[•. ☕️.•] پاییز بود و نم نم باران و چشم من پاییز بود و کافه، دو فنجانِ روی میز پاییز بود و سلطه‌ی اندوهِ بی‌شمار من بودم و نبود کسی روبروی میز کافه سکوت بود و هیاهوی توأمان سیگار میکشید کنارم زمانه و می‌سوخت زندگیم در آن لحظه های سرد من بودم و ترانه‌ی درد و بهانه و... کافه که تلخ بود، به تلخی فال من کافه که لحظه‌هاش پر از بوی قهوه بود کافه به تلخ بودن انسان امید داشت کافه که ری..ی..ه هاش پر از دود بود و دود روحم میان ماندن و رفتن معلق و گوشم پر از صدای پر آشوب نیچه و کامم به تلخیِ دبل اسپرسوی غلیظ ذهنم پر از چرا و چطور، چیست و چه و... بی‌اختیار برد مرا سوی پنجره عطری که سر زده به مشامم رسیده بود عطر به هم رسیدن باران و خاک و برگ روحی دوباره در تن بی‌جان دمیده بود... -ایهام🍁