eitaa logo
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
818 دنبال‌کننده
4.6هزار عکس
1.9هزار ویدیو
73 فایل
🔴کانال رسمی دانشجوی شهید مدافع حریم اسلام #مصطفی_صدرزاده با نام جهادی #سید_ابراهیم #خادمین_کانال مدیرت کانال @Hazrat213 انتقاد و پیشنهاد @b_i_g_h_a_r_a_r
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ خودم را دور پتو پیچانده‌ام. مثل بیشتر شب‌ها خواب‌های درهم‌و‌برهم می‌بینم...😔 با صدای پشت سر هم رضا از خواب بیدار می‌شوم. چشمانم را که باز می‌کنم هنوز گمم میان تصویرهای مبهم خوابم... رضا نگاهی به ساعت موبایلش می‌اندازد و می‌گوید: «بدو دیر شد!» منگم... طول می‌کشد تا تمام هفته‌ای را که گذشته، به یاد بیاورم. سست می‌شوم.😔 صدای شیر آب آشپزخانه می‌آید. هنوز دنبال معجزه هستم. ای کاش این هم یکی از مسخره‌بازی‌های بچگی‌مان بود.😔 🌺🌺🌺 صدای قل‌قل کتری می‌آید. چند مشت آب سرد روی صورتم می‌ریزم. هنوز صدای سمیه خانم در گوشم است که گوشه‌ی راهرو نشسته و با گریه می‌گوید: «مامان حکیمه دیدی مصطفام سربلند شد! مامان حکیمه نذرت قبول!» 😔🙏🏻 پاهایم لج کرده‌اند و راهی نمی‌شوند. باهر جان‌کندنی که هست لباس مشکی‌ام را می‌پوشم و نگاهی به آینه می‌ندازم. تصویر کج‌وکوله‌ی داخل آینه می‌گوید: «فقط دوازده روز از تو بزرگ‌تر بود!»😔 🌹🌹🌹 به ساعت نگاه می‌کنم. عجب عاشورایی بود عاشورای امسال... ساک لباس بچه‌ها دم‌در است. چادرم را که می‌شود گفت هدیه‌ی مصطفی به من است، سر می‌کنم و از خانه بیرون می‌زنیم... 🌸🌸🌸 ✨ ماشین به سمت پیکرت جلو می‌رود و فکرم با سماجت، راه به عقب می‌گیرد تا به تویی برسد که هم جسم بودی و هم روح...🌹 یاد عید سال ۱۳۷۱ می‌افتم. یک عکس دسته‌جمعی از همه‌ی نوه‌های بی‌بی و آقا...📷 لباس‌های عیدمان تنمان بود و از ته دل می‌خندیدیم.😄 تو بودی، زهرا، محمدحسین، مرتضی، من وبرادرهایم، بچه‌های عموحسن، عمو جمال با بچه‌های عمه بتول و عمه طیبه. همه می‌خندیدیم... ای کاش زمان میان همان چیلیکِ دوربین متوقف شده بود...😔🌹 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨یادم است تازه کلاس چهارم ابتدایی‌ام تمام شده بود. از خانه‌ی آقا بزرگ تهرانی، پدربزرگم، قرار بود اثاث‌کشی کنیم و به محله‌ای در چیذر برویم. فقط دو چیز برایم مهم بود: 👇🏻 1⃣ اول اینکه خانه‌ی چیذر هم یک حیاط برای خودمان داشت 2⃣ و دوم اینکه یک اتاق خواب برای من و برادرم محمد درست کرده بود. 🌺🌺🌺 ✨ عمه و بچه‌ها برای تعطیلات تابستان به خانه‌ی ما آمدند. شاید تابستان آن سال، بهترین تابستان عمرم بود.😍 به هر حال برای من که خواهر نداشتم، زهرای عمه حکم خواهر بزرگتر را داشت. 💕 و از آن طرف هم مصطفی و محمد‌حسین پایه‌های خوبی برای شیطنت‌هایم بودند.☺️ محمد‌علی و مرتضی هم بی‌صدا گوشه‌ای برای خودشان مشغول بودند. 