#سرزمین_زیبای_من
#قسمت_چهل_چهار: پیشانی بند
قبل از اینکه فرصت کنم دوباره دهانم رو باز کنم …
یکی از بچه های نیجریه زد توی گوشم … و قبل از اینکه به خودم بیام حمله کرد سمتم و یقه ام رو گرفت … .
– یه بار دیگه دهنت رو باز کنی و چنین اهانتی بکنی … مطمئن باش به این راحتی تموم نمیشه … .
خشم و عصبانیت توی صورتش موج می زد …
محکم توی چشم هاش نگاه کردم …
– اگر این بردگی فکری نیست پس چیه؟
… روح و فکر تو دیگه به خودت تعلق نداره …
مگه اون آدم سفید کیه که به خاطرش با هم نژاد خودت اینطوری برخورد می کنی؟ …
بقیه جلو اومدن و قبل از اینکه اتفاق دیگه ای بیوفته، من رو از توی دست هاش بیرون کشیدن …
بهشون که نگاه می کردم همه شون عصبانی بودن … باورم نمی شد …
واقعا می خواستم از اون حالت نجات شون بدم اما چی می تونستم بگم؟ …
هر چند، اون لحظات، زمان خوبی برای ادامه صحبت نبود …
همه شون مثل یه بمب در حال انفجار بودن … اگر کوچک ترین حرفی می زدم واقعا منفجر می شدن …
وسایلم رو جمع کردم و از اتاق بیرون زدم …
این حالت فقط مال بچه های نیجریه نبود …
کل خوابگاه غرق شادی شده بود …
دیگه واقعا نمی تونستم درک کنم …
اول فکر می کردم، خوی بردگی توی سیاه پوست ها از بردگی جسمی به بردگی فکری تغییر کرده … اما سفیدپوست ها چی؟ …
حتی هادی سر از پا نمی شناخت …
به حدی خوشحال بود که خنده از روی لب هاش نمی رفت … و مدام زیر لب با خودش زمزمه می کرد … .
اون شب، احدی توی خوابگاه نخوابید …
همه رفتن حمام … مرتب ترین لباس هاشون رو می پوشیدن و عطر می زدن …
چنان به خودشون می رسیدن که هرگز اونها رو اینطوری ندیده بودم …
هادی هم همین طور … .
ساعت ۳ صبح بود … لباس شیری رنگ و شلوار کتانی پوشید …
روی شونه هاش چفیه انداخت … و یه پیشونی بند قرمز “
یا حسین” هم به پیشونیش بست … .
من توی تخت دراز کشیده بودم و بهش نگاه می کردم …
اونقدر از رفتارهای همه متعجب بودم که کم کم داشتم به یه علامت سوال و علامت تعجب زنده تبدیل می شدم …
هم دلم می خواست برم و همه چیز رو از نزدیک ببینم … هم از زمان حضور من در ایران، زمان زیادی نگذشته بود و اصلا زبان بلد نبودم … .
پتو رو کشیدم روی سرم و چشم هام رو بستم