نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوشش آیلار با همان بغض نشسته میان حنجره اش گفت: ولی
سحر بی میل به آینه مقابلش نگاه کرد وگفت: تو خوشت اومده؟ یک خرده زیادی بزرگ نیست؟سیاوش نگاهی به آینه و شمدان که تا آن لحظه اصلاً به آن دقت نکرده بود انداخت و گفت: آره راست میگی؛ بریم مدل های دیگه رو هم ببین.و ملایم دستش را پشت سحر گذاشت و به جلو هدایتش کرد. سحر غافلگیر شد؛ لمس آهسته و با محبت سیاوش به دلش نشست. لبخند گرمی روی لب‌هایش آمد؛ اما برای جلو گیری از لو رفتنش زود جمعش کرد. تمام شب را می توانست با این حرکت دلنشین سیاوش رویا ببافد.لیلا با لبخند بزرگی بر لب گفت: سحر خدا به دادت برسه؛ پای درمانگاه که بیاد وسط شوهرت بد خلق میشه حسابی، همه اش داره غر می زنه دو سه روزه همه خریدها رو انجام بدیم که آقا مجبور نشه درمانگاه رو ببنده.سحر سایر جمله های لیلا را نشیند؛ آن شوهری که سیاوش بود و به او چسبانده شد بدجوری حالش را جا آورد. پوست خودش را کند تا ذوق نکند و کیلو کیلو قندهایی را که توی دلش آب میشد، کف همان مغازه نریزد.لیلا همچنان می گفت: من نمی‌دونم چهار روز دیگه که تخصص گرفت می‌خواد چیکار کنه!دست سحر را گرفت و کشید و مقابل آینه و شمعدانی ایستاد و گفت: ببین این چقدر قشنگه؟چشم سحر اما آینه و شمعدانی را گرفته بود که سیاوش بی حواس و پشت به آن ایستاده بود؛ با همان لحن ملایم مخصوص خودش گفت: اونم قشنگه!لیلا به سیاوش که در مسیر اشاره سحر بود، نگاه کرد و گفت: داداشم؟ معلومه که قشنگه؛ حسابی چشمت‌و گرفته ها!سحر خجالت کشید؛ با لپ‌های گل انداخته سر پایین انداخت. سیاوش با ملایمت به خواهرش تشر زد که: چرا اذیتش می کنی لیلا؟ تو که می‌دونی منظورش چیه!از حمایت سیاوش خوشش آمد؛ امروز عجب روزی بود! پشت هم سیاوش غافلگیرش می کرد. *** ‍ کام عمیقی از سیگار گرفت؛ دودش را به هوا فرستاد. تنها سپیدی در آن سیاهی همان دود سیگار بود. به درخت پشت سرش تیکه داد؛ به تاریکی خیره شد وباز کام گرفت. نگاهش به سیاهی شب بود و شب سیاه بود مثل چشمان او..غم سنگینی بر سینه اش نشسته بود؛ حس می کرد راه نفسش بسته شده. تمام شب از نگاه کردن به صورت آیلار فرار کرده بود؛ تمام شب سعی کرده بود به سحر لبخند بزند تا مراسم خوب و خاطره انگیزی برایش باشد. هیچ کس نفهمید چه جانی کند تا لبخند را بر لبهایش حفظ کرد.بخصوص سر سفره عقد بعد از اینکه بله را گفت؛ بالاخره سد مقاومتش شکست و چشمانش بدون اجازه او به سمت آیلار حرکت کردند. اشک حلقه زده در زغالی های ناامیدش تمام وجودش را به آتش کشید.حلقه ای که سحر به انگشتش انداخت طناب دار شد، دور گردنش و راه نفسش را بند آورد؛ عسلی که سحر به دهانش گذاشت طعم زهر داشت.همه سر پایین افتاده اش را به حساب حجب و حیایش گذاشتند اما فقط خودش می دانست که اگر یکبار دیگر سر بلند می کرد و نگاهش به آیلار می افتاد، زیر همه چیز میزد و مجلس را ترک می کرد.حالا که همه چیز تمام شده بود بیشتر از هر زمان دیگری به درستی کارش شک داشت؛ صدای قدم هایی را شنید و کمی بعد لیلا کنارش ایستاد. سرخی چشمانش حتی در تاریکی شب هم مشخص بود؛ لیلا خیره به چشمان ماتم زده اش گفت: سیاوش اینجا چیکار می کنی؟ خیلی وقته منتظرتم، چرا نمیای؟سیاوش همان دست که سیگار میان انگشتانش بود را به پیشانی اش کشید و گفت: چیکارم داشتی؟لحن لیلا ملتمسانه گفت: داداش باید بری توی اتاق؛ بخدا اگه نری، فردا پس فردا فامیل پشت سرش حرف می‌زنن میگن لابد عیب و ایرادی داشت که شب عروسی داماد پا توی حجله نذاشت!امشب باید به اتاق می رفت؛ باید پا در حجله اش می گذاشت و همه چیز را تمام می کرد. باید تعهدش را در برابر سحر کامل می کرد تا تردید نشسته بر جانش را ریشه کن کند.سیگار را زیر پایش له کرد و همراه خواهرش راه افتاد؛ از در پشتی وارد اتاق شد. عروسش، همسرش با همان لباس زیبا میان اتاق نشسته بود؛ تا سیاوش را دید بلند شد وایستاد. میان اتاق رو به روی هم بودند.آیلار پشت پنجره ایستاد و نگاهش به انتهای باغ بود. همان‌جا که میشد سایه‌ی سیاوش را که به درخت تکیه داده و سیگار به دست ایستاده، ببیند. سرخی آتش سیگار و سایه سیاه سیاوش تنها چیزی بود که او می دید.تمام شب سیاوش از نگاه کردن به او پرهیز کرد؛ به جایش او خوب به مردی که روزی قرار بود همسرش باشد نگاه کرده بود. لبخندهایش را به سحر دید، نگاه های محبت آمیزش را تماشا کرد و همه زوری که سیاوش میزد تا مبادا سحر متوجه حال خرابش شود را متوجه شد.از امشب او مرد زن دیگری بود؛ مرد سحر! خوشا به حال سحر که سیاوش را داشت؛ چند بار در طول شب سنگینی نگاه دخترک را بر خودش حس کرد. هر بار فقط لبخند زد و نگاه برید و با هر بدبختی که بود اشک هایش را کنترل کرد.پابه پای زنان مجلس دست زد؛ هر بار انگار یکی خنجر به سینه اش کشید. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f