: لکه های ننگ شنیدن این جمله … شدیدی بهم وارد شد … پس چرا اینقدر تلاش کردید و مبارزه کردید؟ … اونها هم پسر شما رو کشتن … و هم شما رو مجبور کردن که هزینه دادگاه و دادرسی رو بپردازید … اگر مطمئن بودید چرا شروع کردید؟ … . سکوت سنگینی بین ما حاکم شد … برای چند لحظه ، از پرسیدن این سوال شرمنده شدم … با خودم گفتم … شاید این حرف فقط یه دلگرمی برای خودش بود که درد کمتری رو حس کنه … این چه سوالی بود که … . – پسر من یه بود … نمی خواستم با ننگ دزدی و حمل سلاح گرم، دفنش کنم … هر چقدر هم که اونها دروغ بگن … خیلی ها شاهد بودن … و الان همه می دونن پسر من، نه دزد بود، نه مسلح … من از دینم دفاع کردم … نه پسرم … برای بچه ای که اون رو از دست دادم … دیگه کاری از دست من برنمیاد … 👈 اما نمی خواستم با نام پسر من … دین خدا لکه دار بشه … . پاسخش به شدت ذهنم رو بهم ریخت … این جوابی نبود که انتظارش رو داشتم … و جوابی نبود که برای من قابل درک یا قابل پذیرش باشه … نمی خواستم قلبش رو بشکنم اما نمی تونستم این حرف رو بی جواب بگذارم … اون داشت، زندگیش رو بر مبنای اعتقادات احمقانه ای می چید …