دستشو جلو اورد گونه امو لمس کرد و گفت نشد در مورد کاوه درست و حسابی صحبت کنیم‌ من اصراری ندارم که ازدواج کنی با لبخند نگاهش کردم و گفتم میخوای ترشیم بندازی؟ _ اره مگه چه ایرادی داره خاتون خودت نمیدونی ولی شبا هزاربار از خواب میپرم میام پشت در اتاقت تا مطمئن بشم هستی میترسم ببینم خواب بوده و تو واقعیت نداری اخمی کردم و گفتم اگه شوهر کنم اونوقت چی ‌؟ _ اونوقت دیگه مجبورم ولی بیچاره اون دامادی که قراره داماد من بشه چون همش سرم تو زندگیتونه بلند بلند میخندیدم و من تو دلم غوغایی عجیب بپا بود مستقیم رفتیم سرخاک خاتون و فرهاد و مادرم پدرم کنار سنگ مامان نشست آهی کشید و همونطور که گل روروی سنگش میزاشت گفت من با تو چیکار کردم چطور تونستم ولت کنم مهری حلالم کن من به تو بد نکردم به خودم بد کردم که این همه سال در حسرت نگاهای خاتون بودم‌ منو ببخش خم شد و سنگ رو بوسه ای زد به من خیره بود و گفت دنیا رسم عجیبی داره دنیا خیلی دنیای بدیه.دستهاشو فشردم و گفتم مطمئنم مادرمم بخشیده اتون یکم مکث کردم و گفتم الان که اینجاییم یه خواهشی دارم به سینه ش زد و گفت تو جون بخواه _ جونت سلامت که جونمی پدرم میخوام خواهش کنم خاتون رو ببخشی حلالش کنی دستش از دنیا کوتاه نزارید عذاب بکشه ‌اون منو رو چشم هاش بزرگ کرد .پدرم به سنگ خاتون چشم دوخت و گفت خاتون گناهش خیلی بزرگه تو نمیتونی درک کنی من چی کشیدم وقتی اوازه مهری و صمد همه جا پیچید درسته محرمیت ماتموم شده بود و میخواستیم با یه جشن همیشگیش کنیم ولی همه میدونستن مهری چقدر برام عزیزه ‌برگشتم دیدم شده زن صمد دیدم حامله است مهری بهم خیانت کرده بود و من اینطور فکر میکردم .آهی کشید و گفت خاتون ما رو نابود کرد مخصوصا مهری رو اشک های پدرم میریخت و گفت درد داشت خیلی درد داشت نتونستم دیگه خواهش کنم و به سنگ فرهاد اشاره کردم و گفتم فرهاد خیلی خوب بود اونم مثل شما مراقب من بود خدا بیامرزدشون دیگه بریم هوا داره تاریک میشه دستشو به سمت من دراز کرد و راهی شدیم از کوچه ها میگذشتیم و از خاطراتش میگفت .جلوی درب عمارت خاتون که رسیدیم قلبم تندتر شروع به تپیدن کرد پدرم به درب اشاره کرد و گفت میخوای بری داخل ؟با سر گفتم نه و گفت هرجور تو بخوای ماشین رو روشن میکرد که گفت منم اینجا رو دوست ندارم .تا عمارت برسیم دلم هزاربار جوشید و فروکش کرد درب بزرگش باز بود و ماشین های زیادی اونجا پارک بود همه جارو سیاه زده بودن و زن اردشیر خان مرده بود .صدای گریه نمیومد و دیگ های بزرگی به راه بود و عطر شام همه جا پیچیده بود عینک افتابی ام رو از بالای سرم تو کیف دستی کوچکم گذاشتم و به عمارت خیره بودم‌.هیچ تغییری نکرده و بود و حیف از عمر ما ادم ها که میگذشت و اون عمارت همچنان سرجاش بود ‌.پدرم نگاهی با دقت کرد و گفت ابهت و خوف عجیبی داره به اتاق خودم اشاره کردم و گفتم من اونجا میموندم سرشو تکون داد و گفت خوب شد که اومدیم ببین این همه ادم اومدن برای شرکت تو مراسم فردا مراسم و امروز اینجا چخبر بوده اردشیر خان مرد خیلی بزرگی دستم رو دستگیره درب بود و میترسیدم پیاده بشم میترسیدم با اردشیر روبرو بشم. مردی جلو اومد تا اون روز ندیده بودمش به پدرم اشاره کرد مهمان اردشیر خانی ؟پدرم شیشه رو پایین داد و گفت برای مراسم اومدیم _ همه برای مراسم اومدن برو ته اونجا پارک کن سد معبرنکن پدر بیامرز همینطوریش من تازه کارم هزارتا حرف رو سرمه پدرم به سمت اونجا رفت ماشینشو پارک کرد و گفت چخبره اینجا ‌‌؟!پیاده شدیم وهمراه هم جلو میرفتیم اکرم خانم رو دیدم چادر به کمر بسته بود و سفارش میکرد زیر دیگها رو هیزم بیشتری بریزن و با اخم میگفت وقت شام شده هنوز پلو ها دم نیوفتاده زود باشین از دور به ما گفت خوش اومدین زنانه بالاست مردها هم سالن پایین همچین میگفت سالن که انگار نمیدونستم اتاق ها درب هاشون تو در تو بود و درها رو باز میکردن و اتاق ها بزرگ میشد اکرم منو نشناخته بود و با اون همه تغییر حق داشت به پدرم اشاره کردم داخل بره و منم دوست داشتم برم اونجا و زودتر اردشیر رو ببینم ولی نمیشد و به سمت بالا رفتم کت و دامن مشکی من و کلاه تور دار مشکی که از کیفم در اوردم و روی موهام گذاشتم خیلی بهم میومد ... درب باز بود و همهمه بود کفش هامو در میاوردم که زنی خم شد و گفت شما بفرما من کفش هاتون رو میزارم کنار چقدر صدا اشنا بود اون صدا رو کامل میشناختم طاهره بود بغض گلومو گرفت با دیدنش همونطور خیره بهش بودم‌ سرشو بالا اورد و گفت بفرما خانم وقتی دید تکون نمیخورم با تعجب گفت چی شده خانم ؟دقیق تر نگاهم کرد و اینبار اون منو شناخت سرپا ایستاد و همونطور که گره روسریشو محکم میکرد گفت شما ؟شما اما زبونش نمیچرخید و گفتم من خاتونم ناز خاتون ادامه ساعت ۲۱ شب •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f