💠 یک روز که در حیاط داشتیم بازی می‌کردیم، مصطفی چرخی دورتادور حیاط زد و گفت: «نظرتون چیه که استخر درست کنیم؟!»😉 زهرا با تعجب نگاهش کرد.😳 مصطفی ادامه داد: «روی در فاضلاب حیاط رو میگیریم، بچه شلنگ رو باز می‌کنیم تا حیاط پر آب بشه!»😁 اولین کسی که هیجان زده و بدون فکر حرفش را قبول کرد، من بودم. همین کار را کردیم.😉 سطح آب کمی آمد بالا و بالاخره توانستیم شش نفری در حیاط آب‌بازی کنیم و همدیگر را خیس کنیم.😄 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ همیشه صدای نوار ترانه‌ی همسایه طبقه‌ی بالای ما بلند بود. ما هم با همفکری مصطفی و محمدحسین و البته همکاری پدرم، ضبط قراضه‌مان را در حیاط گذاشتیم و نوحه‌ی "ممد نبودی" را با صدای بلند پخش کردیم.😉 دو ماه هم در آن خانه دوام نیاوردیم، با کمک عمه و بچه‌ها اثاث‌ها را به خانه‌ی جدید منتقل کردیم. 🌺🌺🌺 ⚜ آن وقت‌ها مصطفی شطرنج یاد گرفته بود و اصرار داشت که به ما هم یاد بدهد. وقتی از من و زهره ناامید شد، سراغ رقیبی قَدَر رفت 💪🏻 تا بتواند توانایی‌اش را به رخش بکشد. اداهای پدرم را تکرار می‌کرد. یک متکا را تا می‌کرد و لم می‌داد.😉 بعد با همان قدوقواره‌ی لاغرش برای پدرم کُری می‌خواند.😁 هر دور که برنده می‌شد دور خانه می‌دوید و ریتم یک آهنگ محلیِ آبادانی را با دهانش تکرار می‌کرد.😉💪🏻 آخر سر هم مثل یک قهرمان جهانی روبه‌روی پدرم می‌نشست تا دوباره بازی کنند. وسط مهره چیدن‌ها با لبخند می‌گفت: «دایی حسین چند چندی‌م؟» پدرم هم می‌گفت:«برو خدا رو شکر کن، چون اگه بهت ارفاق نکنم می‌بازی!»😉 وقتی پدرم این حرف را می‌زد مصطفی کُفری می‌شد 😡 می‌گفت: «ارفاق؟! 😳 اگه راست میگید این دور راستکی بازی کنید تا ببینیم کدوم یکی‌مون بهتر بازی می‌کنه!» و این قصه مدام تکرار می‌شد.😉 🌸🌸🌸 ✨ تا آنجایی که یادم می‌آید، عاشق پدرم بود.✨ پدرم هم عاشق مصطفی بود.💕 پدرم همیشه می‌گفت: «مصطفی و شیطنتاش کپی برابر اصل بچگیای خودمه!»😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ یکی از تفریحات محمدحسین و مصطفی این بود که جنگل‌های بِکر و دست‌نخورده را پیدا کنند و به ما نشان بدهند. 🌳🌳🌳 همیشه هم این جنگل‌ها یک برکه یا یک رودخانه داشت. من و زهرا پاهایمان را داخل آب سرد رودخانه می‌کردیم 😊 و پسرها تنی به آب می‌زدند و به ما پُز می‌دادند.😉 مصطفی و محمدحسین در گرفتن مارآبی وارد بودند. مارها را می‌گرفتند تا من و زهرا را بترسانند 😱 و بعد هِرهِر به ما بخندند.😁 🌺🌺🌺 شمال ماندنشان بیشتر از دو سال طول نکشید. یک خانه در شهریار خریدند و راهی شدند. چقدر حیفمان آمد که دیگر سفرهای هفتگیِ شمال و پشت پاترول خاکی رنگ پدر نشستن تعطیل شد.