مامان نزدیکش شد و گفت -چی شده غفار نگاهی به جواد که خواب بود و بعد به من انداخت و گفت: - رضا رو گرفتن، دزدی کرده ،ماشینی که دستش بوده دزدی بوده... خدایا چی میشنیدم،من با یه دزد داشتم زندگی میکردم، پیش یه دزد میخوابیدم ،یعنی یه لقمه نونی که به من میداده حروم بوده، تموم حرف هاشون که بهم گفتن دروغ بوده ،اشک صورتم رو خیس کرد، خدا لعنتت کنه غلام، خدا لعنتت کنه، شروع کردم به داد زدن و گریه کردن، مامان اومد پیشم نشست و شونه هامو گرفت، اون هم اشک می ریخت، هیچکدومشون حرفی نمیزدن.فقط صدای هق هق گریه های من بود که سکوت اتاق رو میشکست ،سرم رو بالا گرفتم و به غفار گفتم: - من طلاق می خوام، التماستون می کنم من و از دست اون حیوان نجات بدین ،اون وسایل منو میفروشه، دزدم که هست... برگشتم و به مامان نگاه کردم که با دهن باز من رو نگاه میکرد -مامان رضا فقط عذابم میده، خواهش میکنم نزارین دستش به من و بچم برسه، طلاق می خوام مامان، دیگه نمیتونم زندگی کنم... دیگه تحمل ندارم .... مامان دست دراز کرد و دستم رو گرفت - باشه دختر ،باشه آروم باش ... غفار اومد روبروم نشست ، صورتش از عصبانیت قرمز شده بود - مگه بهت نگفتم این به دردت نمیخوره، مگه نگفتم این کارو نکن ،چند دفعه گفتم به حرف این غلام گوش نکن، آخه چرا این کارو کردی؟ مگه ندیدی وسایلتو فروخت ؟مگه ندیدی عذابت میده؟ پس این بچه زبون بسته رو دیگه آوردی واسه چی ،چقدر نفهمی آخه ،چقدر...با هر حرفی که میزد شدت گریه ام بیشتر میشد اون راست می گفت، من خودم این بلا رو سر خودم آوردم ،من نباید میذاشتم باردار می شدم، سرم رو بالا گرفتم و با صدایی که از بغض و گریه میلرزید گفتم: - من اشتباه کردم ،خواهش می کنم یه کاری کنین من نباید با اون زندگی میکردم.. از جاش بلند شد ،در حالی که می رفت سمت اتاق گفت: - خیلی خوب پاشو نصف شبی آبغوره نگیر، گور پدر رضا و امثالش، برو بخواب ببینیم صبح چه خاکی تو سرمون می ریزیم.زنش هم پشت سرش رفت توی اتاق و در رو بست ،برگشتم و به مامان نگاه کردم که چونه اش از بغض میلرزید و بی صدا اشک می ریخت، باعث تموم این اتفاقات من بودم ،باعث این اشکا من بودم ... تا صبح چشم روی هم نذاشتم و فقط اشک ریختم ،بخاطر کار احمقانه‌ای که کردم، که موندم و با رضا زندگی کردم، من نباید به خاطر حرف مردم میموندم و یه بچه رو به این زندگی وارد میکردم ،صبح زود غفار بیدار شد و زنگ زد به غلام و با هم رفتند کلانتری، محسن فقط توی خونه راه می‌رفت و رضا رو فحش می داد و به مامان میگفت چرا نگارو بدبخت کردید، چند ساعتی گذشت تا سر وکله غلام اینا پیدا شد، غفار اومد و گفت که رضا آزاد شده ،ای کاش تا آخر عمرش توی زندان میموند، غلام اومد تو و همونجا دم در نشست و گفت: - نگار میخوای چیکار کنی ؟ سرم رو سمتش چرخوندم، خیلی از دستش ناراحت بودم، باعث بدبختی من اون بود میخوام طلاق بگیرم ... قبل از اینکه غلام دهن باز کنه مامان گفت: - من که از همون شب اولی که این پسره رو دیدم فهمیدم به درد نگار نمیخوره، ولی باز به احترام تو و زنت سکوت کردم ،گفتم داداششی، بزرگترشی، اختیاردارشی ،نمیدونستم چه جور بچمو بدبخت میکنی.. غلام با لج از جاش بلند شد و از خونه رفت بیرون ،نمیتونست حرف حق رو بشنوه .. رضا هر روز پدر و مادرش رو می فرستاد خونمون دنبال من که با هم حرف بزنند، فرشته هر روز میومد بهم التماس که بچه من اشتباه کرده و گول رفیقش رو خورده، غلام هم دائم میومد و بهم میگفت که برگرد سرزندگیت، تو بچه داری ،غفار باهام سرلج افتاده بود و می گفت تو به حرف من گوش نکردی ،حالا هم هر کاری دلت میخواد بکن ...خیلی خسته بودم از یه طرف رضا همه را می فرستاد دنبالم و خودش به التماس افتاده بود و از یه طرف بچه ام بود که به خاطرش هر کاری می کردم ،مامان بهم میگفت برگرد و زندگیتو بکن به خاطر بچت برگرد ،شاید رضا اشتباه کرده، یه فرصت بهش بده، منم قبول کردم و گفتم به خاطر جواد یه فرصت بهش میدم ،رضا اومد دنبالمو برگشتم خونه، حتی تو صورتش هم نگاه نمی کردم ،وقتی اومدیم خونه رضا بهم گفت وسایلو جمع کن باید بریم توی یه خونه دیگه، صاحب خونه کرایه رو میخواد گرون کنه، بهش گفتم خونه رو خالی میکنیم، چیزی بهش نگفتم، از فرداش با بچه کوچک مشغول جمع کردن وسیله ها شدم ،هیچ حس و امیدی برای ادامه زندگی نداشتم ،فقط نفس میکشیدم ...مثل یه مرده متحرک شده بودم ،حوصله هیچ چیز و هیچ کس رو نداشتم، به خاطر جواد زنده بودم،رضا هر روز میرفت بنگاه دنبال خونه ،حتی به روی خودش هم نمی آورد که دزدی کرده و این بلا رو سر من آورده ،من هم چیزی بهش نمیگفتم چون دوست نداشتم باهاش حرف بزنم یا بحث کنم .یه روز که اومد خونه گفت نگار خونه پیدا کردم و قولنامشو نوشتم. ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f