نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_پنجاهوچهارم گیج بودم و از حرف های خاله سر در نمی آوردم.مژده ک
برعکس من که در نظر همه خانواده یک دختر احمق و دیوانه بودم که زندگی خوبم را خراب کرده بودم و حالا داشتم از حسادت می مردم. ایمان ادامه داد: -  الان اینا مهم نیست. الان مهم حال نازنین خانم و بچه هاس. باید امیدوار باشیم اتفاقی براشون نیفته. -  من واقعاً دوست ندارم برای نازنین و بچه هاش اتفاقی بیفته. -  می دونم دلتون پاک تر از اونیه که بد کسی رو بخواین. الانم فقط برای این رنگ زدم  چون نگرانتون بودم. می خواستم مطمئن بشم حالتون خوبه.فکر این که کسی توی این دنیا وجود دارد که حتی برای لحظه ای نگرانم شود، لبخند روی لب هایم نشاند.آرام زمزمه کردم: -  ممنون من خوبم. -  خدا رو شکر. نگران هم نباشید انشالله که این سوءتفاهم به زودی برطرف می شه.من مثل ایمان اعتقاد نداشتم این اتفاق یک سوءتفاهم باشد. مطمئن بودم نازنین از قصد این کار را کارده تا مطمئن شود پای من برای همیشه از خانه خاله بریده می شود. با وجود این در جواب ایمان "امیدوارمی" زیر لب زمزمه کردم.آن شب را پیش مژده ماندم و صبح با حالی خراب و ترس از این که آرش به سراغم بیاید به درمانگاه رفتم چهار روز از وقتی نازنین در بیمارستان بستری شده بود، می گذشت و هنوز سرزنش‌ها و توهین های فامیل به من بی خبر از همه جا تمام نشده بود. ولی چیزی که این وسط من را بیش از همه می ترساند، سکوت آرش بود. آرشی که می دانستم از چنین مسئله ای به راحتی نمی گذرد  و دیر یا زود به سراغم می آید تا تقاص کار نکرده را از من بگیرداین که آرش قرار بود کی و کجا روی سرم آوار شود و چه بلایی سرم بیاورد به شدت  من را می‌ترساند.از نغمه شنیده بودم که خطر هنوز رفع نشده و حال نازنین زیاد خوب نیست. البته خود نغمه هم زیاد در جریان نبود چرا که نازنین ممنوع الملاقات بود و جز آرش کسی به دیدنش نمی رفت.من با تمام وجود دلم می خواست هرچه زودتر حال نازنین خوب شود. هم به این خاطر که واقعاً دلم نمی خواست اتفاقی برای آن بچه های بیگناه بیفتد و هم به این خاطر که اگر بلایی سر نازنین و آن بچه ها می آمد خوانوده ام بدون این که اجازه دهند از خودم دفاع کنم زنده، زنده پوستم را می کندند. ساعت پنج بعد از ظهر بعد از تحویل کار به خانم رفیعی از درمانگاه بیرون آمد و مستقیم برای گرفتن آذین راهی خانه مژده شدم. وقتی رسیدم آذین خواب بود.مژده اصرار داشت تا بیدار شدن آذین آنجا بمانم ولی خسته بودم و می خواستم زودتر به خانه برگردم تا شاید بتوانم کمی استراحت کنم. برای همین آذین را بغل کردم، کیف لوازمش را روی دوشم انداختم و به سمت خانه راه افتادم به خانه که رسیدم با بدبختی از پله ها بالا رفتم. آذین بچه ی زیاد سنگینی نبود ولی من هم آدم زیاد قوی نبودم. فشار کار و سنگینی آذین و ساک لباس هایش تمام رمقم را گرفته بود.در آن لحظه به تنها چیزی که فکر می کردم رسیدن به خانه و دراز کشیدن جلوی تلویزیون بود.رو به روی در آپارتمان که رسیدم آذین را توی بغلم جا به جا کردم و با هزار زحمت کلید را از توی جیب ژاکتم بیرون کشیدم و در خانه را باز کردم ولی هنوز قدم اول را به درون خانه نگذاشته بودم که کسی با دست محکم به پشتم کوبید و من را به درون خانه پرت کرد.شدت ضربه آنقدر زیاد بود که کیف و ساک آذین از دستم رها شد و خودم با سر به وسط هال خانه پرت شدم. تنها کاری که توانستم انجام دهم این بود که بدنم را دور بدن آذین حلقه کنم و نگذارم موقع برخورد با زمین آسیبی به او وارد شود.هنوز از شوک اتفاقی که افتاده بود بیرون نیامده بودم که در آپارتمان با صدای بلندی به هم کوبیده شد و کسی با قدم هایی بلند به سمتم آمد. ندیده هم می دانستم آرش است. من صدای نفس های آرش را می شناختم. من بوی عرق آرش را که فضای هال خانه ام را پر کرده بود می شناختم.خواستم به سمتش بچرخم که موهایم را توی دستش گرفت و سرم را با شدت به عقب کشید. از شدت درد فریادی کشیدم که لا به لای صدای گریه آذین گم شد.آرش اما بی توجه به آذین که هنوز در بغل من بود من را به سمت دیگر هال پرت کرد. در حالی که درد تمام وجودم را پر کرده بود به پشت روی زمین افتادم وآذین را محکم تر به خودم چسباندم.حالا می توانستم چهره خشمگین آرش را ببینم. این آرش، آرش همیشگی نبود، لباس هایش نامرتب و موهایش به هم ریخته بود و در خط به خط صورتش می شد درد و خشم و خستگی را دید.آرش با چشم هایی که از شدت بیخوابی و خشم پف کرده و قرمز شده بود، نگاهم می کرد.زبانم از ترس بند آمده بود. خوب می دانستم آرش برای شنیدن حرف هایم به اینجا نیامد، آمده بود تا انتقام اتفاقی که برای زن و بچه هایش افتاده بود را از من بگیرد و تا این کار را نمی کرد، دست از سرم برنمی داشت. آرش با قدم هایی سنگین دوباره به سمتم آمد. ادامه ساعت ۹ صبح •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f