آتشی زد شب هجرم به دل و جان که مپرس آن چنان سوختم از آتش هجران که مپرس گوهر عشق که دریا همه ساحل بنمود ناله هائی است در این کلبه احزان که مپرس گله ئی کردم و از یک گله بیگانه شدی (آشنایا گله دارم ز تو چندان که مپرس...)