#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_بیستوپنجم
اونشب کسی درست نخوابید و همه تو شک من وپدرم بودن و من به نبودن خاتون اشک میریختم .خونه شلوغ میشد و افتاب بالا میومد یه تیکه نون خوردم تا بی حال نشم به گرسنگی عادت کرده بودم شاید اون روزها وزن من به مرز سی کیلو میرسید و به قدری لاغر بودم که دندهام مشخص بود از خاتون جدام کرده بودن و برده بودن بشورنش.سرفه اردشیر منو به خودم اورد چشم هام از گریه تار میدید جلوتر اومد و گفت برای خاکسپاری میریم اماده شو با سر بله ای گفتم و ادامه داد تو میدونستی؟لبخند زدم و گفتم میدونستم
_ چرا سکوت کردی ؟
_ کاری نمیتونستم بکنم.
_ تو توی این خونه هیچ سهمی نداری نمیدونم میخوان چیکار کنن .دستمو به دیوار گرفتم بلند شدم و گفتم مهم نیست از کنارش میگذشتم که گفت من هستم.سرمو بالا گرفتم نگاهش کردم و گفتم هنوز به خوابم نیومده خیلی بی معرفته سرشو تکون داد و گفت شاید روش نمیشه تو صورتت نگاه کنه
_ شاید دلتنگم نیست خاتون تنهام گذاشت التماس هام هم نتونست مانع رفتنش بشه و خاتونبرای همیشه رفت .اون بزرگترین بی رحمی رو در حق من کرده بود ولی در عین حال بهترین ادمی بود که تو دنیا داشتم.اشکهامدیگه خشک شده بود و مگه یه ادم چندتا داغ عزیز رو میتونه تحمل کنه خاله توبا عزادار بود و فقط میگفت برای خواهرم بهترین مراسم رو بگیرین .پیرمردی رو تو مجلس خاتون دیدم که زن بابام از دور منو بهش نشون میداد.اون همون خواستگاری بود که میگفتن تا سوم خاتون چنان پزیرایی از مهمونا شد که همه خوردن و پاشیدن جای خالیش همه جا رو برداشته بود.نبود که بهم محبت کنه نبود که دورم بچرخه .شب هفتم شد و دیگه کمکم کسانی که اومده بودن رفتن .خودمون مونده بودیم و یه سفره بی رنگ و لعاب انداختن خاله توبا و اردشیر خان رو ندیده بودم و رفته بودن.زنعمو تکه ای نون کند و گفت از گلومون پایین نمیره عمو اهی کشید و گفت اقام مرد انقدر سخت نبود دلمون گرم بود خاتون هست اما الان در اصل یتیم شدیم.عمو گریه کنان اشکهامو پاک کرد و گفت نور خونه بود زن بابام فوتی کرد و گفت تنها منم که خیری ازش ندیدم دوستمنداشت نمیدونم چرا .اقام اصلا سر سفره نیومد و گفت این خونه رو تو بردار من زمین های بالا رو برمیدارم من اینجا بیا نیستم.این دختره رو هم اماده کن میان عقدش میکنن میبرن به من اشاره میکرد و من با التماس به عمو چشم دوخته بودم.عمو نگاهشو ازمگرفت و گفت تو اصلا از ما نیستی من نمیدونم خاتون چرا این کارو کرده بود .امروز صمد اون خواستگارتو نشونم داد سن و سال داره ولی مرد خوبیه گفته یچیز بنامت میکنه و ازت نگهداری میکنه .زنعمو اشک هاشو با گوشه روسری رو سرش پاک کرد و گفت نمیخواد بزارید همینجا بمونه
_ نمیشه خاتون که نیست بعدشم اون از اینجا چیزی سهمنداره .درسته سالها عزیزکرده خاتون بود ولی باید خودشم قبول کنه پشتش خیلی حرفهاست نمیخوام بیشتر از این ازش بگن.عمو نگاهم کرد و گفت نمیخوام حرف پشتت باشه مشخص بود اونجا دیگه جایی ندارم و فقط سرمو تکون دادم .زنعمو سرشو خم کرد و گفت نکنید اون امانت پسرمه زن بابام با اخم گفت بنظرت فرهاد بود و میدید اون دختر معلوم نیست مال کیه بازم اونو میخواست .زیر لب گفتم اگه فرهاد بود نمیزاشت این اشک ها از چشم هام بریزه از سر سفره بلند شدم و بیرون رفتم حس تلخی بود حس بی کسی من واقعا اون روز کسی رو نداشتم حداقل زن اون شدن یه خوبی داشت که اون میشد شوهرم.درسته تا اخر عمرم میسوختم ولی از دست این ادمها راحت میشدم.لباسهامو دونه دونه لای بقچه میچیدم و جمع میکردم.لای هر لباس هزاران اشکم میریخت و خودمم میدونستم اونجا جایی ندارم .دنیای دختری مثل من که هزاران ارزو داشت به یکباره فرو ریخته بود.از دور رفت و امد اون پیر مرد رو میدیدم و گاهی صدای قهقه هاش رو میشنیدم داشتم اخرین گره های قالی کوچکمو میزدم که فرشاد داخل اومد و گفت میشه بیام داخل سلامی کرد و گفتم خوش اومدی گفت ابجی همیشه مامانم میگفت تو خواهر ما نیستی و الان همه دارن میگن لبخندی زدم و گفتم توام دیگه دوستم نداری؟اخمی کرد و همونطور که با گره های فرش بازی میکرد گفت میگن فردا صبح میخوان عقدت کنن دستهام سست شد و گفتم پس بالاخره روزش رسیده ناراحت بود و گفت من نمیزارم
_ چیکار میتونی بکنی ؟اونا تصمیم گرفتن و من باید انجام بدم اینجا من غریبه ام اشکهاشو پاک کرد و گفت کاش خاتون بود یا فرهاد.اسم فرهاد رو زمزمه کردم و گفتم وقتی نیست دنیا هم نیست فرشاد بلند شد و گفت بخدا نمیزارم.بیرون رفت و به خودم گفتم کاش بزرگتر بودی کاش میتونستی جلوشون رو بگیری اهی کشیدم و فرشمو نگاهی کردم یکسال طول کشید و بالاخره تموم شده بود داشتم پایین میاوردمش که زنعمو گفت کمک کنم ؟دستشو گرفتم و گفتم ممنونم.
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f