رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و یکم همین که داداش کوچیکه به عشقش رسید، به نظرت کم آرزویه؟ نه، این بار انگار شوخی نبود و رفیقم واقعا داشت حرف دلش رو میزد. دستمو بالا آوردم و همون طور مثل خودش به کمرش ضربه زدم گفتم: دمت خیلی گرمِ رفیق. منتظر تشکر نبود در جواب حرفم گفت: آراد؟ - جانم؟ شاهین: میخوای باهاش حرف بزنم؟! قول میدم راضیش کنمآ. لبخندی به نگرانیش زدم و تو همون حالت گفتم: نه راهش این نیست، دوست ندارم تو رو دربایستی گیر کنه، درکش میکنم شاهین، این همه اتفاق که زندگیشو دگرگون کرده، شاید روحیه اش این رو نپذیره که الان جشن عروسی راه بنداز... هنوز حرف تو دهنم جوییده نشده بود که با دیدن پدر و مادر شاهین که با  حسام و رهام کنار درگاه ایستاده بودن  حرف تو دهنم موند و چشمم به مادری بود که با چشم های به اشک نشسته، بی صدا پسرش رو نگاه میکرد. شاهین که سکوتم رو دیده بود خودشو ازم جدا کرد و همون طور که شونه هام تو دستش بود با بهت بهم نگاه کرد. چیزی نگفتم حتی مسیر نگاهم رو هم تغییر ندادم، چون... چون صحنهی پیش روم براش قابل توصیف نبود. با تردید رد نگاهمو گرفت و با دیدن پدر و مادرش چند لحظه مات و مبهوت خیره  نگاهشون کرد. انگار که پرده های ناباوری رو کنار زده باشه زیر لب آروم زمزمه کرد؛ شاهین: آ... آقاجون... م... مامان... . طاقت نیاورد و به سمتشون قدم برداشت. مادر شاهین هم قدم های پسرشو که تو لباس دامادی به سمتش میرفت بی جواب نذاشت و به سمتش اومد و گفت: الهی دورت بگردم مادر... رخت شادومادیت مبارکت باشه. شاهین که انگار بال در آورده بود و به سمت مادرش پرواز کرد و با تمام وجود مادرشو در آغوش کشید و سرشو غرق بوسه کرد و گفت: گریه نکن قربونت بشم. دلتنگی از سر و روی شاهین و مادرش، حتی پدرش که این جدایی رو باعث شده بود فقط بخاطر اینکه پسرش پای حرف دلش مونده بود چنان میبارید که چشم های ما رو هم بارونی کرد. بالاخره عاطفه خانم، شاهین رو از خودش جدا کرد و همون طور که اشکاشو پاک کرد گفت: دردت به سرم، بسه دیگه گریه نکن شگون نداره تو لباس دومادیت گریه کنی. شاهین دستی به چشماش کشید و لبخند به لب سرشو بالا گرفت؛ نگاهشو سمت پدرش کشید. به سمتش قدم برداشت و دستشو گرفت. خواست بوسه بزنه که آقا صابر دستشو پس کشید و پشت پسرش انداخت و با مهری پدرانه در آغوشش کشید؛ شاهین: آقاجون میگفتین من بیام پا بوستون، آخه چرا... صابر خان با هیبتی که داشت میون حرفش اومد و گفت: گریه ات چیه مرد؟! خوش ندارم حالا که نو عروسم داره میاد جلو پاش اشکاشو قربونی کنی. شاهین در جواب پدرش فقط سرشو رو شونهی آقاش گذاشت و شونه اشو بوسید پدرش که حال شاهین و دلتنگی هاشو انگار بالاخره درک کرده بود، بوسه ای به سرش زد و گفت: گذشته ها گذشت، حالا که داره عروسم میاد باید خونه تکونی میکردیم و دیگه کینه و کدورت داشت ریشه قُرص میکرد. شاهین: نوکرتم آقاجون، نوکرتم به مولا. بازم خم شد و خواست دست آقاشو ببوسه که آقاش دست پس کشید و گفت: بعد این مدت نیومدم دست بوسیم کنی، اومدم گلی که چیدی رو ببینم. شاهین با فکر این که عسل تو اتاقه همزمان به سمت اتاق برگشت و صداش زد، اما عسل که نمیدونم کی از اتاق بیرون اومده بود با صورت خیس از اشکش همون طور که مردد به پدر و مادر شاهین نگاه میکرد نزدیک تر شد و سلام کرد. عاطفه خانم قبل از همه با رویی گشاده و آغوشی باز به استقبالش رفت و گفت: سلام به روی ماهت عروسکم. عسل رو به آغوش پر مهرش کشید و بعد از بوسیدنش همون طور که به سمت صابر خان میرفت، گفت: صابر عروسمو ببین چه ماهه. لبخند زنان نگاهمو از چهره های بی غمشون گرفتم و رو به سمت حسام و رهام که حالشون مثل من چراغونی بود کردم و به سمتشون رفتم و بخاطر تلاش هایی که به دور از چشم شاهین برای برگردوندن شاهین کردن تشکر کردم. صدای ترکیدن دونه اسپندکه این چند روز عمه صفورا هر ثانیه به آتیش میانداخت به گوشم رسید. ادامه دارد...