بشنو و باور مکن شخصی از شخصی خواهش کرد صندوق شیشه‌ای را به دوش کشیده از پلکان بلندی به بالاخانه‌ای ببرد. آن شخص گفت: «برای من چه فایده دارد و چه اجرتم خواهی داد؟» صاحب صندوق گفت: «سه نصیحت به تو خواهم کرد که سرمایه‌ خیر دنیا و آخرتت باشد.» آن شخص قبول کرد و صندوق را حمل نمود‌. از دو پله که بالا رفت، ایستاد و گفت: «نصیحت اولی را بگو.» صاحب صندوق گفت: «اگر کسی گفت نسیه بهتر از نقد است بشنو و باور مکن.» حامل صندوق چند پله دیگر بالا رفت و گفت: «نصیحت دوم را بگو» گفت: «اگر کسی گفت پول سیاه بهتر از پول سفید است بشنو و باور مکن.» مجدداً آن شخص چند پله‌ای که بالا رفت ایستاد و گفت: «نصیحت سوم را بفرما.» گفت: «اگر کسی گفت نخودآب بهتر از چلو کباب است بشنو و باور مکن» حامل صندوق دو سه پله دیگر را که باقی‌مانده بود طی کرده، وقتی به آخرین پله رسید ایستاد و به صاحب صندوق گفت: «من هم می‌خواهم نصیحتی به تو بکنم!» گفت: «بگو» حامل شانه خود را از زیر بار تهی کرده صندوق افتاد و در اثنایِ افتادن و زمین خوردن آن گفت: «اگر کسی هم گفت در این صندوق یک شیشه سالم باقی‌مانده است، بشنو و باور مکن.» [داستان‌های امثال امینی، ص ۷۹] جملات ادبی🧑‍🌾 خاطرات مدرسه 👣 داستانهای مرتبط با مدرسه 🏠 در کانال داستان مدرسه ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖ @dastankadeh