eitaa logo
بوستان رمان . عاشقانه.احساسی.هیجانی
252 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
227 ویدیو
23 فایل
رمان های عاشقانه هیجانی پلیسی اجتماعی و... eitaa.com/joinchat/2235498528Cf48e386db9 ارتباط با مدیر کانال @sama14313
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و نهم بعد از گفتن این حرف صداشو کمی بالا تر برد و عسل رو صدا زد؛ شاهین: عسل... عسل بانو؟ وای چه گندی زدم من! حالا اگه عسل بیاد و سر از قضیه در نیاره و بگه، چه خاکی تو سرم کنم! اِ...اِ... بگو تو که دروغ بلد نیستی غلط کردی دروغ بافتی. با بیرون اومدن عسل از آشپزخونه  و جانم گفتنش عرق سردی روی پیشونیم نشست و نفس های حبس شدهام با اسکورت ریه هام بالا اومد. شاهین کنارم نشست و همزمان با نشستناش همون طور که دسته ای از کارت هارو برداشت گفت: جانت بی بلا، بیا ببینم خانمی. برای نجات از این مخمصه ای که خودم باعثش بودم؛ سقلمه ای به شاهین زدم و با لحنی آروم گفتم: نگو، شاید خصوصیه و ناراحت شه که بهت گفتم. کارت هارو ورق زد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه بابا، ما خصوصی نداریم. با نزدیک شدن عسل حرف ناتموم موند عسل:خسته نباشید. جوابش رو با ممنون کوتاهی که به سختی سر زبونمون دست و پا کردم دادم. که شاهین گفت:ممنون، ببین خانمی دیروز... صدای زنگ آیفون میون حرفش اومد و حرفش تموم نشده گفت: کسی قرار بود بیاد؟! نگاهی به ساعت دیواری پذیرایی کردم و با دیدن عقربهای که از فرط کار زیاد نفهمیدم کی به شیش غروب رسیده بود. نفس سنگین حبس شده تو سینهام رو با شدت فوت کردم و همون طور که عینکمو از روی چشمم برداشتم، گفتم: آره، کت شلوارت رو آوردن اگه ایرادی داشت برای مراسم رفع کنن. شاهین: کت شلوارِ که کت شلوارِ! تو چرا عین دخترای دم بخت همچین حس میگیری؟! که انگار خواستگار اومده بعد از گفتن این حرف انگار که چیزی یادش افتاد باشه به عسل نگاهی انداخت و همزمان گفت: راحت باش! عسل با تعجب نگاهی به من و بعد به شاهین کرد و گفت: وا! خودت گفتی بیا معلوم هست چته؟! اخمشو درهم کرد و با اشاره ای به سرتاپای عسل گفت: اون مال وقتی بود که خودمون بودیم، نه حالا که اینا دارن میان و تو با این لباس کوتاهت. عسل با حرف شاهین نگاهی به لباسش کرد و بعد با تعجب رو به شاهین گفت: این کجاس کوتاست؟! با دیدن اخم شاهین با اشاره به عسل  گفتم: برو... برو. عسل چینی به دماغش داد و خطاب به شاهین ایشی گفت و ازمون فاصله گرفت. از حرکت عسل و غیرتی شدن بی جای شاهین به دور از چشمش با لب های بسته خندیدم که یهو به سمتم برگشت و با دیدن خندهام گفت: بخند، نوبت منم میرسه، من اگه ندونم تو یه کاسهای زیر نیم کاسهاته که شاهین نیستم! کارت ها رو از دستش گرفتم و گفتم:  کاسه و نیم کاسه کدومه برادرِ من، در ضمن مگه خندیدن جرمه. با چشم غره و لحن کشدار گفت: نه جرم نیست، [ با لحن کش داری ] برادرِ من! - بابا دارم به تو میخندم که وقتی  هستی و استرس داری، غیرتی میشی؛ اونم غیرت بیجا. موندم ربط این دوتا با هم چیه؟! دستی به صورتش کشید و باقی مونده ی کارت های دستشو روی میز رها کرد و همون طور که به پشتی مبل تکیه داد با اخم رو به من گفت: ربط از این بیشتر که نمیخوام عشقمو کسی ببینه؟ تسلیم شده در برابر جوابی که داد؛  شونه اشو به دست گرفتم و با تبسمی که روی لب هام کمون کردم، برای آروم کردنش گفتم: این قدر به خودت فشار نیار، همه چی درست میشه. حمید: آقا شاهین، با کسی قرار داشتین؟! نگاهمو به سمت حمید که کنار درگاه پذیرایی ایستاده بود چرخوندم، که شاهین جواب داد: آره بگو بیاد داخل. و بعد از گفتن این حرف با دست روی پام زد و همون طور که بلند شد، گفت: دعا کن رفیق، دعا کن. شاید شاهین نمیدونست منم به اندازهی اون دوست داشتم خانوده اش تو مراسمش باشن. درسته سخت گیری های خانوادش کمی ناعادلانه بود اما خود شاهین هم می دونست بالاخره آدم هر چقدر هم قوی و محکم باشه بازم مثل درختی تنومند که وابسته به رگ و ریشه اشه به خانواده احتیاج داره. نفسی عمیق کشیدم و منم همراهش بلند شدم و به سمت مرد که کت شلوار های سفارشی رو آورده بود رفتم... ادامه دارد..
لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصتم بعد از نگاه کردن مدل ها شاهین همون طور که پیراهن سفیدش و رو برداشت، گفت: ترجیح میدم سفید بپوشم، اینو بذارید برای... یه دست از کت شلوارها رو برداشتم و به سمتش رفتم؛ - همین اولی که نمیشه، چند تا مدل سفارش دادیم باید همه رو تن بزنی. پیرهن رو پایین آورد و به سمتم چرخید و گفت: حالا نمیشه... کت شلوارو دستش دادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده. به سمت اتاق هولش دادم و گفتم: نه نمیشه، باید حتما تن بزنی. در اتاق رو باز کردم و بعد از اینکه انداختمش تو دوباره درو بستم... با اینکه  در بسته بود اما صدای غُر غُر کردناش  از اتاق به  گوشم میرسید با خنده به سمت مبل ها رفتم و همین که نشستم صفحه ی روشن گوشیم توجه امو جلب کرد. با دیدن مخاطبی که چشم انتظار جوابم بود قلبم از تپیدن ایستاد حتما هیوا حرف هامو بهش زده بود بی معطلی گوشی رو بر داشتم و جواب دادم: سلام عشقم خسته نباشید. - سلام به روی ماهت؛ زبون میریزی که گلهگی نکنم باهام نیومدی خرید. لبخندی زدم و گفتم: برای تو زبون نریزم واسه کی بریزم قربونت برم. ببخش دیگه، شرمنده ات شدم به خدا نمیشد، شاهین دست تنها باشه. یعنی هیوا بهش گفته بود؛ یعنی موافق بود؟! دل به شورهی عجیبی در همون لحظه دچارم شد، تمام وجودم رو گوش  کردم که بفهمم صداش  دلگیره یا نه، که در جوابم گفت: دشمنت شرمند، ایرادی نداره بعدا تلافیشو سرت در میارم، نگفتی، حالت خوبه؟! کاراتون خوب پیش میره یا نه؟! پا رو پا انداختم و گفتم: آره خوبه، حسام و رهام هنوز بر نگشتن منم خوبم، تو چطوری؟! - من...منم خوبم، لحنش دلگیر به نظر میرسید، نگران شدم و همزمان با دست به دست کردن گوشی گفتم: پس خیالم راحت باشه که خوبی؟! - آره، چرا اینطوری حرف میزنی؟! حس میکنم نگرانی، درسته؟! لبه پایینم رو به دندون گرفتم که حالمو کنترل کنم تا مبادا فکر کنه نگرانیم بخاطر جوابیه که واقعا از ته دل دوست داشتم قبولش کنه. که بی طاقت صدام زد. - آراد. با شنیدن اسمم از زبونش دلم بی بهانه آروم گرفت و گفت: قلبِ آراد. - نظر من خیلی مهمه ؟! نفس به تنگ اومد پس هیوا بهش گفته بود نفسی عمیق  کشیدم و با مکثی کوتاه گفتم: اوهوم ... فقط میخوام هرچی تو میخوای باشه، دلگیر شدنت رو نمیخوام ... به جون اِلی فقط دلگیر شدنته که حالمو بد میکنه. بالحن آرام بخشش گفت:  ناراحت نیستم، اما اگه  میشه بهم فرصت بدی که بعدا جوابمو به خودت بدم؟! لبخند به لب گفتم: باشه عشقم هرجور دوست داری. - ممنون که انقدر هوامو داری، باید برم توام برو  به کارادت برس. - باشه خانمم، مواظب خودت باش. -چشم زندگیم خداحافظ. تلفن و پایین آوردم و همزمان بلند شدم که با روبرو شدن با کسی  که درست کنارم ایستاده بود، جا خوردم و قدمی خودمو عقب کشیدم اخمامو در هم کشیدم و خواستم چیزی بگم که انگار تلفن رو قطع نکرده بودم که؛ الهام: آراد؟ همون طور که اخمام در هم بود؛ تلفن رو بالا آوردم؛ - جانم؟ الهام: خیلی دوست دارم. دلم حالی به حالی شد و بی اراده اخمم جاشو با لبخندی از ته دل عوض کرد. می دونستم از جواب منم بدش میاد و از طرفی هم شاهین بشنوه دیگه ول کن نیست اما دل بود که فرمان روایی میکرد و بهم اجازه معطل گذاشتناش رو نداد و با همون لبخند رو لبم در حالی که چشمم به عکس العمل شاهین بود گفتم: من عاشقتم قربونت برم. تلفنو قطع کردم و همون طور که نگاهم به نگاه پر از شیطنت شاهین که رنگش  عوض شده بود و خنده های ریزش  جاشو به لبخند داده بود گفتم: چیزی شده؟ چیزی نگفت و در جواب حرفم مردونه به آغوشم کشید و همون طور که سرش کنار سرم بود و به پشتم ضربه میزد گفت: آره مگه نمیبینی؟! چون به شوخی هاش عادت داشتم تعجب نکردم و بی تفاوت گفتم: چی رو؟ شاهین: این که من به آرزوم رسیدم. با تعجب گفتم: آرزو؟ شاهین: آره، آرزو! ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و یکم همین که داداش کوچیکه به عشقش رسید، به نظرت کم آرزویه؟ نه، این بار انگار شوخی نبود و رفیقم واقعا داشت حرف دلش رو میزد. دستمو بالا آوردم و همون طور مثل خودش به کمرش ضربه زدم گفتم: دمت خیلی گرمِ رفیق. منتظر تشکر نبود در جواب حرفم گفت: آراد؟ - جانم؟ شاهین: میخوای باهاش حرف بزنم؟! قول میدم راضیش کنمآ. لبخندی به نگرانیش زدم و تو همون حالت گفتم: نه راهش این نیست، دوست ندارم تو رو دربایستی گیر کنه، درکش میکنم شاهین، این همه اتفاق که زندگیشو دگرگون کرده، شاید روحیه اش این رو نپذیره که الان جشن عروسی راه بنداز... هنوز حرف تو دهنم جوییده نشده بود که با دیدن پدر و مادر شاهین که با  حسام و رهام کنار درگاه ایستاده بودن  حرف تو دهنم موند و چشمم به مادری بود که با چشم های به اشک نشسته، بی صدا پسرش رو نگاه میکرد. شاهین که سکوتم رو دیده بود خودشو ازم جدا کرد و همون طور که شونه هام تو دستش بود با بهت بهم نگاه کرد. چیزی نگفتم حتی مسیر نگاهم رو هم تغییر ندادم، چون... چون صحنهی پیش روم براش قابل توصیف نبود. با تردید رد نگاهمو گرفت و با دیدن پدر و مادرش چند لحظه مات و مبهوت خیره  نگاهشون کرد. انگار که پرده های ناباوری رو کنار زده باشه زیر لب آروم زمزمه کرد؛ شاهین: آ... آقاجون... م... مامان... . طاقت نیاورد و به سمتشون قدم برداشت. مادر شاهین هم قدم های پسرشو که تو لباس دامادی به سمتش میرفت بی جواب نذاشت و به سمتش اومد و گفت: الهی دورت بگردم مادر... رخت شادومادیت مبارکت باشه. شاهین که انگار بال در آورده بود و به سمت مادرش پرواز کرد و با تمام وجود مادرشو در آغوش کشید و سرشو غرق بوسه کرد و گفت: گریه نکن قربونت بشم. دلتنگی از سر و روی شاهین و مادرش، حتی پدرش که این جدایی رو باعث شده بود فقط بخاطر اینکه پسرش پای حرف دلش مونده بود چنان میبارید که چشم های ما رو هم بارونی کرد. بالاخره عاطفه خانم، شاهین رو از خودش جدا کرد و همون طور که اشکاشو پاک کرد گفت: دردت به سرم، بسه دیگه گریه نکن شگون نداره تو لباس دومادیت گریه کنی. شاهین دستی به چشماش کشید و لبخند به لب سرشو بالا گرفت؛ نگاهشو سمت پدرش کشید. به سمتش قدم برداشت و دستشو گرفت. خواست بوسه بزنه که آقا صابر دستشو پس کشید و پشت پسرش انداخت و با مهری پدرانه در آغوشش کشید؛ شاهین: آقاجون میگفتین من بیام پا بوستون، آخه چرا... صابر خان با هیبتی که داشت میون حرفش اومد و گفت: گریه ات چیه مرد؟! خوش ندارم حالا که نو عروسم داره میاد جلو پاش اشکاشو قربونی کنی. شاهین در جواب پدرش فقط سرشو رو شونهی آقاش گذاشت و شونه اشو بوسید پدرش که حال شاهین و دلتنگی هاشو انگار بالاخره درک کرده بود، بوسه ای به سرش زد و گفت: گذشته ها گذشت، حالا که داره عروسم میاد باید خونه تکونی میکردیم و دیگه کینه و کدورت داشت ریشه قُرص میکرد. شاهین: نوکرتم آقاجون، نوکرتم به مولا. بازم خم شد و خواست دست آقاشو ببوسه که آقاش دست پس کشید و گفت: بعد این مدت نیومدم دست بوسیم کنی، اومدم گلی که چیدی رو ببینم. شاهین با فکر این که عسل تو اتاقه همزمان به سمت اتاق برگشت و صداش زد، اما عسل که نمیدونم کی از اتاق بیرون اومده بود با صورت خیس از اشکش همون طور که مردد به پدر و مادر شاهین نگاه میکرد نزدیک تر شد و سلام کرد. عاطفه خانم قبل از همه با رویی گشاده و آغوشی باز به استقبالش رفت و گفت: سلام به روی ماهت عروسکم. عسل رو به آغوش پر مهرش کشید و بعد از بوسیدنش همون طور که به سمت صابر خان میرفت، گفت: صابر عروسمو ببین چه ماهه. لبخند زنان نگاهمو از چهره های بی غمشون گرفتم و رو به سمت حسام و رهام که حالشون مثل من چراغونی بود کردم و به سمتشون رفتم و بخاطر تلاش هایی که به دور از چشم شاهین برای برگردوندن شاهین کردن تشکر کردم. صدای ترکیدن دونه اسپندکه این چند روز عمه صفورا هر ثانیه به آتیش میانداخت به گوشم رسید. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و دوم دیگه حرفی نزد و درو بست بعد از روشن کردن ماشین از اونجا دور شد و به سمت آرایشگاهی که هیوا و الی اونجا بودن روند. اونقدر از اینکه نقشهشون بهم نخورده بود خوشحال بود که نفهمید کی رسیده! به محض رسیدن با هیوا تماس گرفت؛ اونم که انگار منتظر تماسش بود بین اولین بوق جواب داد: الو قلبم، چی شد؟ چکار کردی؟! اونقدر باعجله حرف هارو روی هم تلنبار کرد که رهام خندهاش گرفت و میون خنده گفت: چه خبرته خانمم، ماموریت غیر ممکن که نیست، همه چی رو برنامه است، بیاید بیرون. این حرف رو که گفت، نفهمید کی قطع کرده بود که بعد از چند لحظه همونطور که دست الهام رو گرفته بود به سمت ماشین اومد و کمکش کرد که روی صندلی عقب بشینه، خودش هم سوار شد و در رو که بست رو به من گفت: برو دیگه بذار اول ما برسیم. با دیدن صورت زیبای آرایش شدهاش دل رهام چنان به خودش لرزید که نگاهش بی توجه به زمان و مکان روی صورت هیوا خیره موند. هیوا که عشق رو تو چشمای رهام حتی وقتی باهاش قهر بود میدید با لپ هایی گل انداخته خندید و دستش رو  روی دست رهام که روی دنده بود گذاشت و گفت: بریم؟ رهام که هنوز نگاهش چفت نگاه هیوا بود، بی اراده و گنگ گفتم: ها... هیوا با شیطنت خاص خودش فشار آرومی به دست رهام  داد، که به خودش اومد و همون طور سری از روی تاسف برای خودش تکون میداد که انقدر دل باخته بود، حتی نمی تونست حالا که میخواد تنبیه اش کنه نگاهشو از هیوا دریغ کنه؛ به راه افتادم. همین که به پارک رسیدن؛ رهام پیاده شد و نگاهی به اطراف کرد، عکاس در حال عکس گرفتن از شاهین و عسل بود. چشم از اونا گرفت و اطراف رو دید زد که ببینم فیلم برداری که رزرو کرده کجاست... دستی روی شونه اش قرار گرفت و گفت: دنبال من میگردین؟ خیلی وقته اینجام. به سمتش برگشت و گفتم: شرمنده داداش، آماده باش الان شاه دوماد میرسه. فیلم بردار هم همون طور که دوربیناش رو بالا آورد و مشغول تنظیماش شد گفت: دشمنت شرمنده تا دوماد بیاد صحنه رو تنظیم میکنم. - ممنون. از فیلم بردار فاصله گرفت و هیوا رو صدا زد، دوست نداشت کسی از دلگیری که از هیوا داشت چیزی بفهمه بخاطر همین مثل همیشه گفت:هیوا جان بیا، فیلم بردار میخواد کارشو شروع کنه. هیوا که دل برای جان گفت رهام پیش پیش رفت گفت: اومدم... اومدم! بعد از گفتن این حرف دستی به لباس الهام کشید و مرتبش کرد بعد اومد و کنار رهام ایستاد. رهام زیر چشمی داشت  زیبایی بی مثالش رو دید می زد که هیوا سنگینی عشقی که به سمت می تابید رو حس کرد و با لبخند دیوانه کننده اش گفت: جانم؟ رهام جدی اخم هاشو در هم کشید و گفت: بکش جلو روسریتو. هیوا بدون اینکه نگاهشو از عشقاش که با اخم های دلبرانه بهش امر و نهی میکرد  بگیره روسریش رو جلو کشید و گفت: یه آدم چقدر میتونه عزیز باشه که وقتیم قهره، وقتیم اخماش تا بهت میرسه بهم گره میکنه، بازم اونقدر جذاب و دوست داشتنی میشه برات  که نفس به نفست رو حاضری فقط فدای اخماش کنی. دل رهام که در برابر دلبری های هیوا بی  انضباط شروع به تپیدن کرده بود چنان تسلیماش کرد که اخم های گره خورده اش جاشونو به کمون بی همتای لبخندی روی لب هاش دادن. لبخندش با دیدن نگاه پیروزمندانهی هیوا که جذاب تر شده بود عمق گرفت و همون طور که نگاهش به هیوا دوخته شده بود گفت: اره واقعا یه آدم چقدر میتونه عزیز باشه که وقتیم تو نبودنت  بی اجازه قیچی رو بر میداره و به جون موهاش میافته و کوتاهشون میکنه بازم  برات عزیز باشه... لبخند هیوا بی اراده عمق و همون طور که دست  رهام  رو قاپیدو انگشتاش رو لابلای انگشت های کشیده و مردونهاش غرق کرد و سرشو به بازوی تنومداش گفت: موهام که سهله اگه دستم بود نفسم رو هم میبریدم. رهام فشاری به انگشت هاش داد و گفت: تو غلط کردی، هیوا خندیدو گفت: آی نکن...آی...شکست. رهام با حرصش رو سر انگشت ها هیوا با فشاری بیشتر خالی کرد و گفت: بذار بشکنمش که عبرت شه و تکرار نکنی. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و سوم هر چهار تا بهم نگاهی کردیم و رهام عاجزانه گفت: ای خدا ذخیرهی اسپنده ما چرا تمومی نداره، بخدا گاهی به مرز خفگی میرسم. هر سه خندیدیم و به عمه صفورا که زیر لب تکرار میکرد" بترکه چشم حسود" به جمعمون نزدیک شد و اول به سمت صابر خان و عاطفه خانم که کنار عروسشون بود رفت و حال احوال کرد و همون طور اسپند رو آتیش میانداخت و فضا رو پر دود میکرد به سمت ما اومد، اونقدر دود اسپند به خوردمون رفته بود که ناخواسته از حجم دود زیاد قدمی عقب گرد کردیم اما بی فایده بود مگه از دست اسپند هایی که دور سرمون میچرخوند میشه فرار کرد! قبل از همه به سمت شاهین رفت و همزمان با به آتیش انداخت اسپند خطاب به شاهین گفت: چشم دلت روشن شاهین جان، اینم پدر مادرت، ان شاءلله دیگه غم