#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#الفت
#قسمت_نوزدهم
میگفت مریم خودش کم کم خسته میشه و طلاق میگیره چند بار حرفشو زده یکم صبر کنم اونم میزاره میره بعد راحت منو پیش خانواده اش میبره.بهرام رفت و منم رفتم سراغ کتاب آشپزی و دنبال غذا برای فردا میگشتم با خودم گفتم برم چند تا کتاب بخرم یکم سرم گرم بشه رفتم ظرفها رو بشورم که حس کردم دستی رو شونه ام نشست دوباره بدنم قفل شد و جرات نکردم برگردم به زور ظرفها رو شستم و سرمو انداختم پایین و رفتم سمت اتاق یهو در از پشت بسته شد و نزدیک بود سکته کنم چادرمو برداشتم و زود برگشتم سمت در که دوباره جلوم ظاهر شد اما دیگه نمیخندید زل زده بود بهم با حالت غم چشمم و بستم و گفتم بسم الله و همونطور در و باز کردم و رفتم تو حیاط و سریع از در خارج شدم.رفتم دوباره سمت بازار از جلوی مغازه بهرام رد شدم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که یکیشون نشسته بود رو صندلی و یکیشون داشت با بهرام حرف میزد یه گوشه وایسادم و نگاه کردم اون خانم که داشت با بهرام حرف میزد دستاشو تکون میداد مشخص بود دارن دعوا میکنن بهرام نشست رو صندلی و دستاشو گذاشت رو سرش خانمی که نشسته بود بلند شد و دست خانم جوون و گرفت و کشید صورت خانم جوون و دیدم خیلی زیبا بود واقعا دم در چادرشو مرتب کرد و مشخص بود کلی گریه کرده و باهم رفتن
حدس زدم مریم باشه رفتم کتابفروشی و چند تا کتاب شعر و یدونه هم آشپزی خریدم و برگشتم خونه
چراغا رو روشن کردم و نشستم به ورق زدن کتاب شعر فروغ فرخزاد، بچه ها تو مدرسه همیشه از شعراش تعریف میکردن روزهای من شده بود تکراری و روتین هر روز صبح که بیدار میشدم برای ناهار در تلاش بودم بعد هم تنهایی کتاب میخوندم اون روز صبح بیدار شدم و تو آینه کوچبکی که خریده بودم و رو دیوار آشپزخونه زده بودم نگاهی به صورتم کردم باید میرفتم آرایشگاه صبحونه رو خوردم و راه افتادم رفتم سمت خونه صدیقه خانم در نیمه باز بود در زدم و رفتم تو چند تا خانم دیگه هم اونجا بودن سلام دادم و گفتم وقت داری برای اصلاح گفت اره بشین نشستم و یکی از اون خانمها زل زده بود بهم اولش ترسیدم نکنه منو شناخته خواستم بلند بشم برم که اومد نزدیکم نشست و گفت همزاد داری گفتم چی؟گفت همزاد ؟گفتم یعنی چی متوجه نمیشم چی میگیدصدیقه خانم برگشت سمتم و گفت کارش خیلی درسته از همه چی سر در میاره گفتم من اعتقادی به دعا و اینجور کارا ندارم خانمه گفت شبا یکی تو خونه ات هست که ازش میترسی بازم انکار کردم گفت وقتی دنیا اومدی یدونه هم همزاد باهات متولد شده و برای همین همیشه کنارته ،گاهی حضورشو نشونت میده نترس مواظبته و صدمه ای بهت نمیزنه
یاد خراشهای رو بدنم افتادم گفت میتونی رامش کنی و کمکت میکنه برات خوش شانسی میاره گفتم ممنون ولی هیچ کدوم از اینا رو من ندارم فکر کنم اشتباه گرفتی صدیقه خانم رو کرد به خانمه و گفت نوبت شماس لبخندی بهم زد و بلند شد و رفت رو یونیت دراز کشید حرفهاش منو به فکر بردیعنی چی همزاد ،اولین باز بود که به گوشم میخوردبلاخره نوبتم شد و صدیقه خانم شروع کرد به بند انداختن و همش از خانمه تعریف مبکرد که خیلی ها با کمک اون گره از مشکلاتشون وا شده و خیلی چیزها بلده فالگیر خوبی هم هست هر موقع خواستی بگو میبرمت پیشش
گفتم من اعتقادی ندارم به این چیزا
و صدیقه دیگه ادامه ندادبرگشتم خونه ولی همش حرفهای اون خانم تو مغزم تکرار میشداون روز بهرام برای ناهار نیومد نگرانش شدم همونطور سفره رو دست نخورده جمع کردم و چادرمو برداشتم و رفتم دم مغازه ،مغازه هم بسته بودیه چیزی مثل خوره افتاد بجونم که نکنه اون خانمها اصلا به مریم ربطی نداشتن و بهرام باز فیلش یاد هندوستان کرده
کلی بدو بیراه به خودم گفتم که فکر میکنی کسی که یه بار خیانت میکنه نمیتونه به تو هم بکنه ،با خودم درگیر بودم و برگشتم خونه آروم و قرار نداشتم اعصاب خرد بود حضورشو بازم حس میکردم تو خونه رفتم تو حیاط نشستم و تکیه دادم به دیوار حیاط تو فکر و خیال خودم بودم که بهرام در و باز کرد و اومد تو با حالت قهر بلند شدم و رفتم تو خونه و محلی بهش ندادم.اومد پیشم و از پشت بغلم کرد و گفت بخدا نمیتونستم بیام.مریم اون روز اومد مغازه و بازم دعوامون شد و آقام هم مجبورم کرده که ظهرها مغازه رو ببندم و برم پیش مریم برا ناهار مریم شاکی هست که بهش نمیرسم اینا هم گیر دادن بهم برگشتم با تشر سمتش و گفتم پس بعد این کلا نمیخوای بیای گفت میام یه سر میزنم بهت اما برا ناهار نمیتونم خیلی ناراحت شدم و گفتم چرا پس من و گرفتی وقتی تو نمیتونستی دوتا زن و اداره کنی خب با همون مریم خانم میموندی دیگه برای بار اول باهم دعوا کردیم و بهرام با حالت قهر رفت .دو سه روزی اصلا خبری از بهرام نشد و کلا نیومدمنم نرفتم سراغش کل روز تو رختخواب بودم و حوصله هیچ کاری رو نداشتم
ادامه ساعت ۱۶ عصر
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f