نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #هوو #قسمت_هشتم بارفتارمادرشوهرم احتمال هرچیزی رومیدادم میدونستم روزهای
بعدازچندماه اوضاع مامانم بهترشدمنم رفتم سرخونه زندگیم البته تواین مدت یاسعیدمیدیدم یامن میرفتم به ماهورسرمیزدم ولی درحدیکی دوساعت بودوبیشتروقتم سرگرم پرستاری ازمامانم بودم یادمه شبی که میخواستم برگردم به سعیدزنگزدم گفتم بیادنبالم گفت برادربتول ازروستاامده نمیتونم بیام بذارفردامیام دنبالت امامن دیگه طاقت موندن نداشتم به بابام گفتم منوبرسون وقتی رسیدم انقدرخسته بودم که رفتم بالادوش گرفتم ومنتظرسعیدموندم ولی نفهمیدم کی خوابم برده بود.. چشمام بازکردم هواروشن شده بود دوربرم نگاه کردم خبری ازسعیدنبودبااینکه میدونست من برگشتم اماحتی نیومده بودبهم سربزنه خیلی بهم برخوردولی بازم به خودم گفتم اشکالنداره حتماسرگرم مهمون بوده ازجام پاشدم تایه دستی به خونه بکشم همه جاروخاک برداشته بودرفتم لباسام جابه جاکنم توکمددیواری که دیدم کمدسعیدخالیه..بادیدن کمد خالی حسابی جاخوردم لباسهای سعیدچراسرجاش نبود؟! شایدباورتون نشه ولی یه لحظه فکرکردم دزدامده بعدبه خودم امدگفتم مینای خنگ دزدامده فقط وسایل سعیدبرده!! مثل مارزخمی بودم هرچی فکرمیکردم دلیلی برای اینکارسعیدپیدانمیکردم چندبارخواستم برم پابین ولی نگاه ساعت که میکردم پشیمون میشدم خلاصه صبرکردم تابیداربشن بعدرفتم پایین بتول تادیدم بغلم کردگفت کی امدی؟گفتم دیشب گفت چه بی خبرگفتم به سعیدگفتم بیاددنبالم ولی گفت مهمون داری نتونست بیاد گفت ااا به من چیزی نگفته خوش امدی اروم که زنداداشش نفهمه گفتم درنبودمن انگارخیلی اتفاقهاافتاده گفت منظورت چیه؟همون موقع سعیدباچندتانون تازه امدتوپشت بندشم داداش بتول یاالله گفت واردشد نتونستم حرفم بزنم ماهوربغل کردم رفتم تواتاق یه لحظه شک کردم گفتم شایداون چیزی که فکرمیکنم نیست ولی وقتی درکمددیواری بازکردم دیدم تمام لباسهاس سعیدتوکمد ازعصبانیت صدای نفسهام رومیشنیدم ولی سعی میکردم اروم باشم جلوی مهمونارفتارنسنجیده ای نکنم باماهورسرگرم بودم که سعیدامدتواتاق گفت بیاصبحانه بخور جوابش ندادم نزدیکم شدگفت میناخوبی؟ یهوباخشم نگاهش کردم گفتم توبهتری خونه نومبارکه میگفتی دست خالی نمیومدم خودش فهمیدمنظورم چیه گفت توکه نبودی یه سری ازلباسهام اوردم پایین که نخوام برم بالاولی مامانم سرخودرفته تمام لباسهارواورده پابین اتفاقابهترجابرای لباسهای توبازترشده گفتم اهان مرسی که به فکرمن بودی.. خیلی برام سخت بودمن برای اینکه سعیدازدست ندم وجودبتول قبول کرده بودم ولی حالا اون داشت بابهانه های چرت پرت خودش توجیح میکرد ماهور دادم بغلش باقهرزدم بیرون توراپله بامادرشوهرم روبه روشدم منوکه دیدگفت میذاشتی چشم بازکنن بعدمیرفتی پایین انقدرعصبانی بودم که بادادگفتم به توربطی نداره رسیدم بالادرپشت سرم قفل کردم زدم زیرگریه حق من اززندگی این نبودچی میشدبچه هام زنده میموندن منم یه زندگی عادی داشتم غروب که مهمونای بتول رفتن سعیدامدبالاولی کلیدپشت دربودهرچی التماس کردراش ندادم وقتی ناامیدشدرفت پایین یکساعت بعدش مادرشوهرم امدپشت درگفت بذاراین دوتازندگیشون کنن سعیداززن بچه اش جدانکن ماهورپدرمیخوادنمیتونه۲۴ساعت وردل توباشه خودت قبول کردی پس چراالان پشیمون شدی راست میگفت خودکرده راتدبیرنیست بعدازاین ماجراسعیدبیشتراوقات پایین بودمنم تک تنهابالازندگی میکردم انقدراعصابم ضعیف شده بودکه حوصله خیاطی نداشتم ولی بایدخودم سرگرم میکردم.برای اینکه خودم سرگرم کنم رفتم دنبال کارالبته به سعیدچیزی نگفتم میدونستم مخالفت میکنه بایدتوعمل انجام شده قرارش میدادم ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f