رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و سوم هر چهار تا بهم نگاهی کردیم و رهام عاجزانه گفت: ای خدا ذخیرهی اسپنده ما چرا تمومی نداره، بخدا گاهی به مرز خفگی میرسم. هر سه خندیدیم و به عمه صفورا که زیر لب تکرار میکرد" بترکه چشم حسود" به جمعمون نزدیک شد و اول به سمت صابر خان و عاطفه خانم که کنار عروسشون بود رفت و حال احوال کرد و همون طور اسپند رو آتیش میانداخت و فضا رو پر دود میکرد به سمت ما اومد، اونقدر دود اسپند به خوردمون رفته بود که ناخواسته از حجم دود زیاد قدمی عقب گرد کردیم اما بی فایده بود مگه از دست اسپند هایی که دور سرمون میچرخوند میشه فرار کرد! قبل از همه به سمت شاهین رفت و همزمان با به آتیش انداخت اسپند خطاب به شاهین گفت: چشم دلت روشن شاهین جان، اینم پدر مادرت، ان شاءلله دیگه غم به دلت نشینه، عزیز دلم. بعد از شاهین نوبت به من و بعد به حسام و بالاخره به رهامی رسید که با رسیدن اسپند به سرفه افتاد و میون سرفه همون طور که دستش رو جلو صورتش تکون داد که دود ها رو کنار بزنه گفت: عمه توروخدا، خ... خفه شدم... ب... بسه. عمه که سرفه های مکرر رهام رو دید دست پاچه شد و منقلی که دستش بود رو نمی دونست چکار کنه که رهام حالش از این بدتر نشه و در آخر هم تنها راهی که به ذهنش رسید با منقلی که روی سینی دستش بود "خدا مرگم بده" کنان به سمت بیرون دویید. همه با حرف عمه و دودی که دنبالش به سمت بیرون کشیده میشد نتونستن جلو خندشون رو بگیرن و بلند بلند خندیدن. *** راوی وارد حیاط شد و با دیدن هوایی که داشت رو به تاریکی میرفت دو شاخهی ریسه ها رو به پریز وصل کرد و به سمت حیاط چرخید، همه چیز به زیبایی چیده شده بود، ریسه هایی که با رنگ های قرمز و سفید حیاط رو  چراغانی کرده بودند، فرش قرمزی که درست از وسط میز های چیده شده که با صندلی هاشون ست  سفید رنگی که با پاپیون های بزرگ قرمز رنگ مزیین شده بود، گذشته بود و در آخر هم به جایگاه زیبای عروس و داماد منتهی میشد آراسته  شده بود نگاهی به ساعتاش انداخت، دیگه نمیتونست بیشتر از این معطل آراد بمونه، باید به دنبال هیوا میرفت، کلافه به سمت در رفت و خیابون رو از نظر گذرون، خبری نبود نا امید از اومدن آراد خواست سوار ماشین بشه و بره که... ماشینی درست کنارش توقف کرد. سر برگردوند و با دیدن ماشین گل کار شده ی آراد گل از گلش شکفت، اما آراد که برخلاف اون کلافه و نگران به نظر می رسید، همون طور که ماشین رو دور زد، گفت: رهام، چرا شاهین جواب نمیده؟! خونه است؟! لبخندی زد و گفت: چرا کلافه ای، انتظار داری حالا که رفته دنبال عروسش گوشی جواب بده! متعجب از شنیدن این حرف گفت: عروس! چی داری میگی این ماشین عروسه من بردم گل کاریش کردم. خندیدم و میون خنده گفتم: داداش چی داری میگی به جون خودم شاهین با یه ماشین عروس شیک رفت دنبال عروسش. آراد با شنیدن حرف رهام عصبی تر  شد و گفت: خدایا، من از دست این روانی چکار کنم؟ یعنی چی؟ منو سر کار گذاشته؟! ببین هنوز لباسامو عوض نکردم، دنبال اِلی نرفتم... رهام که میدونستم قضیه از چه قراره باز هم خندید و همون طور که شونه اشو به دست گرفت گفت: آروم باش عزیزِ من، اتفاقی نیوفتاده تو برو با خیال راحت آماده شو من میرم دنبال هیوا و اِلی، می برمشون پارک، توام زودتر خودتو برسون. با حرفی که زد انگار آراد کمی آروم تر شد و گفت: پارک! شما دیگه برید پارک چکار؟! رهام فاصله گرفت و همونطور که دست برد و در ماشین رو باز کرد، گفت: کمتر سوال کن، بیای میفهمی، می دونی که کدوم پارک میریم؟ آراد: آره. - خب دیگه، فقط دیر نکنی ها. آراد: نه خدا به همراهت. ادامه دارد...