نوستالژی
#سرگذشت #برشی_از_یک_زندگی #قمر_تاج #قسمت_هفتادوپنج از وقتی خبر رسیده بود که فقط یه چاه سرکوچه ما ق
عباس کمی لجباز بودو هرروز توی مدرسه با بچه ها دعوا میکرد.میدونستم که اگه هادی بفهمه نمیزاره دیگه درس بخونه. برای همین هربار که به مدرسه میرفتم، چیزی به هادی نمیگفتم وعباس رونصیحت میکردم که سرش به درس ومشقش باشه.مدام به محمدسفارش میکردم بیشترحواسش به عباس باشه. اردیبهشت ماه بود که مشغول جارو زدن حیاط بودم.آش برای ناهار بار گذاشته بودم.عباس و محمد مدرسه بودن و طلا ظرف ها رو به چشمه برده بودو هاجر و نعمت هم گوشه حیاط مشغول بازی بودن. وقتی طلا برگشت احساس کردم رنگش پریده،باعجله ظرف هارو برد توی مطبخ.زودصداش کردم وپرسیدم چی شده که اینقدر هولی؟کمی نگاهم کردوگفت هیچی. گفتم زود بگو ببینم چی شده دختر،رنگ و روت داد میزنه که ازچیزی ترسیدی، توی راه چشمه کسی حرفی زده؟کسی دنبالت کرده؟ طلا زود گفت نه بخدا مامان جان،ولی شنیدم که و بعد انگار پشیمان شد وگفت هیچی.جارو از دستم افتاد و گفتم جون به سرم کردی خب مثل آدم حرف بزن ببینم چی شده. اشک توی چشمهای طلاجمع شد وگفت سرچشمه شنیدم که عباس با پسرعزیز آقا دعوا کرده وانگار فحش بدی به پسرش داده واونم ازمدرسه گذاشته رفته وبه عزیزآقا گفته.عزیزآقا هم دست پسرشو گرفته و رفته پیش آقاجان وبهش گفته که عباس به پسرش چه حرفی زده. گفتم خب!طلا کمی من من کردو گفت آقاجان هم رفته واز مدرسه عباس رو برده.همه میگفتن میخواد بندازتش توی چاه بالای ده،تازه بیشتر زن های ده ظرف هاشونو همونجا گذاشتن و رفتن تماشا. انگارحیاط دورسرم میچرخید.میدونستم وقتی جلوی چشم هادی رو خون بگیره، دیگه چیزی حالیش نیست. اما این خودم نبودم که کتک بخورم ودم نزنم.این عباس بود،جگر گوشه من. برای همین به طلاسپردم که اصلا ازخونه بیرون نیان ومواظب رحیم باشن وزود ازخونه رفتم بیرون. ازخونه ما تاخونه بابام راهی نبود.اما انگار هرچی میدویدم، نمی رسیدم.هنوز سرمای اردیبهشت به استخون میزدو کار توی صحرا شروع نشده بود. از دم در بابامو صدا زدم و با التماس ازش خواستم که همراهم بیاد. تا بابام لباس بپوشه همه چیو براش گفتم.بابام توی راه غرغرمیکردو میگفت اگه خودت دوبار گوش این بچه رو میپیچوندی الان این حال و روزت نبود. از بابام توقع بیشتری نداشتم چون یادگرفته بود همیشه باتنبیه به ما چیزی بفهمونه. اماالان وقت گلایه نبود وباید زودتر به بالای ده می رفتیم. وقتی رسیدیم به چاه، بیشتراهالی ده اونجا بودن وهادی رو نصیحت میکردن. جمعیت رو کنار زدم و رفتم جلو.هادی ازپاهای عباس گرفته بودو آویزونش کرده بود توی چاه.تمام خون بدن عباس توی سرش جمع شده بود وبا صدای بدی نفس میکشید وبریده بریده وبا التماس از هادی میخواست که ببخشتش. زبونم توی دهنم قفل شده بود و بابام به هادی میگفت عباس دیگه ادب شده و ولش کنه. نمیدونم هادی میخواست عباسو بترسونه یا واقعا قصدش انداختن عباس توی چاه بود که یکی از پاهای عباس رو ول کرد. با دیدن این صحنه جیغی زدم وتوی سروصورتم کوبیدم.هیچ کس جلو نمی رفت ودیگه هیچ صدایی از کسی شنیده نمی شد. انگار که فیلمی درحال پخش باشه، همه وایساده بودن وتماشا میکردن.به بابام التماس میکردم که کاری کنه و هادی منو فحش میداد که اینا همش بخاطر تربیت توئه. عباس از ترس خودشو خیس کرده بودو با صدای بدی که به زوراز دهنش خارج می شد، ازم کمک میخواست. بابام همینطور که حرف میزد،به هادی نزدیک شدو پای عباس رو گرفت وکشیدش اینور.هادی که از این کار بابام‌ جا خورده بود، با عصبانیت نگاهش کرد،ولی حرفی نزدو بابام با دادوبیداد شروع کرد به نصیحت کردن هادی. هادی همونطور با اخم به عباس چشم دوخته بودو حرفی نمی زد.عباس با صورت روی زمین افتادو خون از دهنش بیرون زد. با دیدن خون، بند دلم پاره شدو دوباره شروع کردم به جیغ زدن وبلند شدم که برم عباسو بغل کنم. اما هادی بی توجه به خونی که از دهن عباس میرفت، شروع کرد به زدن عباس. با کمک بابام، عباس رو از زیر مشت ولگد هادی نجات دادم.بچه م حالش خیلی بدبودو بی حال روی زمین افتاده بود.گرفتمش توی بغلم واز بین جمعیت ردشدم تا به خونه برم. صدای دلسوزی وحرفهای مردم به گوشم می رسیدو آتیشم میزدو توی دلم هادی رو نفرین می کردم که اینطور ما رو انگشت نمای یه ده کرده بود. بی توجه به حرفهای بقیه، راه خونه رو پیش گرفتم.عباس بی حال بودو این موضوع باعث شده بود سنگین تر بشه. اماچون توان راه رفتن نداشت. مجبور بودم بغلش کنم. با هزار بدبختی به خونه رسیدم وعباسو گذاشتم روی ایوون. چشمهاش ورم کرده بودو صورتش هنوزسرخ بود.بادستمال، خونی که از دهنش بیرون زده بودو پاک کردم وبچه هارو فرستادم توی اتاق تا لباس های عباسو عوض کنم. ادامه ساعت ۱۶ عصر •┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈• https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f