#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_پانزدهم
بلند گفت صابخونه کجایی یاالله وسایل و آوردنا زود چادرمو سرم کردم و رفتم جلو سلام دادم بهرام نگاهی گذرا به حیاط کرد و گفت خسته نباشی حسابی زحمت کشیدی اول دوتا پسر نوجوون دو تخته فرش اوردن و بردن تو خونه بعد رفتن اونا هم وسایل دیگه رو اوردن بهرام باقی حساب اون آقا رو داد و اومد توخسته نباشیدی گفت و سرشو اورد پایین و دستاشو به هم چسبوند و گفت عذر میخوام خاتون گفتم بابت چی گفت به جون اُلفت نتونستم بیام اینطور که مشخصه من بیشتر از اینا شرمنده ات خواهم شدخندیدم و گفتم این چه حرفیه بلاخره زن دوم شدن این دردسرا رو هم داره اخمی کرد و گفت لطفا لطفا دیگه اینطور حرف نزن گفتم حقیقته خب گفت شبا باید خونه باشیم آقام اجازه نمیده شبی بیرون از خونه بمونیم گفتم میفهمم اشکال نداره.گفتم خب بریم وسایل و بیاریم تو فرشها رو پهن کردیم و دوتا اتاقها خالی موندن بهرام گفت برا اونجا هم میخرم غصه نخوربعد هم اجاق گاز و یخچال و باقی خرت و پرتها رو بردیم تو آشپزخونه و چیدم تو کابینتها بهرام گفت خب کپسول گاز نداریم زختخواب نداریم هیچی هم برای پخت و پز نداریم خندید و گفت پاشو بریم بخریم رفتم چادرمو بردارم که گفت دل بکن از این چادر قبلا که یادم نمیاد سرت دیده باشم گفتم زشته یکی میبینه من و با تو برات بد میشه بفکر رفت و گفت راس میگی من شرمنده ام
تو خیلی بافکرتر از منی رفتم اون پیرهنی که خریده بودم و تنم کردم و چادر و هم سرم کردم و اومدم با بهرام رفتیم سوار ماشین شدیم چشمم که به کلید در خورد گفتم بهرام یکی هم به من بده از این کلیدا چیزی لازم میشه بخرم نمیتونم برم
گفت چشم عروس خانم رفتیم دوباره بازار سرپوشیده و برنج و حبوبات و اینجور چیزا خریدیم بعدم هم رفت سمت همون کبابی دیروزی بازم دوتا کباب خرید و برگشت گفت کپسول و رختخواب و هم من آشنا دارم خودم میرم میخرم برگشتیم خونه و کباب و خوردیم و بهرام دوباره بلند شد و گفت من برم سعی میکنم شب اول وقت بیام بهت سر بزنم
باشه ای گفتم و بغلم کرد و بوسیدم و گفت جون دوباره دادی بهم ممنون ازت اُلفت دوباره همون حس عذاب وجدان اومد سراغم سرمو انداخت پایین و سرخ شدم بهرام رفت و دوباره من بودم و یه خونه خالی رفتم آشپزخونه وسایل و جابجا کردم کف پاهام درد میکرد نگاهی به کاشی های سبز رنگ آشپزخونه کردم و رفتم اون پتو که بهرام روز اول اورده بود و آوردم و کف آشپزخونه پهن کردم دلم میخواست برم حموم اما نفت نداشتم
گفتم اینم باید بگم به بهرام بخره،درختهای تو حیاط بلند بودن و معلوم بود صاحب قبلی حسابی بهشون میرسید یکم علفهای هرز تو باغچه رو کندم و خودم تو حیاط مشغول کردم نمیدونستم باید تنهایی چیکار کنم از اینکه اون دوباره بیاد سراغم دلم آشوب بودخورشید غروب کرد و هوا کم کم رو به تاریکی میرفت یاد مادر مرحومم افتادم این موقع ها سردردهاش بیشتر میشد و یواشکی از درد گریه میکردآهی کشیدم و بلند شدم و رفتم تو خونه باز خوبه این دوتا فرش بود چادرمو جمع کردم و گذاشتم زیر سرم و دراز کشیدم طبق معمول هم کل چراغها رو روشن کردم و نشستم روبروی در تو افکار خودم غرق بودم که دیدم بهرام در و باز کرد خوشحال بلند شدم و رفتم استقبالش گفت بیا این رختخوابها رو ببر دوتابقچه بزرگ رختخواب بود یکی رو برداشتم و بردم تو اتاق بهرام هم دومی رو آورد دوتا هم کپسول گاز خریده بود و برد یکی رو وصل کرد به اجاق گاز گفتم آبگرمکن نفت میخواد؟گفت ای وای یادم رفت فردا برات میارم کفشهاشو پوشید و گفت شرمنده باید برم فردا میام پیشت من مثلا تازه عروس بودم و شوهر کرده بودم اما شوهرم انگار ساعتی بود.بهرام و راهی کردم و برگشتم خونه
گره بقچه ها رو باز کردم دو دست رختخواب بودن خیلی نرم و تمیز بودن
همه لحاف و تشکهای خونه مادرم کهنه شده بودن و نازک بودن هر شب مادر بیچاره ام کمر درد داشت چند دست هم لحاف و تشک داشت که نمیزاشت استفاده کنیم که مال مهمونه خودش رو لحاف و تشک کهنه و پاره میخوابید که شاید یه روزی مهمون بیاد رو لحاف و تشک بهتر بخوابه تو دلم گفتم بیچاره مادرم کجایی که ببینی با وسایلت چه کردن ملافه یکی رو بردم اتاق پهن کردم رو زمین و لحاف و تشک و مرتب کردم و بردم گذاشتم اونجا یه متکا برداشتم و اوردم همون جای قبلیم و دراز کشیدم
با خودم فکر میکردم قراره بهرام کی بیاد پیش من اصلا چرا با من ازدواج کرده حتما دلش برام سوخته بعد گفتم نه اون موقعی که فکر میکرد وضع بهتری داریم ازم خواستگاری کرد تو همین فکرا بودم که دوباره سنگینی اونو رو سینه ام حس کردم زبونم و بدنم قفل شد بی حرکت موندم چیزی مثل یه چوب خشک رو پاهام انگار داشتن میکشیدن داشتم خفه میشدم رو صورت و دستام هم حسش میکردم ولی چیزی نمیدیدم به زور تونستم تو دلم بگم بسم الله و کم کم قفل بدنم وا شد.
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f