لیلا بانو: رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصتم بعد از نگاه کردن مدل ها شاهین همون طور که پیراهن سفیدش و رو برداشت، گفت: ترجیح میدم سفید بپوشم، اینو بذارید برای... یه دست از کت شلوارها رو برداشتم و به سمتش رفتم؛ - همین اولی که نمیشه، چند تا مدل سفارش دادیم باید همه رو تن بزنی. پیرهن رو پایین آورد و به سمتم چرخید و گفت: حالا نمیشه... کت شلوارو دستش دادم و نذاشتم حرفش رو ادامه بده. به سمت اتاق هولش دادم و گفتم: نه نمیشه، باید حتما تن بزنی. در اتاق رو باز کردم و بعد از اینکه انداختمش تو دوباره درو بستم... با اینکه  در بسته بود اما صدای غُر غُر کردناش  از اتاق به  گوشم میرسید با خنده به سمت مبل ها رفتم و همین که نشستم صفحه ی روشن گوشیم توجه امو جلب کرد. با دیدن مخاطبی که چشم انتظار جوابم بود قلبم از تپیدن ایستاد حتما هیوا حرف هامو بهش زده بود بی معطلی گوشی رو بر داشتم و جواب دادم: سلام عشقم خسته نباشید. - سلام به روی ماهت؛ زبون میریزی که گلهگی نکنم باهام نیومدی خرید. لبخندی زدم و گفتم: برای تو زبون نریزم واسه کی بریزم قربونت برم. ببخش دیگه، شرمنده ات شدم به خدا نمیشد، شاهین دست تنها باشه. یعنی هیوا بهش گفته بود؛ یعنی موافق بود؟! دل به شورهی عجیبی در همون لحظه دچارم شد، تمام وجودم رو گوش  کردم که بفهمم صداش  دلگیره یا نه، که در جوابم گفت: دشمنت شرمند، ایرادی نداره بعدا تلافیشو سرت در میارم، نگفتی، حالت خوبه؟! کاراتون خوب پیش میره یا نه؟! پا رو پا انداختم و گفتم: آره خوبه، حسام و رهام هنوز بر نگشتن منم خوبم، تو چطوری؟! - من...منم خوبم، لحنش دلگیر به نظر میرسید، نگران شدم و همزمان با دست به دست کردن گوشی گفتم: پس خیالم راحت باشه که خوبی؟! - آره، چرا اینطوری حرف میزنی؟! حس میکنم نگرانی، درسته؟! لبه پایینم رو به دندون گرفتم که حالمو کنترل کنم تا مبادا فکر کنه نگرانیم بخاطر جوابیه که واقعا از ته دل دوست داشتم قبولش کنه. که بی طاقت صدام زد. - آراد. با شنیدن اسمم از زبونش دلم بی بهانه آروم گرفت و گفت: قلبِ آراد. - نظر من خیلی مهمه ؟! نفس به تنگ اومد پس هیوا بهش گفته بود نفسی عمیق  کشیدم و با مکثی کوتاه گفتم: اوهوم ... فقط میخوام هرچی تو میخوای باشه، دلگیر شدنت رو نمیخوام ... به جون اِلی فقط دلگیر شدنته که حالمو بد میکنه. بالحن آرام بخشش گفت:  ناراحت نیستم، اما اگه  میشه بهم فرصت بدی که بعدا جوابمو به خودت بدم؟! لبخند به لب گفتم: باشه عشقم هرجور دوست داری. - ممنون که انقدر هوامو داری، باید برم توام برو  به کارادت برس. - باشه خانمم، مواظب خودت باش. -چشم زندگیم خداحافظ. تلفن و پایین آوردم و همزمان بلند شدم که با روبرو شدن با کسی  که درست کنارم ایستاده بود، جا خوردم و قدمی خودمو عقب کشیدم اخمامو در هم کشیدم و خواستم چیزی بگم که انگار تلفن رو قطع نکرده بودم که؛ الهام: آراد؟ همون طور که اخمام در هم بود؛ تلفن رو بالا آوردم؛ - جانم؟ الهام: خیلی دوست دارم. دلم حالی به حالی شد و بی اراده اخمم جاشو با لبخندی از ته دل عوض کرد. می دونستم از جواب منم بدش میاد و از طرفی هم شاهین بشنوه دیگه ول کن نیست اما دل بود که فرمان روایی میکرد و بهم اجازه معطل گذاشتناش رو نداد و با همون لبخند رو لبم در حالی که چشمم به عکس العمل شاهین بود گفتم: من عاشقتم قربونت برم. تلفنو قطع کردم و همون طور که نگاهم به نگاه پر از شیطنت شاهین که رنگش  عوض شده بود و خنده های ریزش  جاشو به لبخند داده بود گفتم: چیزی شده؟ چیزی نگفت و در جواب حرفم مردونه به آغوشم کشید و همون طور که سرش کنار سرم بود و به پشتم ضربه میزد گفت: آره مگه نمیبینی؟! چون به شوخی هاش عادت داشتم تعجب نکردم و بی تفاوت گفتم: چی رو؟ شاهین: این که من به آرزوم رسیدم. با تعجب گفتم: آرزو؟ شاهین: آره، آرزو! ادامه دارد...