😔 🌸🌸🌸 ⚜ مصطفی همیشه یک چیز جدید برای رو کردن داشت. آن روز ها یک تمپو خریده بود و بدون کلاس آهنگ‌های جنوبی را می‌خواند و دور خانه‌شان دوردور می‌کرد.😉 بنده خدا عمه هم همیشه حرص همسایه‌ی طبقه‌ی پایین را می‌خورد.😠 مثل همه مادرها هم تهدیدهایی می‌کرد که فقط در حد حرف می‌ماند.😉 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ یکی از تفریحات مصطفی و محمدحسین این بود که همیشه با مهدیِ عمه طیبه کَل می‌انداختند. یک‌بار محمدحسین، با همدستی مصطفی قرار شد به بهانه‌ی احضار روح، مهدی و من و زهرا را بترسانند.😉 مصطفی خیلی جدی با یک مقوا و نعلبکی رو‌به‌روی مهدی نشست و گفت: «می خوام روح احضار کنم. هر کی جرئت داره بیاد!»😱 مهدی از آن پوزخندهای مخصوصش زد و گفت: «برو بابا روح کجا بود!»😏 مصطفی دستی به کمر زد و گفت: «بیا امتحان کن!» 🔺 مهدی دو به شک مانده بود که من و زهرا و محمدحسین گفتیم: «ما میایم!»☝️🏻 بنده خدا مهدی هم برای اینکه ثابت کند نمی‌ترسد با ما همراه شد. مصطفی سریع چراغ‌های اتاق را خاموش کرد و مقوا را روی زمین پهن کرد. صدایش را پایین آورد و گفت: «خب حالا همه‌تون انگشتای اشاره‌تون رو بذارید روی نعلبکی!» همه‌ی انگشت‌ها روی نعلبکی بود و چشم‌ها خیره به مقوا. درست یادم نیست که مصطفی زیر لب چه خواند، اما انگار داشت تمام تلاشش را می‌کرد تا کمی هیجان و ترس را بر فضای اتاق حاکم کند.😱 کمی که گذشت مصطفی خطاب به روح گفت: «جناب روح، اگه توی اتاق هستی لطفاً برو روی کلمه‌ی بله!» از لفظ قلم حرف‌زدنش خنده‌مان گرفت.😁 گفت: «هیس! بهش برمی‌خوره و دیگه از خونه بیرون نمی‌ره. بعد شب موقع خواب میاد سراغ تک تکمون!» من و زهرا کمی ترسیدیم.😱 نعلبویی آرام رفت روی کلمه‌ی بله. مهدی یک دفعه بلند شد و گفت: «برو بابا خودتی. اگه راست می‌گی تو دستت رو بردار!»😠 مصطفی دستش را برداشت و دوباره خطاب به روح گفت: «لطفاً بگو چند ساله هستی؟» نعلبکی به سمت اعداد روی مقوا حرکت کرد. فکر کنم محمدحسین نعلبکی را تکان داد. به هر حال یادم است آن شب تا صبح از ترس رو خوابمان نبرد.😱 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ کلاس سوم راهنمایی بودیم. مثل هر سال عید رفته بودیم اهواز. 🔻 روز چهارم پنجم عید بود که ناهار خانه‌ی عموحسن دعوت داشتیم. ⚜ آن وقت‌ها تازه سیگارت مد شده بود. 😉 محمدحسین چند تا سیگارت را که کف دستش بود، نشانم داد و گفت: «می‌خوایم اینا رو تو حیاط بترکونیم!» من که عاشق این کارها بودم 😍 سریع دمپایی پوشیدم و نفر اول در حیاط بودم. گفتم: «خطر که نداره؟» 🤔 مصطفی که کنار محمدحسین بود خنده‌ای کرد و گفت: «نه بابا، من جلو پای ناظممون هم ترکوندم هیچی نشد!» محمد حسین گفت: «من یه سیگارت سه زمانه رو روشن می‌کنم تو پرت کن توی کوچه!» 🔺 بعد سیگارت را روشن کرد و زود داد دستم. من هم انداختم توی کوچه و ترکید.