🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ سن و سالمان که بالاتر رفت، شوخی‌ها هم کمتر شد. خانه‌ی عموجمال پایگاه ما دخترها بود. برای همین دیگر کمتر خانه‌ی عمه می‌رفتیم. بعد از مدت‌ها که مصطفی را دیدم حسابی جا خوردم.😳 🔺ریش درآورده بود. سرش پایین بود و پیراهنش را روی شلوارش می‌انداخت. آن‌قدر سربه‌زیر بود که یکی‌دوبار به شوخی بهش گفتم: «خسته نشدی اون‌قدر گلای قاری رو شمردی؟!»😉 مصطفی هم فقط می‌خندید.😊 🌺🌺🌺 دبیرستان را رها کرد و رفت حوزه‌ی علمیه. از شنیدن این خبر کم مانده بود شاخ دربیاورم.😳 تعجبم وقتی بیشتر شد که کنار اسمم کلمه‌ی آبجی آمد و احترام عجیب و غریبی که مصطفی به خاطر سیادتم به من می‌گذاشت. هیچ وقت یادم نمی‌رود علاقه‌اش را به سادات و این موضوع را که چقدر دلش می‌خواست سید باشد.💕 🔺یک بار ذوق‌زده برایمان تعریف کرد که خواب حضرت زهرا (س) را دیده. در خواب حضرت زهرا (س) عمامه‌ی مشکی روی سرش گذاشته و گفته بودند: «این‌قدر غصه نخور، تو هم سیدی!»😍 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213