رمان :دیوانه شدم برگرد. نویسنده: نسیم غلامی قسمت چهارصد و شصت و پنجم ناخودآگاه لبخند رو لبم نقش بست و گفت: الهی... - الهی چیه عزیز من! کثیف کاری هاشون برای ماست ها... الهام خندید و گفت:  کمتر نق بزن سارا خانم واسه بچه ات ضرر داره، به جاش برو یکم از عسل یاد بگیر ببین چه مامان خوبیه. کمی از سارا و الهام که مشغول حرف زدن بودن فاصله گرفتم و جست و جو گرنانه اطراف رو نگاه کردم. بافکر این که بازم چشم منو دور دیدن و زدن به آب با اعصابی به هم ریخته به سمتشون رفتم، و از اون فاصله گفتم: رهام... مگه نگفتم نذار بچه بره تو آب تو که خودت از اون بد تری. با شنیدن صدام هر دو دست از آب بازی کشیدن و برای لحظه ای به من و بعد به هم نگاه کردن. رها ترسید و با جسته ی ریزش  و موهای بلند و خیس شده اش که دو طرف صورتش ریخته بود چند قدم به باباش نزدیک شد و گفت: مامان، من خودم اومدم، رو سر بابای من داد نزن. لطفا. رهام با تن خیسش فاصلهی کم بین خودش و رها رو طی کرد و بغلش کرد و  محکم بوسیدش و میون خنده گفت: الهی بابا فدای شیرین زبونیات بشه. کلافه گفتم: خدا نکنه. مگه نگفتم اینطوری حرف نزن. رها مگه من دستم به تو نرسه سریع بیایید بیرون. رها دستشو دور گردن رهام حلقه کرد و گفت: نمیایم اگه راست میگی تو بیا ببرم با گفتن این حرف نزدیک تر شدم و گفت:  وروجک  برای من زبون درازی نکن. حسابتو میرسم ها... در جواب حرفم چیزی نگفت و بی توجه به من حرفی در گوش رهام حرفی زد و رهام هم با شنیدنش قهقه زد و گونه شو بوسید و گفت: قلبِ بابایی به مولا... حرصم در اومد و باز هم جلو رفتم و گفتم: چی دارین میگین؟ بی جواب رها رو کنارش تو آب گذاشت و من عصبی دستمو به نشون تهدید بالا اوردم اما  مهلت حرف زدن ندادن و تو همون لحظه با دست شروع به پاشیدن آب به سمتم کردن و خنده کنان تمام لباس هامو خیسِ آب کردن. رها: بیا جلو مامان، اگا راست میگی بیا... رهام به حرف های رها میخندید و همراهیش میکرد، کار همیشه اش بود، گاهی انقدر خوب تو جلد هم بازی دختر شیطون چهار سالمون فرو میرفت که واقعا حس میکنم مادر دوتا بچهام و باید ازشون مراقبت کنم.   دیگه خیس آب شده بودم و عصبی از دست شون با حالت قهر ازشون رو گرفتم، هنوز چند قدمی دور نشده بودم که... صدای عق زدنی به گوشم رسید؛ اول فکر کردم اشتباه شنیدم، اما با دوباره شنیدنش  دلم یک باره فرو ریخت. رهام با نگرانی اسم رها رو صدا زد. هراسون به سمتشون برگشتم. همین که  رها رو در حال بالا اوردن تو آغوش  رهام دیدم ، دستامو رو به  سرم زدم و همون طور که اسم رها رو جیغ کشیدم به سمتشون دوییدم. - رهام، بچه ام... چی شد؟ خدایا به دادم برس. رهام همون طور که رها رو چفت آغوش کرد و پشت و ماساژ میداد از آب بیرون اومد و گفت: چته شده دردت به سرم؟ تو که خوب بودی؟! بی اراده شروع به اشک ریختن کردو دستامو سمت رهام گرفتم. - بده من بچه امو...رها مامان. - گریه نکن خانمم چیزی نیست. رهای شیرینم  با حالی آشفته چرخید که بیاد بغلم دوباره شروع به عق زدن کرد و تمام محتوای معدشو بیرون اورد. بچه ها سراسیمه و نگران خودشونو به ما رسوندن. شاهین قبل از همه گفت: رها عمو چی شد؟ قربونت برم. آراد: صد بار گفتم، نذارید این بچه انقدر بره تو آب. حسام نگران به رها که بغل رهام بود نزدیک شد و دست روی پیشونیش گذاشت و گفت:  بچه میترسه شلوغش نکنید بیه خورده تب داره، یا  سرماخورده یا دریا زده شده. عسل که کنارم بود گفت: اره بابا چیزی نیست. عزیزم نگران نباش. سارا: بچه رو ببید تو الان لرز میکنه. دستی به چشمم کشید و به سمت رهام که رفتم و  رها رو ازش گرفتم و همون طور که محکم  تو آغوشم گرفتمش بوسه ای به سرش زدم. رهام  رو به همه گفت: برید سر میز نگران نباشید یه دریا زدهگی سادست. لباسامونو عوض کنیم ما هم میایم. به خونه رفتیم و به محض ورودمون به اتاق، رها رو روی تخت  گذاشتم و  با دیدن بی حالیش اشک چشمام  بدتر چکید. گریه کنان همون طور که لباس هاشو در اورد باهاش حرف میزدم: مامانی مریض شدی،خوب شد ؟ حالا بازم میری تو آب ؟ ادامه دارد...