💣 هیجانش آن‌قدر زیاد بود 😍 که گفتم: «یکی دیگه بده!» مصطفی درز شیشه‌ی دستشویی را نشانم داد و گفت: «این یکی رو بنداز این‌تو. صداش توی فضای بسته باحال‌تره!»😉 🔹به محض روشن کردن آن را انداختم و ترکید. یک‌دفعه دیدیم عمویم دستپاچه از دستشویی بیرون آمد. من تند پریدم داخل خانه و دیگر نفهمیدم چه شد. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ هیچ وقت نفهمیدم چه اتفاقی افتاد که یکهو به جای کلاس بازیگری، سر از بسیج و مسجد درآورد.🤔 البته آن وقت‌ها که تازه به سن تکلیف رسیده بود، هر وقت خانه‌شان بودم، می‌دیدم برای نمازها به مسجد می‌رود.👏🏻 شاید همین مسجد رفتن‌ها باعث شد عضو فعال بسیج شود و در عرض چند ماه به یک مصطفای جدید تبدیل شود.🌹 🌺🌺🌺 ✨ آن روزها نوبتی با زهرا به خانه‌های هم می‌رفتیم. 🔺 گاهی هم از خانه‌ی عمو جمال که یکی دو سالی بود برای زندگی به تهران آمده بودند، سر در می‌آوردیم. 🔸شهرکی که عمو جمال و خانواده‌اش در آن ساکن بودند، یک استخر خوب داشت که تقریباً با زهرا و دخترهای عموجمال روزهای زوج آنجا بودیم. یک بار به اصرار زهرا قرار شد بعد از استخر به خانه‌شان در شهریار برویم. 🔹 مصطفی که تهران بود آمد دنبالمان. سوار تاکسی‌های خطی شدیم. یک کورس دیگر هم باید تا کهنز می‌رفتیم که خیلی بی‌مقدمه مصطفی هوس بستنی کرد 🍦 و گفت: «می خوام بستنی مهمونتون کنم!»😊 ما هم از خدا‌خواسته دنبالش راه افتادیم.😍 بستنی را که خوردیم مصطفی نگاهی به جیبش کرد و گفت: «شماها پول‌وپَله دارید؟» 🤔 چشمانمان گرد شد. 😳 تمام پول‌هایمان را بابت استخر داده بودیم. 🔺 مصطفی از مغازه بیرون آمد و کمی سرش را خاراند و گفت: «همه‌ی پولا رو دادم بستنی خریدم!» زهرا عصبانی شد 😠 و گفت: «حالا با چی بریم؟» مصطفی خندید و گفت: «خط یازده!» 😁 ساک شنا را در دستم جابه‌جا کردم و گفتم: «من از اتوبوس بدم میاد!»😒 مصطفی راه افتاد و همین‌طور که تندتند جلو می‌رفت، گفت: «خط یازده یعنی پیاده!»😂 کفری شده بودم.😡 نگاهی به کفش‌های پاشنه‌بلندم که تازه مد شده بود انداختم و گفتم: «من با این کفشا چطوری بیام؟»😩 مصطفی شانه‌ای بالا انداخت و گفت: «به سختی!»😉 ناچار راهی شدیم و با هر بدبختی‌ای بود خودمان را به خانه‌ی عمه رساندیم. 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ سال اول دبیرستان بودیم. دیگر درس‌ها سنگین شده بود و رفت‌و‌آمدها کمتر... زهرا پیش‌دانشگاهی بود و محمدحسین هم سال سوم بود و حسابی علاقه‌مند به کارهای فنی و هنری. آن روزها در یک چاپخانه‌ی کوچک مشغول بود. 💠همان سال بود که داییِ پدرم یک خانه روبروی خانه‌ی عمه کرایه کرده بود. 🔺آن سال امتحان ریاضی پایان ترم کشوری بود.📄 ⚜ قرار بود مصطفی و پسرشان به خانه‌ی ما بیایند تا رضا برادرم به همه‌ی ما ریاضی درس بدهد.✏️ از بخت بد ما خود رضا امتحان فیزیک داشت.