#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#رنج_کشیده
#قسمت_بیستوهفتم
تلخی اون روز،شیرینی شب قبل و از زیر زبونم برده بود...!فاطمه از لج من و خاتون به ولی خان گفته بود دیگه به اتاقش نره و ولی خان هم از خدا خواسته قبول کرده بود.چندروزی گذشت،تواین مدت بعداز اینکه خاتون شنید بیوه بودم بدترین رفتارها رو باهام انجام میداد،دیگه فهمیده بودم چرا معصومه از خانوادش فراری بود...
صنم هربار که میومد با زخم زبوناش همه رو آزار میداد،اما برعکس پسرش اکبرو یوسف خان اخلاق خوبی داشتن...یک بار دخترای فاطمه و علی خان خدابیامرز،به خونه پدریشون اومدن،با دیدنم برخورد بدی نداشتن و من هم اون روز زیاد جلوی چشمشون آفتابی نشدم،حسابی با کار سرگرم بودم،اینجوری هم خودم یادم میرفت که دارم چه روزایی رو سر میکنم،وهم خاتون کمتر غر میزد.کار درو تموم شده بود و انبار پراز برنج،طبق رسوم قدیمی این وقت سال،موقع نامزدی و ازدواج بود...خواستگارهای محبوبه پیغام فرستادن که برای صحبت بیان به خونه،اهل همون ده بودن،خاتون راضی بود و منتظر جواب ولی خان بودن...اما محبوبه و رضا! با ناراحتی خودشون رو تسلیم قسمت کردن،دلم برای محبوبه میسوخت،غروب شدو ولی خان اومدبه خونه،بعداز شام خاتون دخترا رو فرستاد بالا و روبه ولی خان گفت؛
ولی الله جواب آخرت چیه؟مردم منتظرن،به اندازه کافی انتظار کشیدن؟ولی خان گفت؛ فردا خودم براشون پیغام میفرستم بیان.
فقط...فاطمه امشب با محبوبه صحبت کن تا بدونه قرار ازدواج کنه.فاطمه باشه ای گفت و مثل همیشه سرد و ساکت مشغول کارا شد.رفتم کنار دخترا،محبوبه رو نشوندم کنارم و گفتم؛ فردا پس فردا قرار عقدت کنن،راضی تو دختر؟محبوبه تو بغلم زد زیر گریه...مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت دلش فقط رضا رو میخاد!سودابه با دهان باز هاج و واج بهمون خیره شده بود.
محبوبه رو آروم کردم و گفتم؛ امشب با پدرت حرف میزنم،فقط قبلش باید با رضا حرف بزنم،اگه ازش پرسیدن بگه که تو رو میخاد.محبوبه سری تکون داد، سرک کشیدم و دیدم که هرسه تا هنوز تو مطبخ مشغول حرف زدنن و خاتون با آب و تاب داره از دارایی خواستگار حرف میزنه!به اتاقک گالش رفتم و رضا و رو صدا زدم، با یه چراغ کور سو نشسته بود...با دیدنم دستپاچه شد و اومد دم در و گفت؛ خیر باشه کوچیک خانوم،این وقت شب؟ماجرا رو براش توضیح دادم و گفتم بهش نترسه،با سری افتاده جواب داد؛من نه خانواده ای دارم و نه کس و کاری!میدونم که ولی خان راضی نمیشه،اما یا محبوبه رو بهم میدن و یا بیرونم میکنن...برگشتم به اتاق و منتظر ولی خان موندم..
مشغول جمع کردن بودیم که ولی خان رو به خاتون گفت؛امشب برای محبوبه خواستگار میاد!غریبه نیست، آماده باشین فردا هم شیخ اکبر میاد برای عقد.
به یوسف هم پیغام میدم که بیان...
خاتون خوشحال گفت؛ مبارکه! پس بگو کسی رو در نظر داشتی که قبلی هارو رد کردی،کی هستن حالا؟ولی خان گفت؛ گفتم که غریبه نیست،رضا ،گالش خودمون.
خاتون مثل یه انبار باروت منفجر شد،با صدای بلند فریاد زد؛ چی؟رضا؟ عقلتو از دست دادی؟دخترت و میخای بدی به یه گالش بی سر و پا؟فکر نکردی مردم چی میگن!ولی خان با اخم رو به مادرش گفت؛آروم باش ننه... محبوبه دختر منه،منم صلاح و خوبی شو میخام،انقدر داد و فریاد نکن سر صبحی اوقاتمو تلخ نکن.خاتون اما پرید تو حیاط،نگاهم به فاطمه افتاد که با ناراحتی رو به ولی خان گفت؛نزار دخترم به سرنوشت معصومه دچار شه ولی خان...
دلم براش سوخت،من هم به حیاط رفتم،خاتون صدا زد؛ کجایی پسره ی بی غیرت؟نمک میخوری و نمکدون میشکنی؟
تو ننه بابات کجان که...با فریاد ولی خان صدای خاتون قعط شد!محبوبه مثل بید میلرزید و سودابه گریه میکرد،خاتون شر به پا کرده بود،ولی خان با صورت پراز خشم رو به مادرش گفت؛ خاتون،محبوبه دختر منه! من میگم که با کی ازدواج کنه،به هیچ کس مربوط نیست،اینو همتون خوب گوش کنین.داری مثل بیست سال پیش دختر منم رسوای خاص و عام میکنی،اما اینبار دیگه اون دفعه نیست،تمومش کن...از فریادش مو به تنم راست شد.
تا بحال اینطور ندیده بودمش،خیلی ازش ترسیدم...رضا سرش رو بالا گرفت و با قدر دانی به ولی خان خیره شد.ولی خان رو به فاطمه گفت؛ برای دخترت مادری کن فاطمه،کارایی که گفتم و انجام بدین...خاتون با عصبانیت به داخل خونه رفت و در وبهم کوبید.رفتم کنار محبوبه،بیچاره دختر رنگ از رخش پریده بود،حق هم داشت.با رفتن خاتون،ولی خان اومد به سمتم و گفت؛ حواست به اون چندتا گاو تازه زاییده باشه،رضا میره پیش سر تراش و حمام.شب فقط به یوسف و صنم میگم بیان.نمیخام کسی از فامیل بیاد و خاتون دوباره با حرفاش به طبل رسواییمون بکوبه...
ادامه ساعت ۹ صبح
•┈┈•❀🕊🍃🌺🍃🕊❀•┈┈•
https://eitaa.com/joinchat/2634219768C9798f0ca3f