رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و پنجاه و نهم بعد از گفتن این حرف صداشو کمی بالا تر برد و عسل رو صدا زد؛ شاهین: عسل... عسل بانو؟ وای چه گندی زدم من! حالا اگه عسل بیاد و سر از قضیه در نیاره و بگه، چه خاکی تو سرم کنم! اِ...اِ... بگو تو که دروغ بلد نیستی غلط کردی دروغ بافتی. با بیرون اومدن عسل از آشپزخونه  و جانم گفتنش عرق سردی روی پیشونیم نشست و نفس های حبس شدهام با اسکورت ریه هام بالا اومد. شاهین کنارم نشست و همزمان با نشستناش همون طور که دسته ای از کارت هارو برداشت گفت: جانت بی بلا، بیا ببینم خانمی. برای نجات از این مخمصه ای که خودم باعثش بودم؛ سقلمه ای به شاهین زدم و با لحنی آروم گفتم: نگو، شاید خصوصیه و ناراحت شه که بهت گفتم. کارت هارو ورق زد و بدون اینکه نگاهم کنه گفت: نه بابا، ما خصوصی نداریم. با نزدیک شدن عسل حرف ناتموم موند عسل:خسته نباشید. جوابش رو با ممنون کوتاهی که به سختی سر زبونمون دست و پا کردم دادم. که شاهین گفت:ممنون، ببین خانمی دیروز... صدای زنگ آیفون میون حرفش اومد و حرفش تموم نشده گفت: کسی قرار بود بیاد؟! نگاهی به ساعت دیواری پذیرایی کردم و با دیدن عقربهای که از فرط کار زیاد نفهمیدم کی به شیش غروب رسیده بود. نفس سنگین حبس شده تو سینهام رو با شدت فوت کردم و همون طور که عینکمو از روی چشمم برداشتم، گفتم: آره، کت شلوارت رو آوردن اگه ایرادی داشت برای مراسم رفع کنن. شاهین: کت شلوارِ که کت شلوارِ! تو چرا عین دخترای دم بخت همچین حس میگیری؟! که انگار خواستگار اومده بعد از گفتن این حرف انگار که چیزی یادش افتاد باشه به عسل نگاهی انداخت و همزمان گفت: راحت باش! عسل با تعجب نگاهی به من و بعد به شاهین کرد و گفت: وا! خودت گفتی بیا معلوم هست چته؟! اخمشو درهم کرد و با اشاره ای به سرتاپای عسل گفت: اون مال وقتی بود که خودمون بودیم، نه حالا که اینا دارن میان و تو با این لباس کوتاهت. عسل با حرف شاهین نگاهی به لباسش کرد و بعد با تعجب رو به شاهین گفت: این کجاس کوتاست؟! با دیدن اخم شاهین با اشاره به عسل  گفتم: برو... برو. عسل چینی به دماغش داد و خطاب به شاهین ایشی گفت و ازمون فاصله گرفت. از حرکت عسل و غیرتی شدن بی جای شاهین به دور از چشمش با لب های بسته خندیدم که یهو به سمتم برگشت و با دیدن خندهام گفت: بخند، نوبت منم میرسه، من اگه ندونم تو یه کاسهای زیر نیم کاسهاته که شاهین نیستم! کارت ها رو از دستش گرفتم و گفتم:  کاسه و نیم کاسه کدومه برادرِ من، در ضمن مگه خندیدن جرمه. با چشم غره و لحن کشدار گفت: نه جرم نیست، [ با لحن کش داری ] برادرِ من! - بابا دارم به تو میخندم که وقتی  هستی و استرس داری، غیرتی میشی؛ اونم غیرت بیجا. موندم ربط این دوتا با هم چیه؟! دستی به صورتش کشید و باقی مونده ی کارت های دستشو روی میز رها کرد و همون طور که به پشتی مبل تکیه داد با اخم رو به من گفت: ربط از این بیشتر که نمیخوام عشقمو کسی ببینه؟ تسلیم شده در برابر جوابی که داد؛  شونه اشو به دست گرفتم و با تبسمی که روی لب هام کمون کردم، برای آروم کردنش گفتم: این قدر به خودت فشار نیار، همه چی درست میشه. حمید: آقا شاهین، با کسی قرار داشتین؟! نگاهمو به سمت حمید که کنار درگاه پذیرایی ایستاده بود چرخوندم، که شاهین جواب داد: آره بگو بیاد داخل. و بعد از گفتن این حرف با دست روی پام زد و همون طور که بلند شد، گفت: دعا کن رفیق، دعا کن. شاید شاهین نمیدونست منم به اندازهی اون دوست داشتم خانوده اش تو مراسمش باشن. درسته سخت گیری های خانوادش کمی ناعادلانه بود اما خود شاهین هم می دونست بالاخره آدم هر چقدر هم قوی و محکم باشه بازم مثل درختی تنومند که وابسته به رگ و ریشه اشه به خانواده احتیاج داره. نفسی عمیق کشیدم و منم همراهش بلند شدم و به سمت مرد که کت شلوار های سفارشی رو آورده بود رفتم... ادامه دارد..