به دلت نشینه، عزیز دلم. بعد از شاهین نوبت به من و بعد به حسام و بالاخره به رهامی رسید که با رسیدن اسپند به سرفه افتاد و میون سرفه همون طور که دستش رو جلو صورتش تکون داد که دود ها رو کنار بزنه گفت: عمه توروخدا، خ... خفه شدم... ب... بسه. عمه که سرفه های مکرر رهام رو دید دست پاچه شد و منقلی که دستش بود رو نمی دونست چکار کنه که رهام حالش از این بدتر نشه و در آخر هم تنها راهی که به ذهنش رسید با منقلی که روی سینی دستش بود "خدا مرگم بده" کنان به سمت بیرون دویید. همه با حرف عمه و دودی که دنبالش به سمت بیرون کشیده میشد نتونستن جلو خندشون رو بگیرن و بلند بلند خندیدن. *** راوی وارد حیاط شد و با دیدن هوایی که داشت رو به تاریکی میرفت دو شاخهی ریسه ها رو به پریز وصل کرد و به سمت حیاط چرخید، همه چیز به زیبایی چیده شده بود، ریسه هایی که با رنگ های قرمز و سفید حیاط رو  چراغانی کرده بودند، فرش قرمزی که درست از وسط میز های چیده شده که با صندلی هاشون ست  سفید رنگی که با پاپیون های بزرگ قرمز رنگ مزیین شده بود، گذشته بود و در آخر هم به جایگاه زیبای عروس و داماد منتهی میشد آراسته  شده بود نگاهی به ساعتاش انداخت، دیگه نمیتونست بیشتر از این معطل آراد بمونه، باید به دنبال هیوا میرفت، کلافه به سمت در رفت و خیابون رو از نظر گذرون، خبری نبود نا امید از اومدن آراد خواست سوار ماشین بشه و بره که... ماشینی درست کنارش توقف کرد. سر برگردوند و با دیدن ماشین گل کار شده ی آراد گل از گلش شکفت، اما آراد که برخلاف اون کلافه و نگران به نظر می رسید، همون طور که ماشین رو دور زد، گفت: رهام، چرا شاهین جواب نمیده؟! خونه است؟! لبخندی زد و گفت: چرا کلافه ای، انتظار داری حالا که رفته دنبال عروسش گوشی جواب بده! متعجب از شنیدن این حرف گفت: عروس! چی داری میگی این ماشین عروسه من بردم گل کاریش کردم. خندیدم و میون خنده گفتم: داداش چی داری میگی به جون خودم شاهین با یه ماشین عروس شیک رفت دنبال عروسش. آراد با شنیدن حرف رهام عصبی تر  شد و گفت: خدایا، من از دست این روانی چکار کنم؟ یعنی چی؟ منو سر کار گذاشته؟! ببین هنوز لباسامو عوض نکردم، دنبال اِلی نرفتم... رهام که میدونستم قضیه از چه قراره باز هم خندید و همون طور که شونه اشو به دست گرفت گفت: آروم باش عزیزِ من، اتفاقی نیوفتاده تو برو با خیال راحت آماده شو من میرم دنبال هیوا و اِلی، می برمشون پارک، توام زودتر خودتو برسون. با حرفی که زد انگار آراد کمی آروم تر شد و گفت: پارک! شما دیگه برید پارک چکار؟! رهام فاصله گرفت و همونطور که دست برد و در ماشین رو باز کرد، گفت: کمتر سوال کن، بیای میفهمی، می دونی که کدوم پارک میریم؟ آراد: آره. - خب دیگه، فقط دیر نکنی ها. آراد: نه خدا به همراهت. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و چهارم هیوا که انگشتاش داشت خورد و خاک شیر میشد گفت: آی ببخشید، دست خودم نبود دیوونهگی کرد. رهام با شنیدن حرف هیوا با خنده فشار دست شو به یغما برد و سریع بوسه ای به دستش زد و گفت: دیوونهگیات به قلبم. هیوا کلافه از درد، با دست دیگه اش مشتی به بازوی زد و همون طور که دست دستشو از دست رهام بیرون کشید و ماساژ داد گفت: تو دیوونه ای. رهام قاه قاه خندید و گفت: تو دیوونه ام کردی، خود کرده را تدبیر نیست. صدای تلفن میون خنده های رهام پیچید، باشنیدن صداش سریع از جیبکتش بیرونش آورد؛ با دیدن اسم آراد جواب داد: - کجا موندی پسر؟! آراد: من اومدم کدوم قسمتین؟ با شنیدن این حرف نگاهشو به اطراف چرخوند. با دیدن آراد که  فاصله ای  زیاد باهاشون نداشت و  پشت بهشون ایستاده بود. بلند شد و به سمت اِلهام رفت و بی توجه به سوال آراد گفت: آراد؟ آراد که دید رهام جوابش با صدا کردنش داد مردد گفت: جانم چیزی شده ؟ شما چرا امروز همهتون منو فیلم کردین ؟! - نه داداشم فیلم چیه؟ میشه خواهش کنم بدون اینکه برگردی چشماتو ببندی و آروم، آروم تا بیست بشماری؟! آراد: بفرما دیدی گفت،  رهام از تو یکی دیگه بعیده تورو خدا دست بردار. همون طور که رو به فیلم بردار دست بلند کرد که فیلم رو کات کنه و با اشاره آراد رو به الی نشون داد و با رفتن اِلهام، خطاب به آراد گفت: تو انجام بده، به جون آراد ضرر نمیکنی. پوفی کرد و کلافه گفت: امان از دست شما! باشه... از قال گذاشتن شاهین که بدتر نیست. ... یک... دو... آراد همین طور داشت میشمارد و الهامم به سمتش قدم برمیداشت و هم فیلم بردار درست پشت سر اِلهام حرکت میکرد و تک تک صحنه ها رو ثبت میکرد. با عدد بیست گفته شد و آراد با تردید برگشت. - ... بیست. لحظه ای از دیدن صحنهی روبروش نفساش تو سینه جا موند و بالا نیومد. براش قابل توصیف نبود. دیدن عشقش که روبروش با لباس سفید عروس ایستاده، با هیچ صحنه ای برابری نمی کرد. اونقدر که زبونش بند اومده بود و تمام وجودش برای عروسک رو بروش چنان میتپید که تمام کلمات رو هم درست مثل خودش عاجزانه و با دهنی باز از وصف  دست کشیده بودن بالاخره به سمتش قدم که نه پرواز کرد، میگم پرواز چون واقعا داشت روی هوا راه میرفت. یه قدم مونده تا رسیدشون به هم بی طاقت بازوشو گرفت و برای زودتر رسیدن  محکم کشیدش به آغوشش و عطرشو به بند بند وجودش بو کشید و  همون طور زمزمه وار میگ فت: الهام... الهام... عشقم... با من چه کردی دیوونه!  سرشو که رو پیشونیش گذاشته بود برداشت و بوسه ای به پیشونی الهام نشوندم و بازم نفسی عمیق با تموم وجودم کشید،  دوست داشت تمام هوای عشقشو فقط و فقط خودش نفس بکشه.  غرق هواش بود که؛ الهام آروم و با صدای شیریناش گفت: مگه میشه دلِ تو که تموم دنیامی، چیزی رو بخواد و من نه به روش بیارم؟ آراد باشنیدن حرفش بی طاقت بوسه ای کوتاه به لبش زد و پشت بندش گفت: خوب بلدی بیقرار و بی قرارترم کنی... شاهین که معلوم نبود کی رسیده بود میون حرف آراد اومد و خطاب به فیلم بردار گفت: کات کن آقا! کات کن، تایتانیک راه انداختین، ما اونور کلی مهمون داریم! هیوا چند سال بعد... همون طور که آخرین استکان چایی رو ریختم و روی سینی گذاشتم نگاهی از پنجره به میزی که کنار ساحل، گیسو و الی و سارا مشغول چیدنش بودن کردم و با برداشتن سینی از آشپز خونه خارج شدم و به جمعشون پیوستم و  همون طور که نزدیک میشدم، گفتم: پس چرا شوهراتون نمیگین بیان سر میز. گیسو استکانی چای برداشت و گفت:  اردلان که یاسین و حسین( پسر اردلان و گیسو که یه سالشه و به یاد حسین اسمشو برداشت) رو برد همین بغل تک جنگل یه چرخی بزنن. - خب بقیه کجا رفتن الان بودن که... سارا خندید و گفت: اونجا رو ببین ساحل ندیده اونجان. با برگشتن به سمتی که سارا اشاره کرد کمی اون طرف تر همه رو دیدم که با عجله مشغول بازی کردن بودن، انگار داشتن مسابقه میدادن. شاهین و عسل و آشا دختر نازشون یه طرف آراد و دوقلو های شیرینش، سیام و تیام طرف دیگه. و داداش  حسام و سامیار کوچولو هم کمی اون طرف تر، همه مشغول ساختن قلعه های شنی  بودن. ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و پنجم ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست و گفت: الهی... - الهی چیه عزیز من! کثیف کاری هاشون برای ماست ها... الهام خندید و گفت:  کمتر نق بزن سارا خانم واسه بچه ات ضرر داره، به جاش برو یکم از عسل یاد بگیر ببین چه مامان خوبیه. کمی از سارا و الهام که مشغول حرف زدن بودن فاصله گرفتم و جست و جو گرنانه اطراف رو نگاه کردم. بافکر این که بازم چشم منو دور دیدن و زدن به آب با اعصابی به هم ریخته به سمتشون رفتم، و از اون فاصله گفتم: رهام... مگه نگفتم نذار بچه بره تو آب تو که خودت از اون بد تری. با شنیدن صدام هر دو دست از آب بازی کشیدن و برای لحظه ای به من و بعد به هم نگاه کردن. رها ترسید و با جسته ی ریزش  و موهای بلند و خیس شده اش که دو طرف صورتش ریخته بود چند قدم به باباش نزدیک شد و گفت: مامان، من خودم اومدم، رو سر بابای من داد نزن. لطفا. رهام با تن خیسش فاصلهی کم بین خودش و رها رو طی کرد و بغلش کرد و  محکم بوسیدش و میون خنده گفت: الهی بابا فدای شیرین زبونیات بشه. کلافه گفتم: خدا نکنه. مگه نگفتم اینطوری حرف نزن. رها مگه من دستم به تو نرسه سریع بیایید بیرون. رها دستشو دور گردن رهام حلقه کرد و گفت: نمیایم اگه راست میگی تو بیا ببرم با گفتن این حرف نزدیک تر شدم و گفت:  وروجک  برای من زبون درازی نکن. حسابتو میرسم ها... در جواب حرفم چیزی نگفت و بی توجه به من حرفی در گوش رهام حرفی زد و رهام هم با شنیدنش قهقه زد و گونه شو بوسید و گفت: قلبِ بابایی به مولا... حرصم در اومد و باز هم جلو رفتم و گفتم: چی دارین میگین؟ بی جواب رها رو کنارش تو آب گذاشت و من عصبی دستمو به نشون تهدید بالا اوردم اما  مهلت حرف زدن ندادن و تو همون لحظه با دست شروع به پاشیدن آب به سمتم کردن و خنده کنان تمام لباس هامو خیسِ آب کردن. رها: بیا جلو مامان، اگا راست میگی بیا... رهام به حرف های رها میخندید و همراهیش میکرد، کار همیشه اش بود، گاهی انقدر خوب تو جلد هم بازی دختر شیطون چهار سالمون فرو میرفت که واقعا حس میکنم مادر دوتا بچهام و باید ازشون مراقبت کنم.   دیگه خیس آب شده بودم و عصبی از دست شون با حالت قهر ازشون رو گرفتم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که... صدای عق زدنی به گوشم رسید؛ اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما با دوباره شنیدنش  دلم یک باره فرو ریخت. رهام با نگرانی اسم رها رو صدا زد. هراسون به سمتشون برگشتم. همین که  رها رو در حال بالا اوردن تو آغوش  رهام دیدم ، دستامو رو به  سرم زدم و همون طور که اسم رها رو جیغ کشیدم به سمتشون دوییدم. - رهام، بچه ام... چی شد؟ خدایا به دادم برس. رهام همون طور که رها رو چفت آغوش کرد و پشت و ماساژ میداد از آب بیرون اومد و گفت: چته شده دردت به سرم؟ تو که خوب بودی؟! بی اراده شروع به اشک ریختن کردو دستامو سمت رهام گرفتم. - بده من بچه امو...رها مامان. - گریه نکن خانمم چیزی نیست. رهای شیرینم  با حالی آشفته چرخید که بیاد بغلم دوباره شروع به عق زدن کرد و تمام محتوای معدشو بیرون اورد. بچه ها سراسیمه و نگران خودشونو به ما رسوندن. شاهین قبل از همه گفت: رها عمو چی شد؟ قربونت برم. آراد: صد بار گفتم، نذارید این بچه انقدر بره تو آب. حسام نگران به رها که بغل رهام بود نزدیک شد و دست روی پیشونیش گذاشت و گفت:  بچه میترسه شلوغش نکنید بیه خورده تب داره، یا  سرماخورده یا دریا زده شده. عسل که کنارم بود گفت: اره بابا چیزی نیست. عزیزم نگران نباش. سارا: بچه رو ببید تو الان لرز میکنه. دستی به چشمم کشید و به سمت رهام که رفتم و  رها رو ازش گرفتم و همون طور که محکم  تو آغوشم گرفتمش بوسه ای به سرش زدم. رهام  رو به همه گفت: برید سر میز نگران نباشید یه دریا زدهگی سادست. لباسامونو عوض کنیم ما هم میایم. به خونه رفتیم و به محض ورودمون به اتاق، رها رو روی تخت  گذاشتم و  با دیدن بی حالیش اشک چشمام  بدتر چکید. گریه کنان همون طور که لباس هاشو در اورد باهاش حرف میزدم: مامانی مریض شدی،خوب شد ؟ حالا بازم میری تو آب ؟ ادامه دارد...
رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و ششم (قسمت آخر) رهام که لباس به دست به سمتون اومد گفت: عزیز من گریه برای چیه؟ بچه که خوبه، بیا اینا رو تنش کن. لباس هارو ازش گرفت و  مشغول پوشوندنشون تن رها شدم و خطاب به رهام گفتم:  خودتم لباس هاتو عوض کن توام سرما بخوری چه خاکی توی سرم کنم. کنارم رها نشست و به سمت خودش چرخوندش و هموطور که حوله رو روی انداخت و شروع کرد به خشک کردنشون رو به من  گفت: اول خودت برو عوض کن، من میخوام موای دخترمو خشک کنم و ببافم... - نه تو... اخم هاشو در هم کشید و گفت: رو حرفم نه نیار... رها با بی حالی گفت: مامانی میخوام تو بغلت بخوابم، زود بیا.. دیگه نتونستم مخالفت کنم و لباسمو برداشتم و به سمت حموم رفتم و خطاب به رهام گفت: شربت سرماخوردگی تو یخچال یه قاشق بهش بده. رهام: چشم قربان. - چشمت سلامت وارد حموم شدم و بعد از گرفتن یه دوش کوتاه بیرون اومدم و به سمت تخت رفتم که رهام گفت: اینم از مامانت عروسکم، منم برم یه دوش بگیرم. روی تخت رفتم و دراز کشیدم، دست هام رو از هم باز کردم و رها به سمتم  اومد و کشیدمش تو بغل و بوسه ای به روی مو هاش زدم و نوازش گونه دستمو لای موهاش کشیدم و گفتم: مامان فدات شه خوبی؟ رهام پتو رو تا روی شونه ام بالا کشید گونه ی من و بعد رها رو بوسید و گفت: بله که خوبه، باباییم فدای شما و دختر نازت مامان خانم رها لبخندی زد، بی  حرف دست کوچیکشو روی صورتم گذاشت و چشماشو بست رهام هم و بعد از برداشتن لباس هاش به سمت حموم رفت و من هم همون طور که دست لای مو های رها میکشیدم کم کم تو آغوش خواب غرق شدم... با حس این که فشار روی دستم برداشته شد، چشم های خواب زدم رو نیم باز کردم. با دیدن رهام که سر رها رو روی بالش گذاشت و پتو رو روش کشید. دست آزاد شدم رو زیر سرم گذاشتم بازم به خواب رفتم. اما چیزی نگذشت که با احساس شیرین بوسه ای نرمی روی گونه ام چشم های خواب زده ام رو باز کردم کردم و به رهام که وسط منو رها خودشو جا داد  نگاه کردم و گفتم: عافیت باشه. به تاج تخت تکیه داد و همون طور که دستشو بالای سرم گذاشت گفت: سلامت باشی   دوباره چشمای سنگین شدم رو خواستم روی هم بذارم که دستشو طبق عادت همیشه از بین گردنم و بالشت عبور داد و  زیر سرم گذاشت و با دست دیگه اش موهام نوازش گونه دست کشید. وبا بوسه ای کوتاه روی لب هام منو راهی خوابی شیرین تو آغوش امناش کرد. پایان💚
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹 عرض سلام و خداقوت دارم خدمت همه همراهان عزیز اینم از پایان رمان اخرمون😢 از تک تک عزیزانی که تا به الان همراه ما بودن و کانال رو دنبال میکردند و هربار نظرات زیبا و کمک کننده خودشون رو درمورد رمانها برای ما میفرستادن کمال تشکر رو دارم❤️ متاسفانه بخاطر شرایط کاری نمیتونم بیشتراز این کانال رو اداره کنم و از طرفی چون این کانالمو خیلی دوست دارم فعلا قصد فروش یا واگذاریشو ندارم شاید بعدها اونو واگذار کردم. الان هم میخواستم به اطلاع عزیزان برسونم که بعداز اتمام این رمان (دیوانه شدم برگرد ....)دیگه فعالیت کانال کاملا راکد میشه و احتمالا تامدت طولانی رمان جدیدی گذاشته نمیشه. والبته همینجا از تک تک نویسنده های عزیزی که رمانهای اونهارو از کانالا و پیج ها و pdf های مختلف بدست اوردم و تو کانال گذاشتم از صمیم قلب تشکر میکنم و واقعا هدف دیده شدن این عزیزان ومعرفی استعداد و هنرمندی این عزیزان به بقیه بود حالا اگر از مخاطبان عزیز از نویسنده های این رمانها شناختی داره و اطلاعی دارین که ممکنه هرکدوم از نویسنده تمایل به نشر رمانشون در کانالای دیگه ندارن به بنده اطلاع بدین تا من رمانشون رو از این کانال حذف کنم 🙏 بازم از همراهی تک تک شماها ممنونم❤️🌹 و ازهمتون در ایام پیش رو التماس دعای فراوان دارم 🙏
جملات نقطه‌زن.pdf
403.8K
🔻 جملات نقطه‌زن 💢 جهت گفتگوی چهره‌به‌چهره درباره سعید جلیلی ▪️ راه‌های شروع گفتگو ▪️ قواعد چهره‌به‌چهره ▪️ جملات نقطه‌زن و کوتاه و عوام‌فهم در 7 محور
تبلیغ روستایی.pdf
477.3K
🪴 تبلیغ روستایی برای جلیلی 💢 پای ۱۲ میلیون رأی وسطه! 🔹 معرفی ۷ مدل تبلیغ روستایی + شیوه‌نامه 🔻 جملات نقطه‌زن درباره برنامه جلیلی برای روستا
1_12026537466.pdf
403.8K
📌یک جهان فرصت | ایران جهش 🟦🟧 جملات نقطه زن در گفتگو با مردم 🌺🍃 🍃
بخش4- عکس نوشت.pdf
4.6M
📌 🟦🟧 نگاهی به تحلیل اندیشکده‌های بین‌المللی از انتخاب، اقدامات و شهادت شهید رئیسی 🌺🍃 🍃
🔷بانوان علاقه مند به فعالیت برای دکتر جلیلی اعلام آمادگی کنند 🔹طی اعلام ستاد خودجوش مستضعفین دکتر جلیلی به جهت گسترش فعالیت انتخاباتی در پیروزی جبهه انقلاب نیازمند فعالیت قویتر بانوان می باشیم. 🔹 از علاقه مندانی که طی هفته جاری کاملا وقت آزاد دارند دعوت به عمل می آورد که برای کمک به ستاد حضور بهم رسانند. 🔹جهت اعلام همکاری و شروع به فعالیت و حضور در این حماسه با تلفن 09104908920 تماس حاصل فرمایید. 🔹نگذاریم دولت سوم روحانی تکرار شود 🔸🔹🔶🔷 @dokhtaranehezbolah
راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح.pdf
173.6K
🛑 فایل راهکارهای عملیاتی افزایش مشارکت و انتخاب اصلح ویژه فعالین و کنشگران ◇
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑ایده تراکتی برای انتخاب اصلح شماره ۲
100 عهد.pdf
7.51M
🇮🇷 برنامه دکتر جلیلی برای هر استان می‌توانید در تماس‌هایتان به هر استان، از این اطلاعات استفاده کنید. ✳️ به کمپین گفتگوی تلفنی بیستکال! بپیوندید: ربات پویش جهت دریافت شماره: https://ble.ir/bistcall_jalily_bot ✅ با ما همراه باشید: @jalily_bistcall
ختم سی میلیون صلوات برای رأی سی میلیونی به سعید جلیلی ، سهم شما ده صلوات هست برای ده نفر دیگر هم بفرستید🌷