😔 مصطفی و فخرالدین پسر داییِ پدرم که هم‌سن ما بود، نگران امتحان بودند.😔 👇🏻👇🏻👇🏻 قرار بر این شد که من به آن‌ها درس بدهم. فخرالدین که مدام در آشپزخانه به دنبال خوراکی بود،😉 مصطفی هم دنبال راهی برای اذیت کردن پسردایی.☺️ نتیجه‌ی درس‌دادنم، نمره‌ی سه برای مصطفی و یک‌و‌نیم برای پسردایی بود!😅 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ سن و سالمان که بالاتر رفت، شوخی‌ها هم کمتر شد. خانه‌ی عموجمال پایگاه ما دخترها بود. برای همین دیگر کمتر خانه‌ی عمه می‌رفتیم. بعد از مدت‌ها که مصطفی را دیدم حسابی جا خوردم.😳 🔺ریش درآورده بود. سرش پایین بود و پیراهنش را روی شلوارش می‌انداخت. آن‌قدر سربه‌زیر بود که یکی‌دوبار به شوخی بهش گفتم: «خسته نشدی اون‌قدر گلای قاری رو شمردی؟!»😉 مصطفی هم فقط می‌خندید.😊 🌺🌺🌺 دبیرستان را رها کرد و رفت حوزه‌ی علمیه. از شنیدن این خبر کم مانده بود شاخ دربیاورم.😳 تعجبم وقتی بیشتر شد که کنار اسمم کلمه‌ی آبجی آمد و احترام عجیب و غریبی که مصطفی به خاطر سیادتم به من می‌گذاشت. هیچ وقت یادم نمی‌رود علاقه‌اش را به سادات و این موضوع را که چقدر دلش می‌خواست سید باشد.💕 🔺یک بار ذوق‌زده برایمان تعریف کرد که خواب حضرت زهرا (س) را دیده. در خواب حضرت زهرا (س) عمامه‌ی مشکی روی سرش گذاشته و گفته بودند: «این‌قدر غصه نخور، تو هم سیدی!»😍 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ انتخابات سال ۱۳۸۸ و خیابان‌گردی‌های بعد از مناظره‌ها و شعارهایی که طرفداران هر جناح سر می‌دادند، فراموش نشدنی بود. هر شب بعد از مناظره‌ها سرس به خیابان ولی‌عصر می‌زدیم و گاهی زیر پل کالج می‌رفتیم تا ببینیم چه خبر است. 🔺 آخر هفته‌ها هم خانواده‌ی ما با خانواده‌ی عمه، همه در باغچه‌ی نقلی پدرم در شهریار جمع می‌شدیم. ⚜ همسرم رضا طرفدار اصلاحات بود و مصطفی اصول‌گرا و طرفدار آقای احمدی‌نژاد... سمیه‌خانم هم که آن روزها ماه‌های آخر بارداری‌اش بود، مثل همیشه مدافع عقاید همسرش بود.👌🏻💯 با اینکه خیلی اهل صحبت کردن نبود، گاهی به کمک مصطفی می‌آمد و چیزهایی به حرف‌هایش اضافه می‌کرد.👏🏻 🔻 اما تمام بحث‌ها بی نتیجه بود.❌ نه رضا آدمیی بود که یک قدم از عقایدش پا پس بکشد و نه مصطفی... 🌺🌺🌺 ✨ یادم است روز جمعه بعد از انتخابات، تمام فامیل که تهران بودند در باغ جمع شدند. همه نوع تفکری هم بین ما بود. 🔺 آن شب بحث سر این بود که حالا قرار است چه کسی پیروز شود. مصطفی هم پای صندوق‌های رای شهریار بود و مدام از پشت تلفن برای رضا کُری می‌خواند.😉 آخر شب مصطفی زنگ زد و خبر پیروزی آقای احمدی‌نژاد را داد، اما چون هنوز خبر قطعی نبود ما خیلی باور نکردیم. 