#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#چشمان_زغالی
#قسمت_صدوهفده
آیلار لبخند زد و گفت: دلخور نشو، شوخی کردم. برو به سلامت؛ مواظب خودت باش.مازار سر تکان داد؛ سوار اتومبیلش شد و رفت.آیلار هم به سمت ده برگشت؛ خیلی کار داشت که انجام دهد. قبل از هر چیز به سیاوش خبر میداد که به درمانگاه بر نمی گردد و کارش را در جای دیگری ادامه می دهد.بعد هم باید کلید را از جمیله می گرفت و تمیز کاری را شروع می کرد؛ وسایل کارش را هم باید انتقال میداد. آخ چقدر کارداشت...آیلار پشت در اتاق سیاوش ایستاده بود؛ باید در میزد و به او می گفت، قرار است در مکان دیگری کارش را ادامه دهد. عجله داشت؛ باید موافقت سیاوش را می گرفت و تمیزکاری را شروع می کرد.اما دم در اتاق که رسیده بود؛ دستش از کار افتاد. این قسمت از خانه انگار هوایش مسموم تر بود و نفس کشیدن سخت تر!دستش برای در زدن بالا نمی آمد و مغزش اولین واکنشی که نشان داد، سحر را خواب میان بازوان سیاوش پشت در این اتاق تصور کرد.چشمانش را محکم بر هم فشرد؛ انگار می خواست تصویر جلوی چشمانش را نبیند.بی خبر از اینکه مغزش برای به تصویر کشیدن این تصور با بسته شدن چشمانش بیشتر اصرار می کرد؛ برای فرار از این صحنه پاهایش که چند گام عقب رفته بودند، دوباره جلو آمدند و مغزش بی اجازه او، فرمان در زدن صادر کرد.بلافاصله سحر در اتاق را باز کرد؛ صورت سفیدش با آن چشمان عسلی درشت و مژهای بلند، در حصار موهای طلایی اش زیادی زیبا بنظر می رسید.سحر انتظار دیدن آیلار را پشت در نداشت؛ فکر می کرد مادرش آمده و برایشان صبحانه آورده اما حالا که آیلار بود باید بهترین واکنش را نشان میداد.با لبخند نگاهش کرد و گفت: سلام؛ صبح بخیر.آیلار کلمات را گم کرده بود؛ حالا مغزش بهتر می توانست جزئیات را تصور کند تنها نقص این دخترک مشکل پایش بود که یقیناً اصلاً به چشم نمی آمد اما علاقه ای برای باختن خودش در مقابل اونداشت.مغزش بعداً هم می توانست او را زجرکش کند؛ پس گفت: سلام، صبح بخیر...میخواستم با سیاوش حرف بزنم.و نگاهش را از سحر رد کرد و به سیاوش که انتهای اتاق مقابل آینه ایستاده بود و مشغول مرتب کردن پیراهنش بود داد؛ انگار صدای آیلار را شنید که قبل از اینکه سحر صدایش کند، خودش به سمت در اتاق آمد.سیاوش درست پشت سر سحر ایستاد؛ طوری که شانهی سحر از پشت، چسبیده به سینه سیاوش بود. حالا که چسبیده به دخترک ایستاده بود ریز جثه بودن سحر بیشتر به چشم می آمد.با لبخندی که به روی آیلار پاشید سلام کرد و صبح بخیر گفت؛ آیلار نگاهش را از شانه سحر گرفت و مستقیم به چشمان سیاوش دوخت. دیدن صحنهی مقابلش اصلاً زیبا نبود و گفت: اومدم باهات صحبت کنم.سیاوش نمی توانست در مقابل این دختر مهربان نباشد؛ حتی اگر سحر آنجا ایستاده باشد. حتی اگر در دل سحر بابت این همه نزدیک ایستادن شوهرش شور و ولوله به پا باشد و در دل آیلار آشوب!با لحنی فوق مهربان گفت: خب چرا دم در ایستادی؟ بیا توی اتاق.آیلار از ورود به اتاق سر باز زد؛ محال بود وارد شود و مغزش شکنجه را از سر نگیرد. چه با یادآوری خاطراتت گذشته؛ چه با تصورات لحظه به لحظه ی دو سه روز گذشته ی عروس و داماد مهمان این اتاق!
پس گفت: نه ممنون؛ زیاد وقتتو نمی گیرم... فقط خواستم بهت خبر بدم، تصمیم گرفتم کارمو جای دیگه ادامه بدم؛ با مازار صحبت کردم، قرار شد خونه اشو در اختیارم بذاره. مرتبش می کنم اگه تو مشکلی نداشته باشی وسایل کارمو منتقل می کنم اونجا.کلمات را تند و رگباری گفته بود؛ این برای سیاوشی که لحن آیلار را می شناخت کاملاً مشخص می کرد دخترک تحت فشار است و آنجا ایستادنش معذبش کرده.آیلار وقتی از چیزی ناراحت بود و دلش گریه می خواست، تند حرف میزد تا بغضش لا به لای صدایش گم شود. کسی متوجه میلی که برای گریه کردن در صدایش است نشود اما حال آیلار نمی توانست جلوی تعجب کردنش را بگیرد.
پرسید: چرا همچین تصمیمی گرفتی؟واقعاً نمی دانست؟ یعنی خبر نداشت چرا آیلار می خواهد از او و از درمانگاه فرار کند؟آیلار دستهایش را در هم گره زد و سرش را پایین انداخت؛ چیزی برای پنهان کاری نبود.پاسخ داد: اینجوری همه راحتترن.سیاوش برای ثانیه ای وجود سحر را یادش رفت و پرسید: تو هم اینجوری راحتتری؟سحر خودش را برای این اتفاقات آماده کرده بود؛می دانست مردش تا چه حد عاشق بود. قبل از این اتفاقات، قبل از اینکه لیلا به راز قلبش و عشقی که به سیاوش داشت پی ببرد، بارها و بارها از علاقه بی حد و اندازه برادرش به آیلار برایش گفته بود.می دانست باید صبوری کند؛ می دانست سیاوش مرد خوبیست و همه تلاشش را برای اینکه هوای دل او را داشته باشد می کند اما گاهی از دستش در می رود.آیلار نفس عمیقی کشید و گفت: من قبل از همه به راحتی خودم فکر کردم.
ادامه ساعت ۲۱ شب
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f