زمین سرد بود. با هر بار که پوست کف پایش با زمینِ سرد برخورد میکرد، لرز به تنش مینشست. دامن بلندش به دنبالش روی زمینِ سرد کشیده میشد.
طرهای از گیسوان بلند سیاهش که دیدش را تار میکند، پشت گوش میاندازد. صدایی نمیآید جز صدای نفس های دخترک!
گوشه پیشانی بلندش کبود شده بود و رد خون کنار لبش نشان از زخم تازه ای بود. لبان رنگ پریده اش میلرزیدند.
نگاه مرد از روی دختر برداشته نمیشد. دخترک دیگر نه از سرما بلکه از ترس میلرزید. اما در برابر ارباب بدترین کاری که میتوانست انجام دهد ترسیدن بود. چشمانش جایی را نمی بیند.
صدای ارباب بلند میشود: هی. جلوتو نگاه کن. دوست داری بمیری؟!
به محض شنیدن صدای زمخت مرد بغض گلویش را می فشارد. سریع چندبار سر تکان میدهد: نه نه، نه آقا؛ عذر میخوام. دیگه تکرار نمیشه.
مرد پوزخندی میزند. خوب میداند قربانی بعدی اش دارد چه تقلایی میکند، برای یک لحظه زندگی.. برای رهایی..
-خب. پس معلومه که دلت نمیخواد بمیری! پس باید چیکار کنی؟!
+به.. به تک تک دستوراتون عمل کنم! آقا!
-هوووومم آفرین رز. درست رو خوب یاد گرفتی. خوبه. خب حالا باید بری و اون قاب سفید رو از توی اتاق زیر پله بیاری. و تاکید کنم نباید صدایی ازت بشنوم!
+بله چشم آقا. ساکتِ ساکتم. قول میدم آقا. فقط اینکارو کنم میذارید بر...
-هیش رز.. حرف رفتن نزن. هنوز کار داریم باهم. برو!
دخترک با قدمهای لرزان و چشمان تار شده، بی خبر از چیزی که در اتاق به انتظارش است به سمت اتاق راه کج میکند.
در دل از خدا تمنا میکند تا مقداری رحم در دل ارباب مانده باشد و او را بیش از این نیازارد. نفس هایش سخت و سنگین بود. دستگیره در اتاق گویی یک تکه یخ باز لرز به وجودش می اندازد..
در را باز میکند و نفسش را حبس. بوی تعفن خون باعث میشود تمام محتویات معده اش به سمت دهانش هجوم بیاورند. چشمانش را میچرخاند به دنبال قاب سفید.. سعی میکند به انواع آلات شکنجه روی میز گوشه اتاق نگاه نکند. یا حتی به طنابی که از وسط سقف آویزان است. یا حتی چندمدل اسحله ای که به دیوار آویخته شده..
قاب را که میبیند سریع آن را برمیدارد.
ندایی از درونش بلند میشود: رز. تورو به خدا.. نگاهش نکن. سرنوشت تو قرار نیست اینجوری باشه.. تو نجات پیدا میکنی. مطمئن باش..
اما نمیتواند. همین که می آید قاب را برگرداند و به تصویر زل بزند صدای ارباب بلند میشود: رز؟! کجا موندی دختر. تو نباید اربابتو منتظر بذاری!!
پوزخند ارباب را میتواند تصور کند!
انگشتان مشت شده اش را به قاب میفشارد و از اتاق بیرون میرود.. با چند قدم بلند خودش را به مرد میرساند و رو به روی او می ایستد.
-خب آفرین رز. دختر خوبی هستی امروز! حالا باید بری قاب رو به دیوار رو به رو نصب کنی. میخوام کلکسیونم رو تکمیل کنی!
دخترک به خود میلرزد.. کلکسیون را باید تکمیل کند. خوب میداند معنی این جمله دوپهلو را.. کلکسیون را باید تکمیل کند!
#استارگرل_نوشت
♡
@stargirll_nevesht🌱☁️