🌸🌸🌸 ✨ بعد از وقایع سال ۱۳۸۸ همچنان بحث‌های رضا و مصطفی ادامه داشت. گاهی کلافه می‌شدم از این همه بحث بی‌نتیجه و به رضا می‌گفتم: «بابا بی‌خیال! نه فکر تو عوض می‌شه نه فکر مصطفی!» رضا هم شانه بالا می‌انداخت و می‌گفت: «قرار نیست عوض بشیم!» گفتم: «پس چرا این همه بحث می‌کنید؟» رضا میخندید 😄 و می‌گفت: «از بحث کردن با مصطفی خوشم میاد!» برایم عجیب بود پافشاری روی حرف‌هایی که هیچ نتیجه‌ای نداشت. اما رضا معتقد بود مصطفی مصطفی پسر اهل مطالعه‌ای است📚 و حرف‌های دیگران را تکرا نمی‌کند. ✨باورهایش براساس دانسته‌ها و مطالعاتش است.✨ 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد #فصل_هشتم_کتاب #کوچه‌پس‌کوچه‌های_کودکی #از_زبان_فاطمه‌سادات_افقه_دخت
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ بهار ۱۳۹۱، ترنم را باردار بودم و به خاطر ویار بدم تقریباً هر روز به باغ شهریار می‌آمدم تا بلکه کمی حالم بهتر شود. فاطمه، دختر مصطفی هم حدود سه سال داشت. اخلاق و رفتارش شبیه پدرش بود.💯 از همان وقت‌ها فاطمه را عجیب دوست داشتم.😍 شاید به خاطر آرامشی که ته چشمانش بود،💕 البته جسور بودنش هم مزید بر علت بود. 🌺🌺🌺 ✨ همان روزها مصطفی یک پیشنهاد عجیب به من داد. 👇🏻 گفت: «آبجی فاطمه بیا با هم زندگی‌نامه‌ی شهدا رو بنویسیم!»📚 آن‌قدر این پیشنهاد برایم حیرت‌آور بود که هیچ حرفی نمی توانستم بزنم. محمد برادرم به جای من گفت: «بابا مصطفی، فاطمه فازش فرق می‌کنه. روش حساب باز نکن. فکر نمی‌کنم دنبال این فضاها باشه!»😉 اما مصطفی روی حرفش پافشاری کرد و گفت: «استخاره کردم خوب اومده!»😊 نمی‌دانم در رودربایستی استخاره‌ی مصطفی ماندم یا به خاطر رو کم کنی محمد بود که قبول کردم.👌🏻 تا راضی شدم، مصطفی گفت:«برای یکشنبه با یکی از هم‌دانشگاهی‌هام قرار می‌ذارم تا برای مصاحبه بریم!» رفتیم اما همان یک جلسه بود، چون حال من بد بود و مصطفی هم رفت سوریه.😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ مصطفی مدام مجروح می‌شد و در بیمارستان بقیه‌الله باید پیدایش می‌کردیم.🏨 🔻پس از هر بار زخمی شدن، من و رضا راهیِ خانه‌شان می‌شدیم. بیشتر از همه نگران سمیه بودم که دلشوره داشت و نگران مصطفی و بچه‌ها بود،😔 اما مگر کسی پیدا می‌شد تا بتواند پای رفتن مصطفی را سست کند؟!💯 بعد از به دنیا آمدن پسرش کمی بیشتر ماند. به قول عمه، محمدعلی را هم برد تا واکسن دوماهگی‌اش را بزند و با خیال راحت راهی سفر شود‌. 🌺🌺🌺 بار آخر که مجروح شد و برگشت، با همسرش‌ در آشپزخانه‌ی خانه‌شان مشغول بودیم. همان‌طور که همسرش برای مهمان‌ها چای می‌ریخت، سرش را پایین انداخت و گفت: «می‌دونی، بدون آقا مصطفی همه چیز سخته. گاهی توی خیابون که می‌رم و پیرمردا و پیرزنا رو می‌بینم، با خودم فکر می‌کنم یعنی می‌شه یه روز من و آقا مصطفی مثل اینها با هم پیر بشیم و بزرگ شدن بچه‌ها را ببینیم؟»🙏🏻 نگاهم که کرد، نمی‌دانستم باید چه بگویم.