♦️تو کیستی؟ انتظار، سخت ترین و کشنده ترین ساحت وجودی انسان است. حالتی بین خوف و رجا، بین امید و ناامیدی، بین عدم و وجود، بین نیستی و هستی و دقیقا بین تمام این تعاریف. نه این است و نه ان. و کشندگیش دقیقا همینجاست. حالتی به شدت ناپایدار و بی ثبات از عدم استقرار مفهومی مشخص در روح و قلب. نمی دانم چه حکمتی در این حالت هست، که خدا اصولا انرا خلق کرده. تمام انچه به بودن ما معنا می بخشد، مفاهیم هستند. مفاهيمند که به ما می فهمانند دقیقا چه هستیم و که هستیم در چه شرایطی هستیم. مثلا مفهوم غم،مفهوم شادی. زمانی را تصور کنید که انسان برای حالتهای مختلف خودش مفهوم و عنوانی نداشت. مثلا حس دوست داشتن درونش داشت، ولی هنوز واژه و مفهومش خلق نشده بود. چه درکی از خودش و دنیای پیرامونش داشت؟ چگونه خودش را مي ديد يا چگونه با خودش فکر مي کرد، حرف مي زد يا به ديگران احوالش را بيان مي کرد؟ انتظار به نظرم اینگونه است، هنوز مفهومی دقیق برای ان خلق نشده و حالاتی که داریم را نمیتوانیم به درستی فهم کنیم. و باز نمی دانم خدا چرا چنین حسی را خلق کرد؟ انتظار شايد مفاهيمي چون، صبر و تاب اوري، دانايي و اگاهيي به وجود و حضور چيزي يا کسي، و اميد و دلبستن به اين اگاهي و دانايي، را درون خودش داشته باشد و مطمئنا مفاهيم بي شمار ديگري را. ولي مساله اينست که اگر هر کدام از اين مفاهيم در قلبمان به يقين و ايمان و دانايي قابل اعتنا نرسيده باشد عقبگرد خواهيم خورد به مفهومي قبل از ان. مراحل تکامل انسان يا انسان کامل را شايد بتوان گفت زمانيست که به ترجمه ي دقيقي از احوالات و احساسات خود رسيده و مفاهيم مناسب ان را خلق کرده. و توقفگاههاي مناسبي براي روحش ايجاد کرده. عالم محسوسات،و عالم خیال را گذراندیم و یک قدمی عقل در عالم وهم، مدتهاست که ماندیم. نه نیستیم نه هستیم نه می توانیم بگویيم هر انچه در ذهن و خاطرات و اگاهیمان هست نیست. نه میتوانیم بگوییم هر انچه هست انچیزیست که ما می پنداریم و دوست داریم باشد. عالم وهم شاید عالم هولناکیست. می تواند هر چیزی یا هر کسی را جای انچه و انکه دوست داریم، بنشاند، به خیال انکه همه اوست و همه اوست. همان عالم جادوگریست که موسی را به وحشت انداخت تا قبل از انکه ندای خدا را بشنود. می دانید موسی چه کرد؟ موسی با عصایش وهم را در هم شکست. حقیقتی را نشان داد، تا کنارش مجازها در هم شکند و همان چوبها را مردم ببینند. و بدانند که اساسا ماری در کار نبوده. ما احساسات نااشنايمان را در ظرف احساسات اشنايمان مي ريزيم و بعد گمان مي بريم که اين حس همان حس است.براي همين است که در حالت ناپايدار گاهي خود را به عدم مي زنيم گاهي به وصال. گاهي در خوف کامل مي رويم گاهي در اميد. و همه ي انها را در لحظه، همان احساس واقعي مي پنداريم. می گویند در عالم، عدم و نیست وجود ندارد و هر چه هست، وجود و هست است. و هر انچه که نیست در اصل بدل همان هست است. و است. همه ی نگرانی اینست که بدل نخوریم و به حقیقت مفاهیم برسیم که تماما هست است. تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟ تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!/سین @Sorayya_ir