#شوهراهوخانم#پارت242زیبایی و آهنگ،نسیم آسا بار دیگر همه این ابرهایی را که بر خط روحش سایه افکنده بود،به کنار زد،پایش را آهسته بر همان سنگی که او نهاده بود،گذاشت و به آن اشاره کرد. طرف دیگر آب رفت.اینجا جویبار با شیب فوق العاده تندی که آب را به ناله در می آورد، می غلتید.طرفین آن را بتّه های وحشی تمشک با درخت های خودروی میوه و ساقه های بلند کوکب با گلهای درشت و برگهای گوناگون پوشانده بود.جایی بود. های بکر و کشف نشده ی اعماق جنگل ها که هیچ پای باغبانی حتی هنگام شاروُت باغ به نظر نمی آید از ساحتش عبور کرده باشد؛ چنان که خود سید میران نیز هرچه گوشه های پیچ واپیچ مغزش را می کاوید به یاد نمی آورد چنین مکان هایی اسرارآمیزی را قبلاً می آورد. جز بلبل ها که نزدیک به آب روی بتّه های کم جان گل لانه نهاده بودند،ظاهراً حتی پرندگان دیگر را بدانند جا راه نبود.قناری کوچکی روی شاخسار چنان می پرید که برگ ها تکان نمی خورد.گویی از روی. غریزه چنان دانسته بود که سکوت و آرامش محل را نباید بر هم بزند.برگ نمی افتاد که صدا کند.زمزمه ی جویبار چنان پنهانی بود و ایماآمیز بود که سکوت آن دیر عشق را خیلی بیشتر می نمود.صندوقچه ی اسرارآمیزی بود که حتی آفتاب و نیسم به داخل آن رخنه نمی کرد و در این موقعیت که اوج گرمای روز بود چنین گمان می رفت که هنگام عصر است.بید مجنون شرمگین بود. از سر می گرفت،همچون روح او به رویای خالصانه ی عشق و سعادت های خلسه آمیز تسلیم می شد.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ای هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می باشد. خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم مثل فرش های غیبی سایه ها آشکار شده بود که حتی از درختان نیز بالا رفته بود.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ی هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم سایه ها مثل فرش های غیبی آشکار بود. که حتی از تنه ی درختان نیز بالا رفته بود.آب،این مادّه ی عجیب روح و مایه ی هستی ها،این خونی که در رگهای طبیعت جاری است،از بهر دختران آفتاب لالایی می خواند.در پای درختان رسوب وهم انگیزی از سایه ها و نیم سایه ها مثل فرش های غیبی آشکار بود. که حتی از تنه ی درختان نیز بالا رفته بود.
آیا این محل پاسخی نبود به آرزوهای واپس زده و شکسته ی روح او برای یک گوشه ی دنج و خلوت؟اگرنه،بی اینجا همان دیر مقدسی بود که عاشق و معـشوق باید باشد. به پروانه و گل تغییر شکل دهنده و به ابدیت بپیوندند.صدای نازک و لطیف هما که خود دیده نمی شد به گوش رسید که به پیرزن می گفت:
- که به تو گفت نباید آب تنی بکنم.دلم می خواست همین حالا اینجا بود و می دید که دستورش را اطاعت نکرده ام.چه خوب شد نگذاشتیم بچه ها با ما بیایند.اوه،چقدر تار عنکبوت!این گیلاس های درشت و سرخ و سفید را ببین که تا کجا بالا رفته اند.آیا دستی هم بوده و هست که اینها را بچیند؟ ـت بشوم و چند دقیقه ای تن نقره گونم را در تخت جویبار هم آغـوش حباب ها سازم،تو را به خدا اگر نره هستی چشم هایت را ببند و فوراً از این مکان دور شو.شوهری دارم خودخواه تر از خروس،بدگمان تر از لک. لک و شیداتر از بلبل،که اگر ردّ تو را در این مکان ببیند باز می شود و بال می کشد و تا آن سر دنیا به دنبالت می آید.هان،نمی روی؟پسمعلوم می شود تو هم از جنس خودم هستی.آری ماده ای. که نمی توانی آواز بخوانی.
آهنگی که یک بار قطع شد دوباره با مقامی تازه شروع شد.این بار بچه ها بودند که سر به سر گرامافون می گذاشتند.هما با حالت سرخوش و شادکام زنی که خود را برای جشن یا سور بزرگی آماده می کند پیراهن و زیرپوشش را می کند. از تن بیرون آمد.حوله و جام مسی را از پیرزن گرفت و در همه ی احوال به نغمه ای خوش موسیقی که با لطفی دلکش و موزون و به مانند عطری مـ ست کننده،روح و زیبایی و احساس شاعرانه در فضای پراکند،نرم نرم رقصید. .غافل از آن که در همان حال دو چشم حسرت بار که شعله ی درد و بیماری آن را تب آلود کرده بود مانند یونسی که به انتقام بلعیده در کام نهنگ ماهی را فرو برد،نه فقط حرکات و حالات،بلکه سرتاپای وجود او را می کند. بلعید.مانند پری افسانه ای که بر لب چشمه از جلد کبوتر بیرون آمده باشد،هما سراپا برهـ نه میان آب نشسته بود.آسوده خاطر و بی دغدغه اول روح خود را غوطه ور در آرامشی می کرد که طبیعت مثل یک کنسرت خاموش گردش می پراکند. .لبخندی که در عین حال شوخ چشمی زنانه اش را
می رساند،چهره ی بیش از همیشه گرم و گلگونش را روشن می کرد.چه کشش پنهانی و اسرارآمیزی میان عاشق و معـ ـشوق همیشه وجود داشت که درهر حال و کیفیت،آنان را از نزدیک باخبر می کرد.غیر از زیرکی و موقعیتی که زنان داشت.