رمان :دیوانه شدم برگرد.
نویسنده: نسیم غلامی
قسمت چهارصد و چهل و ششم
رهام از نگرانی هیوا خندش گرفت و بوسه ای کوتاه به لبش زد و همین طور که دست هیوا رو تو
دستش چفت کرد، گفت: اون مال وقتی بود که یقه اش تو دستای شاهین نبود، حالا اگه دیر برسیم امکان داره داش شاهین به زنگ نرسوندش!
و بعد از گفتن این حرف هر دو وارد حیاط شدن؛
همونطور که چشمشون به شاهین بود به سمت آلاچیق پیش رفتن.
معرکهای که شاهین به پا کرده بود باعث شده بود کسی متوجهی اومدن رهام نشه؛ تا این که اردلان از دست کارهای شاهین طاقتش طاق شدو کلافه برای لحظه ای سرشو تکون داد، میخواست توضیح بده که چشمش به رهام که داشت بهشون نزدیک میشد، خشکید.
خیلی زود به خودش اومد.
حتما برای آروم کردن شاهین نقشه ی به سرش زد که دستاشو پس زدو گفت: دهَه اجازه نمیدی حرف بزنم، نه خدا، نه ما که وسیله هاشیم تماشاچی نبودیم، تموم تلاشمون نگهداری از رفیقتون بوده.
شاهین همونطور که از عصبانیت نفس، نفس میزد با حالت تمسخر آمیز بازم میون حرف اردلان اومد و گفت: هه، نگهداری، میشه بپرسم منظورت از نگهداری چیه؟! اصلا معنی نگهداری چیه سرگرد؟!
اردلان که قصد داشت همه چیز رو آروم، آروم توضیح بده، از دست شاهین بخاطر وضع موجود کلافه شد و همون طور که دستی دور لبش کشید با لحنی که سعی میکرد آروم جلوه کنه گفت: نه، شما نمیخواد نگهداری رو واسم معنی کنی،
چون من دارم دنبال کلمه ای بزرگ تر از نگهداری میگیرد می دونی چرا؟!
چون ما واسه نجات رفیقت از جونمون مایه گذاشتیم.
چون خیلیا از جون خودشون دست کشیدن که خدشه ای نه به دوست شما، نه به تز شما واردشه.
[صداشو بالا برد]
می فهمی؟! از جونشون گذشتن که... که الان دوست شما صحیح و سالم برگرده.
حیات برای لحظه ای بین تک تک شون از تپیدن ایستاد.
چی شنیدن!
رفیقشون صحیح و سالم!
برگشته!
سکوت و مطلق برای لحظه ای بین اون همه همهمه حکم فرما شد.
همه انگار گوش هاشون تکونده بودن که اردلان با ادامهی حرفش مهره تایید به شنیده هاشون بزنه؛
اردلان که با یادآوری شهادت حسین حال چندان مساعدی نداشت اما با مکث کوتاهی برای خوب شدن حالش، نفسی گرفت و همون طور که قدمی به عقب برداشت و دستاش رو از بالا رها کرد روبه همه گفت: باورتون نمیشه نه!
باورتون نمیشه که مرگ رفیقتون یه صحنه سازی بود برای نجات دادنش از قفس کفتار هایی که واسش دام پهن کرده بودن و الان صحیح و سالم پشت سرتون ایستاده؟!
با شنیدن این حرف برق از نگاه همه پرید، حرف اردلان اونقدر به قلب های بی تپش شون شوک بزرگی بود که
کم کم نفس ها با ریتم سنگینی برگشت.
کسی جرعت برگشتن رو نداشت؛ نه از اینکه ترسی از زنده شدن یه مرده داشته باشن نه...
از اینکه، می ترسیدن خواب باشن و به محض برگشتن، بازم به بیداری تلخ برسن... .
اما... اما... نه حسام، نه شاهین، نه حتی آرادی که برای صبوریش تحسین میشد تابِ نیوردن و برگشت... .
صحنه سازِ زندگی عجب صحنه ای رو برای این چهار رفیق رقم زده بود، صحنه ای وصف نشدنی که در تمام عمرشون بی شک به یادگار حکاکی میشد.
با دیدن رهام اشک به دیده های همه لونه کرد و بغضی به تهدید شکستنش تیغ روی تک تکشون گذاشته بود اما؛
شاهین قبل از همه با نگاهی دوخته شده به رهام، بی اعتنا به بغضی که عین بختک روی گلوش آوار شده بود به سمتش قدم برداشت.
آراد با پاهای زنجیر شده از بهت و ناباوری، به دنبال شاهین کشیده شد، حسام با بار سنگینی از بغض و چشم های به اشک نشسته به دو عزیزش چشم دوخت، نمیتونست قدم برداره می ترسید که سراب باشه و به محض نزدیک شدنش همه چی بازم به دوری و نرسیدن تبدیل شه.
اما... اما همین که شاهین به رهامی که با لبخند و چشم های به اشک نشسته رسید و با چشم های خون شده از اشک های جاریش رفیقش رو میون اشک صدا زد و گفت: ر... رهام؟
و رهام با لحنی غرق شده در شوق و گریه گفت: جونم رفیق!
به سمتشون قدم برداشت؛
شاهین باشنیدن صدای رهام دست های لرزونشو بالا برد و روی صورت رهام که از اتفاق های افتاده و درد های کشیدهی از بیماری و دوری نشعت گرفته بود کشید،
انگار باورش نمیشد رفیق محکم و سَرو صفتش انقدر دردِ این بیماری نامردش
بهش چربیده باشه که همچین از رنگ و رو انداخته باشدش!
میون حال وصف نشدنش لب زد و گفت: چی سرت اومده رفیق؟!
ادامه دارد...