#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوچهار
اما این دخترک چشم عسلی نشسته کنار دستش با آن دستهای گره کرده، فقط سکوتش را ترغیب می کرد؛ بند کیفش میان دستانش در حال مچاله شدن بود.سیاوش از گوشه چشم نگاهش کرد.روسری روی موهای طلایی اش لیز خورده و تقریباً داشت از سرش می افتاد. اما دخترک بد جوری درگیر بند کیفش بود؛ تمام چهل و پنج دقیقه راه بین عروس و داماد به سکوت گذشت.به مقصد رسیدند و همه با هم پیاده شدند؛ موهای طلایی سحر زیر نور آفتاب می درخشید و روسری همچنان تا حد امکان عقب بود.سیاوش کنار دخترک قرار گرفت و آهسته گفت: روسریتو بکش جلو؛ داره از سرت می افته.سحر که تازه متوجه شده بود، موهایش را زیر رو سری فرستاد و با دلی که برای غیرتی شدن سیاوش ضعف رفته بود به سمت او گام برداشت؛ لیلا و پروین و شریفه کمی از آنها فاصله گرفته بودند اما سیاوش منتظر سحر ایستاده بود.دخترک کنار سیاوش ایستاد و سیاوش پرسید: از چی شروع کنیم؟سحر آهسته گفت: نمیدونم؛ هرچی خودت صلاح میدونی.سیاوش گفت: باشه؛ بریم ببینیم.به سه زن که هر لحظه دور تر میشدند، اشاره کرد و گفت: اونا که منتظر ما نموندن تندتر بریم تا بهشون برسیم.سحر سرش را پایین انداخت؛ لبش را گاز گرفت و گفت: میدونی که من نمی تونم تند راه بیام.سیاوش کلافه سر تکان داد و گفت: ببخشید؛ منظور بدی نداشتم.دلش برای بغض صدای دخترک به درد آمد. دخترک به طور مادر زاد پای راستش مشکل داشت و دو سانت از پای چپش کوتاه تر بود؛ حالا که کفش طبی به پا داشت لنگیدن پایش زیاد به چشم نمی آمد اما نمی توانست زیاد تند راه برود.لیلا گفته بود سحر روی این موضوع خیلی حساس است؛ چون در کودکی زیاد بابت این موضوع مسخره شده بحث پایش که وسط می آید زود رنج تر از همیشه میشود. سیاوش نمی خواست روز دخترک از همان اول خراب شود
کنارش ایستاد؛ دستش را روی کاپوت ماشین گذاشت و با لبخندی که روی لبش نشاند گفت: حالا چرا بغض کردی؟ چی شده مگه؟ خوب یواش تر راه میرم..و برای اینکه حال و هوایش را عوض کند، لبخند زد و گفت: اصلاً بهتر؛ بذار ازشون فاصله بگیریم همه چی رو با سلیقه خودمون انتخاب می کنیم.سحر سر بلند کرد؛ از صبح اولین لبخندی بود که سیاوش میزد. از مهربانی و لبخند پر محبت او به وجد آمد؛ با چشمانی پر از اشک لبخند زد. سیاوش به تره ای طلایی موهایش که باز از روسری بیرون آمده و روی صورتش ریخته بود خیره شد.زیبایش با آن صورت سفید و چشمان درشت عسلی و مژه های سیاه بلند و موهای طلایی اش انکار ناپذیر بود؛ با سر به موهایش اشاره کرد و گفت: موهاتو درست کن بریم.سحر باز روسری اش را مرتب کرد و همگام سیاوش شد.سیاوش با آرامش و بدون عجله قدم بر می داشت و دخترک با وجود قدم های آرام و بی عجلهی سیاوش، می توانست خوب راه برود و لنگ نزند و این باعث شده بود کمی اعتماد بنفسش بر گردد.وارد خیابان شدند؛ خانومها پشت ویترین یک مغازه لباس عروس ایستاده بودند و هر کدام نظری میدادند. سیاوش و سحر هم به آنها ملحق شدند.سیاوش دست در جیب، پشت سر چهار خانوم همراهش که جز نگاه کردن به ویترین ها هیچ کار دیگری نمی کردند، راه می رفت؛ واقعاً که خرید رفتن با آنها صبر ایوب می خواست.پشت ویترین طلا فروشی توقف کرد؛ از یکی از ست های حلقه خوشش آمده بود. به سحر که کمی با فاصله از او کنار ویترین مغازه لباس مجلسی ایستاده بود با سر اشاره کرد. سحر آمد و کنارش ایستاد. سیاوش ست را نشانش داد و گفت: اینو ببین… قشنگه؟سحر نگاهش کرد و گفت: آره خیلی قشنگه؛ تو خوشت اومده؟مرد جوان پاسخ داد: اوهوم، من خوشم اومده تو رو خدا بیا لااقل حلقه ها رو بخریم؛ بخدا من کار دارم نمی تونم هر روز بیام. شما انگار فقط اومدین تماشا! سحر از حرص خوردن سیاوش خنده اش گرفته بود اما به روی خودش نیاورد و گفت: باشه همین قشنگه؛ بذار مامان اینا رو هم صدا کنم.چند دقیقه بعد با حلقه ها و یک سرویس زیبا از مغازه خارج شدند؛ بار بعد باز هم سیاوش خودش دست به کار شد. لباس عروسی را به سحر که در سکوت فقط به گفت وگوی سه زن دیگر گوش میداد نشان داد و گفت: ببین این لباس عروسه چه قشنگه! برو پرو کن فکر کنم خیلی بهت بیاد؛ اگه به مامان اینا باشه فقط سه روز میخوان تماشا کنن.آیلار و مازار در حال قدم زدن بودند؛ بالاخره بعد از چند روز مازار از دست بیمه و تعمیرگاه خلاص شده بود. با آیلار بیرون آمده بودند تا برای امید هدیه ای بخرند. مازار کالسکه ی آبی رنگی را به آیلار نشان داد و گفت: بنظرت اینو براش بخرم؟آیلار لبهایش را جمع کرد و گفت: آخه توی روستا این کالسکه کارایی نداره؛ جمیله میخواد ازش چه استفاده ای بکنه؟مازار گفت: خب خیلی استفاده ها؛ مثلاً اگه خواست بره توی باغ برای سیب چیدن می تونه امید رو بذاره توی این و کنار خودش باشه.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f