😔 فقط گفتم: «خدا بزرگه!» 🌸🌸🌸 ✨روی مبل خانه‌ی عمه نشسته بود. باز هم با رضا مشغول بحث بودند. 🔺قبل از رفتنمان گفت: «آبجی انگار باید بیشتر کار فرهنگی روی خودم انجام بدم تا شهید بشم.🌹 دعا کن که بشه!»🙏🏻 بغض کردم 😔 و ته دلم چند تا درشت بارش کردم. گفتم: «دعا نمی‌کنم!» 💠 اما انگار به دعا کردن و نکردن من نبود... 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213
سیدابراهیم(شهیدصدرزاده)
#کتاب_قرار_بی_قرار #قسمت_صد_و_دو #فصل_هشتم_کتاب #کوچه‌پس‌کوچه‌های_کودکی #از_زبان_فاطمه‌سادات_افقه
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ✨ برای مراسم شب عاشورا با مادرم و ترنم و امیرعلی کوچکم، رفتیم خانه‌ی پدربزرگم. 🔺 داشتیم برنامه‌ی ظهر عاشورا را می‌چیدیم که دایی‌احمد گریان وارد خانه شد.😔 🔺 نیاز نبود حرفی بزند، همه فهمیدیم که خبر مصطفی را آورده‌اند. یخ کردم... هنوز هم که فکرش را می‌کنم یخ می‌کنم. خاله‌ها و دایی‌ها و بچه‌ها همه ساکت بودند. رضا خوشحال وارد خانه‌ی آقابزرگ شد. محمد، برادرش بی‌هوا خبر مصطفی را داد.😔 رضا آرام رفت داخل حیاط، روی راه‌پله‌های زیرزمین نشست و با صدای بلند گریه کرد.😭 🌺🌺🌺 همراه همه‌ی کسانی که آنجا بودند، رفتیم خانه‌ی پدرم. 🔺قرار بر این شد که صبح زود همه راهیِ شهریار شویم. تمام شب راه رفتم. گریه نمی‌کردم چون هنوز فکر می‌کردم مصطفی دارد مثل بچگی‌مان مسخره‌بازی در می‌آورد.😔 بالاخره صبح شد و ما هم راهیِ خانه‌ی مصطفی شدیم. بنرهای تبریک و تسلیت روی دیوار بود.🏴 صدای گریه‌ی جمعیت در صدای طبل و دُهُل و روضه‌ی روز عاشورای هیئت داخل کوچه گم می‌شد و عزای مصطفی در عزای امام‌حسین(ع)... رضا تند رانندگی می‌کرد تا به مراسم تشییع برسیم. من هم جایی میان خاطراتم گم‌و‌گور شده بودم. بالاخره بعد از دیدن عکس‌های معراج باور کردم که مصطفی دیگر زمینی نیست.😔 💠 تمام خیابان‌های کهنز را بسته بودند. پنج‌شش‌هزار نفری برای تشییع آمده‌بودند. 🔺یک راهپیماییِ بزرگ از مسجد امام زمان(عج) تا گلزار شهدا... رضا را وسط جمعیت گم کردم. هیچ‌کس حاضر نبود راه باز کند تا به گلزار برسم. متوسل به خود مصطفی شدم و راه باز شد. 🔻بعد از دفنش، سمیه‌خانم مثل همیشه در جهت عقاید همسرش خطبه‌ی بلندبالایی خواند. ⚜ میان حرف‌هایش تأکید کرد که مصیبت وارده سخت است، اما دردش از درد مصیبت حضرت زینب(س) بالاتر نیست و مصطفی هم مدافع حرم بی‌بی زینب(س) بود...🌹 🌸🌸🌸 هم‌بازی دوران کودکی‌ام بالاخره در خانه‌ی ابدی‌اش آرام گرفت و به آرزویش رسید.😊 حالا ما مانده‌ایم و دنیایی پر از هیاهو که امثال مصطفی را کم دارد...😔 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 🔴 ادامه دارد... 📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح @syed213