همه ایستاده بودن و نگاهم میکردن دلم میخواست برم داخل اون اتاق.ماشینش جلوی درب بود درب عقب رو باز کرد و خودش رفت پشت فرمون نشست نمیخواستم حتی ثانیه ای ازش دور بمونم‌ حالا که بچه اشو داشتم بیشتر از قبل دوستش داشتم درب عقب رو بستم و جلو رفتم سوار شدم‌ نگاهمم نکرد ولی حس کردم که لبخند زد ماشین رو روشن کرد و حرکت کردیم‌ نفس عمیقی کشیدم و یه جرعه از بطری اب نوشیدم‌ دکتر بهم قرصی داده بود که گفت قبل رفتن بخورم تا تو راه حالم بد نشه اون قرصها نمیزاشت حالت تهوع بگیرم‌ سرمو به صندلی تکیه کردم و به مالک خیره موندم به دستش.گفتم ممنونمبخاطر اینکه این چند روز بخاطر من زحمت کشیدی و اینجا موندی میدونم‌ همین الانشم خیلی کار داری و ذهنت بهم ریخته است ولی ممنون که اومدی و نجاتم دادی این بچه برام با ارزشترین چیز تو دنیاست نمیخوام هیچ آسیبی بهش بخوره فعلا به کسی چیزی نگو تا خودم بگم با تعجب گفتم میخوای مخفیش کنی ؟‌بخاطر چی یا کی ؟‌نیم نگاهی بهم‌ انداخت و گفت بخاطر حفظ خودش ولی فکر کنم بخاطر اینکه میخوای طلا رو عقد کنی اگه اون بفهمه قبول نمیکنه ؟‌سکوت بدی بود و گفتم من نمیزارم‌ کسی به بچه ام آسیب بزنه حتی تو چنان محکم‌ گفتم که نگاهم کرد و گفت قرار نیست من بهش آسیب بزنم‌ اون‌ بچه منم هست میبینی که سهراب رو بیشتر از جونم دوست دارم‌ میخواستن اونو بکشن میدونن الان نقطه ضعف من سهراب کاش طلا هم مثل تو میتونست از بچه اش دفاع کنه من نگرانی ندارم میدونم‌ مراقب بچه من هستی با اخم گفتم مالک خان بچه تو نه بچه جواهر من بعد بدنیا اوردنش نمیدمش بهت فکر نکن میتونی منو از اون جدا کنی در مورد بچه بعد از بدنیا اومدنش تصمیم میگیرم .با انگشت اشاره کرد بس کنم و ادامه ندم شکمم قار و قور میکرد و گرسنه بودم‌ دستمو روی شــکمم کشیدم صداشو شنید و گفت همین نزدیک ها یه قهوه خونه هست میریم‌ اونجا املت میخوریم جلوتر نگه داشت و قبل از اینکه پیاده بشه انگار پشیمون شد و گفت تو بمون تو ماشین من برات میارم‌ رو بند نداشتم و خوشش نمیومد کسی منو ببینه طولی نکشید که با یه تابه کوچیک املت و چای اومد چقدر عطر خوبی داست و منم حسابی گرسنه بودم‌ حالا میفهمیدم دلیل اون همه غذا خوردن و سیر نشدن رو با تعجب نگاهم کرد ومن همه رو که خوردم‌ تازه دیدم‌ میخواسته لقمه بگیره و من همه رو خورده بودم‌ چایشو نیمه سر کشید و گفت بازم بگیرم ؟خجالت کشیدم‌ بگم گرسنه ام اخرین لقمه تو دستم رو به سمت دهنش بردم و گفتم نصفشو تو بخور نصفشو من میگن اینجوری بچه شبیه پدرش میشه لقمه رو تا تهش خورد و گفت نمیخوام‌ شبیه من بشه استکان هارو برد داد و برگشت تا راه بیوفتیم‌.اون مریضی ارزششو داشت ماشین رو به حرکت در اورد و به جلو خیره بود صدای محبوب از سرم بیرون نمیرفت اون‌ زنده بود و چرا مالک داشت مخفیش میکرد من مطمئن بودم اشتباه نمیکنم‌ اولین بار بود اونجا رو میدیدم‌ اونجا شهر بود و چقدر همه جاش قشنگ‌ بود یه پیراهن سبز پشت شیشه یا مغازه بود و ذوق زده گفتم چقدر اون قشنگه مالک نگاهی کرد خم شده بودم و همونطور که دورتر میشدیم نگاه میکردم اون پیراهن سبز خیلی قشنگ‌ بود حتی نخواست بایسته تا نگاهش کنم‌ جلوتر میرفتیم و چقدر ماشین اونجا بود همه جا مغازه بود و چقدر اجـناس بود کفش هایی که هیچ وقت تصورشم‌ نمیکردم از شیشه فقط بیرون رو نگاه میکردم‌ خیلی جلوتر نگه داشت و گفت میرم دارو بخرم همینجا بمون درب ماشین رو قفل کرد و رفت خیلی طول کشید که برگشت داروهارو عقب گذاشت و قبلش چیزی داخل صندوق گذاشت تا برسیم ابادی خودمون دیگه صحبت نکرد و منم سکوت کردم‌از رو جاهای بالا و پایین که میرفت تو دلم جابجا میشد و میترسیدم‌ مبادا بچه ام طوریش بشه وارد عمارت میشدیم که گفت با کسی حرفی نمیزنی ماشین رو پارک کرد خانم جون جلو اومد به استقبالمون و با دیدن من گفت خداروشکر سالمی ؟‌مالک ما مردیم از نگرانی چرا خبری ندادی ؟‌مالک نگاهم کرد و گفت باهاش تا اتاقش برو خانم‌ بزرگ بالا پشت نرده ها بود نگاهشو خوب میتونستم‌ درک کنم‌ دلش میخواست مرده بودم و خبر مرگم‌ میومد طلا از دور بهم لبخندی زد و دستش رو شونه های پسرش بود خانم‌ جون کمک کرد وارد اتاق شدم و گفت خوب میشی میگم برات سوپ بیارن‌ تشکر کردم و همونطور که دستشو میفشردم‌گفتم‌ خاله یه خواهشی دارم‌ فوتی کرد و گفت من حریف مالک نیستم نمیتونم از اینجا ببرون بیارمت ادامه دارد... •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f