رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و چهارم هیوا که انگشتاش داشت خورد و خاک شیر میشد گفت: آی ببخشید، دست خودم نبود دیوونهگی کرد. رهام با شنیدن حرف هیوا با خنده فشار دست شو به یغما برد و سریع بوسه ای به دستش زد و گفت: دیوونهگیات به قلبم. هیوا کلافه از درد، با دست دیگه اش مشتی به بازوی زد و همون طور که دست دستشو از دست رهام بیرون کشید و ماساژ داد گفت: تو دیوونه ای. رهام قاه قاه خندید و گفت: تو دیوونه ام کردی، خود کرده را تدبیر نیست. صدای تلفن میون خنده های رهام پیچید، باشنیدن صداش سریع از جیبکتش بیرونش آورد؛ با دیدن اسم آراد جواب داد: - کجا موندی پسر؟! آراد: من اومدم کدوم قسمتین؟ با شنیدن این حرف نگاهشو به اطراف چرخوند. با دیدن آراد که  فاصله ای  زیاد باهاشون نداشت و  پشت بهشون ایستاده بود. بلند شد و به سمت اِلهام رفت و بی توجه به سوال آراد گفت: آراد؟ آراد که دید رهام جوابش با صدا کردنش داد مردد گفت: جانم چیزی شده ؟ شما چرا امروز همهتون منو فیلم کردین ؟! - نه داداشم فیلم چیه؟ میشه خواهش کنم بدون اینکه برگردی چشماتو ببندی و آروم، آروم تا بیست بشماری؟! آراد: بفرما دیدی گفت،  رهام از تو یکی دیگه بعیده تورو خدا دست بردار. همون طور که رو به فیلم بردار دست بلند کرد که فیلم رو کات کنه و با اشاره آراد رو به الی نشون داد و با رفتن اِلهام، خطاب به آراد گفت: تو انجام بده، به جون آراد ضرر نمیکنی. پوفی کرد و کلافه گفت: امان از دست شما! باشه... از قال گذاشتن شاهین که بدتر نیست. ... یک... دو... آراد همین طور داشت میشمارد و الهامم به سمتش قدم برمیداشت و هم فیلم بردار درست پشت سر اِلهام حرکت میکرد و تک تک صحنه ها رو ثبت میکرد. با عدد بیست گفته شد و آراد با تردید برگشت. - ... بیست. لحظه ای از دیدن صحنهی روبروش نفساش تو سینه جا موند و بالا نیومد. براش قابل توصیف نبود. دیدن عشقش که روبروش با لباس سفید عروس ایستاده، با هیچ صحنه ای برابری نمی کرد. اونقدر که زبونش بند اومده بود و تمام وجودش برای عروسک رو بروش چنان میتپید که تمام کلمات رو هم درست مثل خودش عاجزانه و با دهنی باز از وصف  دست کشیده بودن بالاخره به سمتش قدم که نه پرواز کرد، میگم پرواز چون واقعا داشت روی هوا راه میرفت. یه قدم مونده تا رسیدشون به هم بی طاقت بازوشو گرفت و برای زودتر رسیدن  محکم کشیدش به آغوشش و عطرشو به بند بند وجودش بو کشید و  همون طور زمزمه وار میگ فت: الهام... الهام... عشقم... با من چه کردی دیوونه!  سرشو که رو پیشونیش گذاشته بود برداشت و بوسه ای به پیشونی الهام نشوندم و بازم نفسی عمیق با تموم وجودم کشید،  دوست داشت تمام هوای عشقشو فقط و فقط خودش نفس بکشه.  غرق هواش بود که؛ الهام آروم و با صدای شیریناش گفت: مگه میشه دلِ تو که تموم دنیامی، چیزی رو بخواد و من نه به روش بیارم؟ آراد باشنیدن حرفش بی طاقت بوسه ای کوتاه به لبش زد و پشت بندش گفت: خوب بلدی بیقرار و بی قرارترم کنی... شاهین که معلوم نبود کی رسیده بود میون حرف آراد اومد و خطاب به فیلم بردار گفت: کات کن آقا! کات کن، تایتانیک راه انداختین، ما اونور کلی مهمون داریم! هیوا چند سال بعد... همون طور که آخرین استکان چایی رو ریختم و روی سینی گذاشتم نگاهی از پنجره به میزی که کنار ساحل، گیسو و الی و سارا مشغول چیدنش بودن کردم و با برداشتن سینی از آشپز خونه خارج شدم و به جمعشون پیوستم و  همون طور که نزدیک میشدم، گفتم: پس چرا شوهراتون نمیگین بیان سر میز. گیسو استکانی چای برداشت و گفت:  اردلان که یاسین و حسین( پسر اردلان و گیسو که یه سالشه و به یاد حسین اسمشو برداشت) رو برد همین بغل تک جنگل یه چرخی بزنن. - خب بقیه کجا رفتن الان بودن که... سارا خندید و گفت: اونجا رو ببین ساحل ندیده اونجان. با برگشتن به سمتی که سارا اشاره کرد کمی اون طرف تر همه رو دیدم که با عجله مشغول بازی کردن بودن، انگار داشتن مسابقه میدادن. شاهین و عسل و آشا دختر نازشون یه طرف آراد و دوقلو های شیرینش، سیام و تیام طرف دیگه. و داداش  حسام و سامیار کوچولو هم کمی اون طرف تر، همه مشغول ساختن قلعه های شنی  بودن. ادامه دارد...