#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#عشق_همیشگی
#قسمت_پنجاهوچهارم
اردشیر پالتو تنش کرد و گفت باید برم هزارتاکار داریم اگه من نرم بهار که بشه این همه ادم چیکار کنن اخمی کردم و گفتم جاده ها خیلی سرده بینیمو با دست فشرد وگفت خیالت راحت میام.هربار میرفت دلم شورمیزد تا برگرده ده بار ایت الکرسی خوندم و بهش فوت کردم طاهره اومد بالا و گفت خانم چیزی لازم نیست اشاره کردم بیاد داخل داشت برای بچه من لباس میبافت و میدوخت و دیگه کاری جز این نداشت لباس کوچولو رو جلوی شکمم گرفتم و گفتم قشنگ شده ؟لبخند زد و گفت انشالا سالم بدنیا بیاد بله همه چی خودم میدوزم براش اون عمارت خاتون رو دادم به زنعمو تا توش زندگی کنن .زن بابام هم کنارشون بود اما فرشاد رو اورده بودمعمارت و راننده عمارت بود اون شده بود چشم و گوش من تو اون عمارت بهار با تمام قشنگی هاش رسید و دیگه اخرین ماه بهار بود که از صبح درد دلم رو حس میکردم حس بدی بود و میترسیدم .به کسی چیزی نگفتم و از ترس تو اتاق مونده بودم عصر شده بود که اردشیر اومد سراغم خودمو خوشحال نشون دادم مدتها بود برام تخت خریده بود روش نشسته بودم و اروم رو تختی رو از درد چنگ میزدم اردشیر روبروم نشست و گفت از صبح نیستی ؟لبخندی زدم و گفتم میام اینجا راحتم یکم دقیق نگاهم کرد و گفت خاتون رنگت چرا پریده ؟با بغض گفتم پریده ؟
_ اره چی شده ؟لبهام میلـرزید و گفتم درد دارم ابروهاشو تو هم گره کرد و گفت درد داری و نگفتی ؟
_ میتـرسم گفت تـرس نداره بزار خانم بزرگ رو خبر کنم دستشو محـکم فشـردم و گفتم از کنارم تکون نخور قول بده میترسیدم از اینکه منم مثل مادرم بعد زایمان زنده نمونم همش میترسیدم .خاله توبا قابله رو خبر کرد و دیگه هوا تاریک شده بود من همیشه بی صدا گریه میکردم و اون روز هم اروم اروم اشک میریختم و از درد فقط تشکو چنگ میزدم قابله با محبت گفت چرا تو جیغ نمیزنی مراعات چی رو میکنی ؟خاله توبا با افسوس گفت خاتون همیشه بی صداست درد هام شدید میشد و فقط گریه میکردم و دیگه از شدت درد حالت تهوع گرفته بودم اردشیر پشت در بود و مدام میپرسید حال من چطوره دخترا رو نمیزاشتن بیان داخل و دیگه تحمل نداشتم تمام تنم میلرزید و با صدای خاله که گفت خدایا کمک کن صدای گریه اش تو عمارت پیچید پسری شبیه خودم و ناصر خان باورم نمیشد خاله توبا ملحفه رو باز کرد و با دیدنش خم شد با گریه بوسیدش و گفت خدایا شکرت بدنیا اومد پسره کل میکشید و من بی جون روی تشک افتاده بودم .خاله دستی به موهای عـرق کرده ام کشید و گفت دورت بگردم رو سفید باشی اردشیر اومد داخل و اصلا به بچه نگاه هم نکرد و گفت خاتون خوبی ؟دستمو به سمتش دراز کردم و دستمو بین دست گرفت و گفت خوبی ؟خاله بچه رو لای ملحفه به سینه فشرد و گفت اردشیر پسره لبخند اردشیر رو دیدم ولی تمام توجه اون پی من بود کمک کرد نشستم و گفت لباس تمیز بیارین با حوله موهامو خشک کرد و گفت گوسفند رو بگو سر ببرن خاله سرشون داد زد دست بجنبونین جیگرو داغ ییارین بخوره اردشیرم پسر دار شده خندیدم و با اون حال بی جونم گفتم خاله خداروشکر سالمه اردشیر کنارم نشست و جلو چشم همه کمک کرد لباس تمیز بپوشم همه چشم ها درشت شده بود و اردشیر بی تفاوت بهشون کمکم میکرد پشتم بالشت نرم چید و گفت تکیه کن خاله توبا بچه امو قنداق کرده بود بغلم داد و گفت شیرش بده تپل بود و درشت سرش پر از مو بود و حسابی شیر خورد و بین من و اردشیر زمین گزاشتمش خاله توبا جفت رو تو کیسه نمک و نون، بالا سرش گزاشت و گفت اسپند دود کنید برام جگر کـباب کردن و اردشیر از کنارم تکون نمیخورد و جگرها و گوشت ها رو تو دهنم میزاشت.اولین پسر من و اردشیر کامبیز همه روزهامون رو قشنگتر از قبل کرد.هیچوقت بین دخترا و پسرام فرق نزاشتم کامبیز سه ساله که شد کیان هم بدنیا اومد و خاله توبا خیلی خوشحال بودباورم نمیشد دوتا پسر داشتم دخترای اردشیر خان اولین دخترایی بودن که با حمایت من تونستن درس بخونن و بعد ازدواج کنن.همشون یکی بعد اونیکی معلم شدن و بعد درسشون به انتخاب خودشون ازدواج کردن سومین پسرمم بعد پــونزده سال از زندگی با اردشیر بدنیا اومدناخواسته بود ولی شیرین ترین بچه برای ما شد اسمشو اسد احمد گزاشت و احمد شد ته تغاری ما تو زندگیمون.اسد هم دوتا پسر و یه دختر اوردزندگی ما خیلی قشنگ بود و هیچ کمبودی نداشت.پسرام برعکس اردشیر تنبل بودن و از بس با ناز و افاده بزرگ شدن که فقط از پول و ثروت اردشیر خرج میکردن.خاله توبا مابقی عمرشو صرف پسرا کرد و تا لحظه اخرزندگیش جونشو فدای اونا میکردبعد از انقلاب هم اردشیر خان اونجا موند و کدخدا شد و همه بهش احترام میزاشتن اردشیر برای من فرشته ای بود که از جانب خدا برام روی زمین بود خاطراتی که هیچوقت فراموشم نمیشه پدرم و زری همیشه مراقبم بودن و منم بهشون افتخار میکردم.
ادامه دارد...
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f