودشون و حتی الوندم اومد طرفم من و فرستادم سمت اتاق.
فقط مامان و سا حر و توران و خان روی ایوون وایستاده بودن.
الوند نگاهی بهم انداخت و گفت
+ زود میام نگران چیزی نباش.از اتاق بیرون نیای
در اتاق و بست و رفت
رفتم سمت در و گوش وایستادم اما دیگه صدایی نمیومد ..
با فکر کردن به اینکه قرار نبود از این عمارت برم لبخندی رو لبام نشست.
هوا تاریک شده بود اما الوند هنوز نیومده بود و من نمیدونستم که بیرون چه خبره هیچ سر و صدایی نمی اومد عمارت سکوت فرو رفته بود...
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f
نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_هفتادوچهارم از پشت شیشه به داخل مغازه نگاه کردم بجز ایمان و ش
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#سحر
#قسمت_هفتادوپنجم
من دیگه نمی کشم آقا ایمان. من یک عمر تهمت شنیدم و عذاب کشیدم دیگه توان بیشتر از این رو ندارم. من می خوام برم. می خوام از همه دور شم تا شاید بتونم بلاهایی رو که به سرم اومده فراموش کنم و یه زندگی جدید برای خودم بسازم.دستی توی صورتش کشید:
- اگه بهت تضمین بدم که مثل کوه پشتت وایمیسم و نمی ذارم کسی اذیتت کنه چی؟ اون وقت می مونی؟ایمان چه دل خوشی داشت. همین الان هم به خاطر یک بار آمدنش به خانه ام به من تهمت هرزگی زده بودند وای به روزی که ایمان پشتم می ایستاد و از من طرفداری می کرد آن وقت بود که همه خانواده به سراغم می آمدند و با کلی تهمت و افترا روی سرم خراب می شدند.دوست نداشتم کسی من را به رابطه داشتن با ایمان متهم کند. نه فقط به خاطر خودم به خاطر ایمان دلم نمی خواست چنین اتفاقی بیفتد.دوست نداشتم به خاطر دروغ های که ممکن بود پشت سر من و او راه بیفتد، زندگیش دچار مشکل شود. دوست نداشتم به خاطر من با زنش دچار اختلاف شود. دوست نداشتم ایمان به خاطر گناهان نکرده من تاوان پس دهد.لبخند زدم و سعی کردم ایمان را متقاعد کنم که رفتن از این شهر فقط و فقط تصمیم خودم بوده.
- باور کنید خودم دلم می خواد که برم. من واقعاً از این شهر خسته شدم. من به یه شروع جدید احتیاج دارم. واقعاً دیگه دلم نمی خواد اینجا بمونم.از قیافه اش معلوم بود هنوز قانع نشده. با صدایی که بغض داشت، گفت:
- سحر نذار دوباره عذاب وجدان بیخ گلوم و بچسبه و مثل تمام این بیست سال شب و روز با خودم کلنجار برم که می تونستم جلوی رفتنش و بگیرم و نگرفتم.با تعجب نگاهش کردم. در مورد چه چیزی حرف می زد؟ این بیست سال از رفتن چه کسی عذاب وجدان گرفته بود؟ این وسط من چه کاره بودم؟وقتی نگاه پر از سوال من را روی خودش دید. نفسش را بیرون داد و به پشتی صندلیش تکیه داد.
- وقتی مامانت رفت من داغون شدم. تا چند وقت مثل دیوونه ها دور خودم می چرخیدم و به زمین و زمان بد و بیراه می گفتم. همه فکر می کردن مثل بقیه مردای فامیل از این که خالم با یه مرد غریبه فرار کرده رگ غیرتم باد کرده ولی در واقع همه اون رفتارا از عذاب وجدانم بود. ابروهایم از تعجب بالا پرید.
- عذاب وجدان؟تلخ خندید.
- من و مامانت کمتر از دو سال اختلاف سنی داشتیم. مامانت برای من خاله نبود، همبازی بود. رفیق بود. خواهر بود. من هیچ وقت خاله صداش نکردم اون همیشه برام رویا بود ومن براش ایمان. من و رویا تمام کودکی و نوجوانیم و با هم بودیم. رازدار هم بودیم. پشت و پناه هم بودیم. من همه چیز و در مورد مادرت می دونستم اونم همه چیز و در مورد من می دونست. من تنها کسی بودم که می دونستم مامانت چه آرزوهای داره و چه نقشه های برای آینده اش کشیده. اونم تنها کسی بود که می دونست چی تو سر من می گذره. صدای ایمان پر بود از دلتنگی و حسرت. آنقدر در مورد مادرم بد شنیده بودم که اصلاً باور نمی کردم کسی وجود داشته باشد که این طور دلتنگ او شود. ایمان سرش را پایین انداخت و به فکر فرو رفت انگار داشت خاطراتی را که با مادرم داشت در ذهنش مرور می کرد. همین که خواستم چیزی بپرسم دوباره شروع به حرف زدن کرد ولی این بار لحن صدایش غمگین تر از قبل بود.
- وقتی آقا جون پاش و کرد تو یه کفش که مامانت باید با بابات عروسی کنه مامانت اومد تو بغل من و گریه کرد و ازم خواست کمکش کنم. اون موقع هیچ کاری از دست هیچ کدوممون بر نمی اومد. مامانت فقط هفده سالش بود و منم یه پسر بچه پونزده، شونزده ساله بودم ولی باز هم رفتم و به آقا جون گفتم رویا رو شوهر نده ولی آقا جون بهم توپیت که بچه به کاری که به تو مربوط نیست دخالت نکن.پوزخندی زد و سرش را با یادآوری گذشته تکان داد. با دلخوری گفتم:
- پس برای همین ولم کرد و رفت؟ چون بابام و دوست نداشت من و هم نخواست؟اخم هایش در هم فرو رفت:
- این چه حرفیه می زنی؟ مامانت خیلی دوست داشت. بعد از بدنیا اومدن تو خیلی تغییر کرده بود. به زندگیش امیدوار شده بود و دیگه مثل قبل افسرده نبود.همش در مورد تو حرف می زد. در مورد آرزوهایی که برای تو داشت رویا پردازی می کرد. خیلی دوست داشت درس بخونی و برای خودت کسی بشی. مامانت دلش می خواست هر چیزی رو که خودش نتونسته بود بهش برسه تو بدست بیاری.مامانت خیلی دوست داشت سحر.حرف های ایمان برایم قابل باور نبود.من خودم مادر بودم.حتی فکر جدا شدن از آذین دیوانه ام میکرد. چطور مادرم دوستم داشت آن وقت من را میان یک مشت گرگ رها کرده بود و به دنبال مرد دیگری رفته بود.مادرم بااینکه می دانست با رفتنش چه بلایی سر من می آید من را رها کرد و پی هوسش رفته بود. نه، به هیچ عنوان نمی توانستم قبول کنم که مادرم من را دوست می داشت. به تلخی پرسیدم
- پس چرا رفت؟
- این چیزیه که منم بیست ساله دارم از خودم می پرسم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f