🔶رمان نقد تصوف5️⃣
🔰🔰بهانه عشق
بى دل و خسته در این شهرم و دلدارى نیست ***
غم دل با که توان گفت که غمخوارى نیست
🔶در گیر و دار پریشانى بود که ناگاه چشمش به درِ خانه مجلّلى افتاد که کتیبه آن صاحب خانه اهل دلى را نشان مى داد.
🔸با خود گفت حتماً این خانه مرا پناه مى دهد. بدون تأمّل دست را به کوبه در برد و کوبید، صداى پرطنین در، سکوت محیط خانه را در هم شکست، رشته مطالعه آقاى «فاضل» را برید. فوراً خادم او عقب در دوید... .
ـ کیست؟
ـ باز کن.
ـ شما کى هستید؟
ـ مردى غریبم.
ـ این وقت شب که را مى خواهید؟
ـ اهل دلى هستم پناه به صاحبدلى آورده ام.
ـ آخر تو کیستى؟
ـ چکار دارى:
بگشاى درِ خانه که ما نرّه گداییم *** گر تو نگشایى به شکستن بگشاییم
خادم رو به اتاق مطالعه کرد و گفت: آقا مثل اینکه آدم ناآشنایى است خیلى هم ... حرف خادم تمام نشده، دوباره درِ خانه به شدّت صدا کرد، محلّه را تکان داد (آقا) گفت: باز کن ببین کیست. نیمه در باز شد خادم که قیافه ناشناس (او) را دید فریاد زد: آقا آمد تو، آمد... (درویش) که صدا را شنید با همان کشکول و تبرزین به سوى اتاق رفت در را باز کرد و یک «یا على مدد» گفت و کنار بخارى زانو زد.
#ارمغان_خانقاه
#رمان
🔵
صوفی پژوهی
https://eitaa.com/sufi110