💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚✨💚 💚✨💚✨💚✨ 💚✨💚✨💚 💚✨💚✨ 💚✨💚 💚✨ 💚 《به نام خالق عاشقی》 💚کوله بار عشق💚 : 🌺مصطفی🌺 یه پسری همراهم بود تا اتاقو نشونم بده.. بلاخره رسیدیم اتاق زهرا..از پشت شیشه نگاهش کردم.. کلی وسایل روش بود حتی..حتی یه سرم تو گلوش بود.. اقا!برا چی این سرم رو توی گلوش گذاشتن؟ *من اطلاعی ندارم.. +در اتاقو باز کردم و وارد اتاق شدم. رفتم نزدیکش الان دوساعت بود که از اتاق عمل اومده بیرون.. ولی بهوش نیومده! زهرا؟عموجان..عزیزم؟صدامو میشنوی؟ چشاتو باز کن داغ خانوادت بس نبود؟الان نوبت توئه؟ ببینم!دارید انتقام چیو از ما میگیرید؟ زهرا جانم..قربونت برم..اون چشای قشنگتو باز کن.. دستشو گرفتم‌و بوسیدم.. باشه..من رفتم...خدافظ بیشتر از این نتونستم پیشش باشم..از اتاق اومدم بیرون. تو همون راهرو لباسارو در اوردم و از بخش خارج شدم..