نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #چشمان_زغالی #قسمت_صدوبیستوسه با سیاوش با هم غذا خورده بودند، حرف زده بو
آیلار باز پرسید: بستریش کردن؟مرد جوان سر تکان داد: اوهوم؛ دکترش گفت مشکلی خاصی نداره ولی چند روز بیمارستان باشه با توجه به سابقه سقط هایی که داشته بهتره.آیلار خیره قیسی های توی ظرف گفت: ان‌شاءالله که طوری نیست.علیرضا درست همان قیسی که چشم آیلار به آن بود را برداشت و گفت: نه دکتر گفت جای نگرانی نیست؛ فقط اینجوری برای خودش و بچه بهتره... گفت غیر از این بار شاید بازم لازم به بستری باشه.آیلار خودش هم ندانست چرا پرسید: شام خوردی؟ می‌خوای برات شام بیارم؟علیرضا متعجب به همسرش نگاه کرد؛ آیلار برای او از این دلسوزی ها نمی کرد. البته غیر از امروز عصر که ناهید وحشت زده از لکه بینی اش گفته بود؛ علیرضا هراس به جانش افتاده بود که مبادا این یکی را هم از دست بدهند. زن و شوهر طوری ترسیده بودند که آیلار قلباً برایشان ناراحت شد.مرد جوان رو به آیلار گفت: نه شام خوردم؛ تنها بودم گفتم بیام اینجا... اذیت که نمی‌شی؟آیلار سر بالا انداخت و گفت: نه؛ منم تنهایی حوصله ام سر رفته بود.علیرضا دانه ای دیگر قیسی به دهان گذاشت و گفت: آیلار راستش اومدم باهات حرف بزنم؛ توی راه وقتی داشتم رانندگی می کردم فکرم رفت سمت تو، سمت تنهاییت، سمت آینده‌ات..آیلار به صورت شوهرش نگاه کرد.علیرضا پرسید: برنامه ات چیه آیلار؟می‌خوای تا آخر همینجوری ادامه بدی؟تنها؟ از صبح تا شب سر کار و درس؛ شب تا صبح هم تنها توی این اتاق؟ این زندگی رو تا کی می‌خوای ادامه بدی؟ یک روزی خسته می‌شی!آیلار لبخند تلخی زد و گفت: شرایط منم اینه؛ دیگه فعلاً همینجوری ادامه می‌دم... فعلاً می‌خوام درس بخونم و کنکور قبول بشم؛ بعدش از اینجا میرم.علیرضا که تقریباً همچین چیزی را پیش بینی می کرد، گفت: پس برنامه ات اینه که یک شهر دور برای ادامه تحصیل انتخاب کنی؟آیلار خیره فرش زیر پایشان جواب شوهرش را این گونه داد: همیشه گفتی بهم مدیونی علیرضا؛ من فقط یک جای زندگیم ازت حمایت می‌خوام، اونم اینه که هر شهری برای درس خوندم قبول شدم، ازم حمایت کنی و اجازه بدی برم.علیرضا کمی درسکوت خیره دست های آیلار شد؛ سپس نگاهش را تا صورت او بالا کشید و گفت: ولی این فقط یک بخش از زندگیه؛ هر زنی دلش میخواد مادر بشه. زندگیش ثمره داشته باشه...آیلار هم نگاهش را به دستانش دوخت و گفت: من فعلاً فقط به همون بخش درس خوندن فکر می کنم... به اینکه کنکور قبول بشم؛ برم از این روستا. درباره‌ی بعدش، بعداً فکر می کنم.نگاهش را به صورت علیرضا دوخت و گفت: تو ازم حمایت می کنی، مگه نه؟ اینطوری برای زندگی تو و ناهید هم بهتره. علیرضا ساکت بود؛ جوابی برای سوال آیلار نداشت. آیا از او حمایت می کرد و او را به شهر دیگری می فرستاد؟ یا کنار خودش نگهش می داشت و یک زندگی جدید و تمام و کمال برایش فراهم می کرد؟شاید خیلی چیزها بستگی به آمدن یا نیامدن جنین موجود در بطن ناهید داشت؛ اگر این یکی هم از بین می رفت، شاید تصمیم می گرفت شانسش را برای پدر شدن با آیلار امتحان کند. دختری که در زیبایی و ملاحت از ناهید فراتر بود و می توانست مادر خوبی هم باشد. او هم حق پدر شدن داشت.اگر ناهید نتوانست او را پدر کند، میشد با آیلار این طعم شیرین را بچشد؛ دختری که شرعاً و قانوناً همسرش بود. هر بار که می دیدش، هربار که به او دقت می کرد، بیشتر به زیبایی اش پی می برد و به اینکه می تواند مادر دوست داشتنی برای فرزندانش باشد.هر مردی دیگری جای او بود، از این دخترک که می توانست بزرگترین مشکل او یعنی پدر نشدن را حل کند نمی گذشت اما او گذشته بود؛ چون در برابر دخترک حس عذاب وجدان داشت. ولی تا کی قرار بود بگذرد و کوتاه بیاید؟ اگر این یکی هم نمی ماند؛ شاید خیلی چیزها عوض میشد.آیلار سکوت علیرضا را به نشانه موافقت گذاشت؛ فکر کرد، ساکت است یعنی با خیال راحت درس بخوان، با آرامش خاطر شرکت کن. به جبران همه روزهایی که آمده ام و از عذاب وجدانم برایت حرف زده ام همه جور پشتت هستم.بی خبر از اینکه او فکرهای دیگری در سر می پروراند و تصمیم داشت نقص احتمالی ناهید را با حضور او جبران کند.دکتر امروز حرف‌هایی زده بود که فکر علیرضا را خیلی مشغول کرد.آیلار روز پر مشغله ای را گذرانده بود؛ خواب کم کم به چشمانش لشکر می کشید. علیرضا از چشم‌های خسته اش متوجه شد و گفت: خوابت میاد؟آیلار سعی می کرد مودب باشد؛ علیرضا حکم مهمان را داشت و او هم دختر مهمون نوازی بود .لبخند کوتاهی زد اما چیزی نگفت.علیرضا متوجه مثبت بودن جوابش شد و پرسید: اشکال نداره امشب اینجا بخوابم؟آیلار متحیر شد؛ علیرضا در اتاق او بخوابد؟ در چند ماه گذشته از این اتفاقات نیفتاده بود؛ این اولین بار بود که علی درخواست ماندن در اتاق را می‌کرد.. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f