بعد از نماز ظهرِ یکی از روزها در راهروی زندان نشسته بودم و به تنهایی ناهار می‌خوردم. یادم هست که ناهار آن روز آبگوشت بود. ناگهان ماموری مرا صدا زد و گفت: شما را در دفتر می‌خواهند. من عبایم را روی دوشم انداختم و به دفتر افسر زندان رفتم. وقتی مرا دید، گفت: شما آزاد هستی وسایل خود را جمع کن و برو بیرون. با دلی لبریز از خوشحالی به سلول برگشتم. این خوشحالی با قدری تاسف توام بود؛ تاسف از جدایی از برادرانی که در پی آن معاشرت دلپذیر شبانه روزی زندان خیلی با آنها اُنس گرفته بودم... چند روز بعد روز ملاقات هفتگی هفتگی با زندانیان فرا رسید _ البته من در مدتی که در زندان بود ملاقاتی نداشتم چون ممنوع الملاقات بودم_ شیرینی خریدم و به زندان رفتم و با برادران دیدار کردم و شیرینی را میانشان توزیع کردم. @t_manzome_f_r مجموعه تبیین منظومه فکری رهبری