نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #سحر #قسمت_صدوپنجاهونه عهه ......... اون ماشین مهندس مهرآرا نیست؟رد نگاه
-تو چی؟در حالی که نگاهم را از چشمانش می دزدیم گفتم: -من ازت خوشم میاد ولی دوست داشتن.......... نمی تونم این و بگم. من آن شب به بهزاد دروغ  گفتم. با این که دوستش داشتم ولی جرات نکردم به عشقم اعتراف کنم. برایش ناز نمی کردم من فقط مار گزیده ای بودم که از ریسمان سیاه و سفید می ترسید. بهزاد نفس عمیقی کشید و گفت: -اگه بهم اجازه بدی در کنارت باشم قول می دم کاری کنم که تو هم عاشقم بشی.خندیدم: -چه جوری؟ابرویی برایم بالا انداخت و  با شیطنت گفت: -این دیگه یه رازه.بهزاد به قولش عمل کرد به طوری که بعد از آن شب من هر روز  بیشتر عاشقش می شدم. هر چند هنوز هم به صراحت به عشقم اعتراف نکرده بودم ولی آن ترسی که توی وجودم بود با هر بار عاشقی کردنش کم رنگ و کم رنگ تر شده بود.  من دیگر از این که اعتراف کنم که دوستش دارم نمی ترسیدم.بلاخره دست از فکر و خیال برداشتم و به بهزاد که از ماشین پیاده شده بود و با لبخندی که تمام صورتش را پر کرده بود به سمتم می آمد، نگاه کردم.  بلوز سفید و شلوار پارچه ای سرمه ای رنگی به تن کرده بود و موهای پرپشتش را به عقب شانه زده بود.زیر نور قرمز رنگ خورشیدی که داشت پشت کوه ها غروب می کرد جذاب تر و خوشقیافه تر از قبل شده بود. نمی توانستم بفهمم بهزاد واقعاً هر روز جذاب تر از روز قبل می شد یا من هر روز او را جذاب تر از قبل می دیدم.با تکان دادن دست به او قدم به قدم به من نزدیک تر می شد سلام کردم او هم با حرکت سر جواب سلامم را داد و  با اشاره به اطراف تقریبا داد زد: -اینجا چقدر  تغییر کرده. فکر نمی کردم تو سه روز اینقدر کار رو جلو ببرید.در جوابش فقط لبخند زدم. حق داشت تعجب کند در این سه روز به همت بچه ها و فشارهای من کار خیلی خوب پیش رفته بود.وقتی رو به رویم ایستاد. با چشم های مشتاق به من خیره شد و گفت: -دلم برات تنگ شده بود. خانم خانما. -منم. -مسلماً نه به اندازه من.پشت چشمی برایش نازک کردم و با ناز  گفتم: -از کجا می دونی؟ -از این جا که دارم برای یک دقیقه بغل کردنت جون می دم. خندیدم و برای این که بحث را به سمت دیگری بکشانم پرسیدم: -کارا تو تهران چطور پیش رفت؟از این که بحث را عوض کرده بودم چندان خشنود نبود ولی اعتراضی هم نکرد و جواب داد: -بهتر از اون چیزی بود که انتظار داشتیم. با هیجان پرسیدم: -یعنی تونستی همه دستگاه های که لازم داشتیم و بخرید؟ -همش و نه ولی بیشترشون رو سفارش دادیم که تا آخر ماه به دستمون می رسه ولی مهمتر از دستگاه ها تونستم با دو سه تا شرکت بزرگ درمورد محصولاتمون مذاکره کنم. فکر کنم بتونیم اولین قراردادمون رو همزمان با افتتایحه ببندیم.نگاهی به سه گلخانه ای که آماده کشت اول بودند، انداختم. باورم نمی شد به این زودی به این مرحله رسیده باشیم. نفس عمیقی کشیدم تا اشک شوقی که به سمت چشمانم هجوم آورده بود را پس بزنم. پرسیدم: -خونه رفتی؟ -نه، مستقیم اومدم اینجا، می خواستم اول از همه تو رو ببینم. -پس زودتر بریم خونه، عمه خانم و آذین حتماً از این که زودتر  برگشتی خوشحال می شن. سرش را به نشانه موافقت تکان داد و گفت: -ماشینت و بسپار به سعید با ماشین من می ریم. باشه ای گفتم و اول به سراغ جلالی رفتم تا هم کارهای فردا را هماهنگ کنم و هم سویچ ماشینم را به او بدهم.  بعد از حرف زدن با جلالی یک سر هم به گلخانه " گل آذین"  زدم و چند نکته رو با عباس و مهرداد گوشزد کردم. با این که گلخانه " گل آذین" را به ستاره سپرده بودم ولی بازهم دلم نمی آمد آنجا را رها کنم و در هر فرصتی سری به آنجا می زدم و سرو گوشی آب می دادم روجا عقیده داشت من در کار وسواس دارم و باید از این که همه کارها را خودم به تنهای انجام دهم دست بردارم وگرنه یک جایی کم می آورم و زمین می خورم. شاید حق با او بود ولی من تا خودم با دقت به همه چیز رسیدگی نمی کردم آرام نمی شدم. بهزادگفت دلم برای عزیزم تنگ شده، می خوام بعد از سه روز دوری عشقم و ببینم. گناه که نکردم.قلبم از عزیزم و عشقم گفتنش به رقص درآمد.برای دلجویی وادارش کردم به من نگاه کند و بعد او را مهمان یک لبخند  گرم کردم و گفتم: -قهر نکن. سرش را کج کرد و  با شیفتگی گفت: -چطوریه که تو هر روز خوشگلتر می شی؟ نگاهی به لباس های خاکی و کثیفم که از صبح تنم بود انداختم و گفتم: -خوشگل؟ اینم با این لباس های کثیف و صورت درب و داغون و خسته؟ خیره در چشمانم با مهربانی پرسید: -خسته ای؟در حالی که نگاهش می کردم گفتم -خیلی بهزاد  با عشق نگاهم کردو  گفت: تا برسیم خونه یه کم بخواب. به این جور رفتارهایش عادت کرده بودم. از هر فرصتی برای ابراز علاقه استفاده می کرد ولی هیچ وقت از حدش تجاوز نمی کرد.من هم از این نوع ابراز محبت خوشم می آمد. من در زندگی مشترکم با آرش حتی یک بار هم طعم عشق را نچشیده بودم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f