نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_چهلوهشتم وصل کردن آنتن و تعویض سیم چند ساعتی طول کشید. وقتی ک
وقتی درخواستم را شنید با خوشرویی قبول کرد که جای من بایستد.صبح روز دوشنبه با آذین به سمت خانه خاله رفتم. وقتی خاله به استقبالم آمد از دیدن رنگ و روی پریده و سر و ضع به هم ریخته اش تعجب کردم. خاله آن  زن شاد و سرحال ده ماه پیش نبود.حتی آن زن بدخلق ولی مستبد چهار ماه پیش هم نبود. ظاهراً  تنهایی به او هم فشار آورده بود و از او زنی بی حوصله و  غمگین ساخته بود.خاله آذین را که غریبی می کرد بغل کرد و روی مبل نشست. -  انقدر دیر به دیر این بچه رو میاری که دیگه من و نمی شناسه. -  خاله خودتون گفتید نیام تا.......... -  حالا من یه چیزی گفتم تو باید گوش می دادی؟ نگفتی این پیرزن تک و تنها توی این خونه افتاده برم یه سر بهش بزنم شاید چیزی لازم داشته باشه؟سکوت کردم. می دانستم بحث کردن فایده ای ندارد. خاله همیشه همین طور بود. مهم نبود کاری را که می گفت انجام می دادم یا نه، همیشه بهانه ای برای سرکوفت زدن پیدا می کرد.خاله که سر درد دلش باز شده بود، بی توجه به سکوت من ادامه داد. -  من پیرزن و  تک و تنها ول کردید تو این خونه دردندشت و هر کدومتون رفتید دنبال زندگیتون. اون از تو، اونم از آرش که بدون اجازه زنش آب نمی خوره. هر دو هفته یه بار یه شامی، ناهاری با زنش میاد و غذا خورده نخورده هم جمع می کنه  می ره. زنشم که هر بار میاد مثل مهمون می شینه از جاش جم نمی خوره. من باید جلوش خم و راست بشم و ازش پذیرایی کنم. دختره خجالت نمی کشه. اصلاً بزرگتر، کوچکتر سرش نمی شه. یه بندم برای آرش خرج می تراشه. خانم دستور داده برن تهران خرید عید. یکی نیست بگه تو که تازه چهار ماه عروسی کردی خرید عید دیگه واسه چیته.  کم برای عروسیت خرید کردی که بازهم می خوای بری خرید کنی. دختره هر روز یه چیزی از آرش می خواد. یه روز ماشین می خواد، یه روز سفر خارج.....به حرف خاله فکر کردم نازنین هر روز یک چیزی از آرش می خواست در حالی که من در چهار سال زندگی مشترکم حتی یک بار به آرش نگفتم برایم چیزی بخرد و یا من را به جایی ببرد. شاید ایراد کار من همین بود.شاید به همین خاطر بود که هیچ ارزشی برای آرش نداشتم ولی دست خودم نبود این چیزی بود که از بچگی در گوشم خوانده بودند و من فکر می کردم زن خوب، زنی است که از تمام خواسته های خودش بزند تا شوهرش در آسایش باشد.  من احمق فکر می کردم هر چه بیشتر قناعت کنم آرش من را بیشتر دوست خواهد داشت.بحث را عوض کردم دیگر ظرفیت شنیدن از آرش و زنش را نداشتم. -  خاله خونه تکونی نکردی؟خاله نالید: -  چه خونه تکونی، من که خودم جونی برای این کارا ندارم. کسی رو هم ندارم برام خونه تکونی کنه. -  یکی رو میوردید براتون............ -  نه خاله این کارگرا که کار بلد نیستن بدتر گند می زنن به زندگی آدم. نه، همینجور کثیف باشه بهتره.لبخند زدم. می دانستم بهانه الکی می آورد و تنها مشکلش پولی است که باید به کارگرها بدهد. -  عیب نداره. من امروز تا جایی که بتونم کمکتون می کنم.لبخند روی لب های خاله نشست و قدرشناسانه گفت: -  دستت درد نکنه خاله جان.از تعجب ابروهایم بالا پرید. خاله آدم تشکر کردن نبود آن هم از من. این تشکر یعنی جایگاه من در نظرش تغییر کرده بود. حالا عروس بی کس و کاری که خاله خرجم را می داد نبودم. خاله خوب می دانست من دیگر مجبور نیستم بدون چون و چرا  و تمام وقت دستوراتش را عمل کنم.من زن مستقلی شده بودم که می توانستم از پس زندگی خودم بربیایم و محتاج کسی نباشم. برای اولین بار به خاطر استقلالم احساس خوشحالی می کردم.نیم ساعت بعد به آشپزخانه رفتم تا در سکوت کارم را انجام دهم و اجازه بدهم آذین کمی با مادربزرگش وقت بگذراند.ساعت چهار بود که تقریبا کارهای آشپزخانه تمام شد. با یک سینی چای از آشپزخانه بیرون آمدم. خسته شده بودم و دلم کمی استراحت و خوردن یک لیوان چای می خواست.روی مبلی رو به روی خاله نشستم و سینی چای را روی میز گذاشتم.آذین کنار خاله نشسته بود و سرش را توی گوشی خاله فرو کرده بود و با دقت به حرف های خاله گوش می داد. -  ببین عزیزم این باباته. آذین انگشتش را روی صفحه موبایل کوبید. -  عیوس.خاله دهنش را کج کرد.-  به اون زنیکه چیکار داری؟از این که خاله داشت عکس های عروسی آرش و نازنین را به آذین نشان می داد، خوشم نیامد ولی چیزی نگفتم. خاله با دوانگشت زوم صفحه موبایلش را تغییر داد و با تاکید به آذین گفت: -  نگاه کن. این باباته. ببین چه خوشتیپه. بگو بابا آذین دوباره نوک انگشتش را  روی صفحه گوشی کوبید. -  بابا.کلمه بابا که از دهان آذین بیرون آمد. بغض گلویم را فشرد.بعد از آن روزی که آرش با بیرحمی در مورد مرگ آذین حرف زده بود، دیگر اسم آرش را جلوی آذین نیاورده بودم. ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f