#کتاب_قرار_بی_قرار
#قسمت_صد_و_دو
#فصل_هشتم_کتاب
#کوچهپسکوچههای_کودکی
#از_زبان_فاطمهسادات_افقه_دخترداییشهیدصدرزاده
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨ مصطفی مدام مجروح میشد و در بیمارستان بقیهالله باید پیدایش میکردیم.🏨
🔻پس از هر بار زخمی شدن، من و رضا راهیِ خانهشان میشدیم.
بیشتر از همه نگران سمیه بودم که دلشوره داشت و نگران مصطفی و بچهها بود،😔 اما مگر کسی پیدا میشد تا بتواند پای رفتن مصطفی را سست کند؟!💯
بعد از به دنیا آمدن پسرش کمی بیشتر ماند. به قول عمه، محمدعلی را هم برد تا واکسن دوماهگیاش را بزند و با خیال راحت راهی سفر شود.
🌺🌺🌺
بار آخر که مجروح شد و برگشت، با همسرش در آشپزخانهی خانهشان مشغول بودیم.
همانطور که همسرش برای مهمانها چای میریخت، سرش را پایین انداخت و گفت: «میدونی، بدون آقا مصطفی همه چیز سخته. گاهی توی خیابون که میرم و پیرمردا و پیرزنا رو میبینم، با خودم فکر میکنم یعنی میشه یه روز من و آقا مصطفی مثل اینها با هم پیر بشیم و بزرگ شدن بچهها را ببینیم؟»🙏🏻 نگاهم که کرد، نمیدانستم باید چه بگویم.😔 فقط گفتم: «خدا بزرگه!»
🌸🌸🌸
✨روی مبل خانهی عمه نشسته بود. باز هم با رضا مشغول بحث بودند.
🔺قبل از رفتنمان گفت: «آبجی انگار باید بیشتر کار فرهنگی روی خودم انجام بدم تا شهید بشم.🌹 دعا کن که بشه!»🙏🏻
بغض کردم 😔 و ته دلم چند تا درشت بارش کردم.
گفتم: «دعا نمیکنم!»
💠 اما انگار به دعا کردن و نکردن من نبود...
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🔴 ادامه دارد...
📚 منبع: کتاب قرار بی قرار _ مجموعه مدافعان حرم _ انتشارات روایت فتح
@syed213