🌻✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻✨🌻 🌻✨🌻✨🌻 ✨🌻✨🌻 🌻✨🌻 ✨🌻 🌻 🌻کوله بار ‌عشق🌻 ‌➣فصݪ‌سۆمـ➣ به پشت سرم نگاه کردم...داشت گریه میکرد... بی اختیار لب زدم: _باشه.. چشماش برق زد..خوشحالی رو به وضوح تو صورتش میدیدم.. _نوکرتم زهرا..بیا بریم یه جای خلوت... ۞الیاس۞ بهش گفتم...گفتم از روزی که زندگی دیگه برام معنایی نداشت...از روزی که قلبم مچاله شد...از روزی که فکر میکردم دیگه هیچوقت زهرامو نمیبینم... گفتم از اون آدمای عوضی که با جون عشقم تهدیدم کردن...گفتم از اونایی که مجبورم کردن دل عزیزترین کسم رو بشکنم و خرد بشم... و در آخر به دست خودشون کشته میشن و فقط رئیسشون زنده میمونه... بالاخره گفتم...تموم مدت ساکت بود و سرش پایین بود...صداهای ریزی میومد... _زهرا؟ جوابی نداد.. _زهرا؟نبینم گریه کنی‌ها!مگه من مردم که تو گریه میکنی؟مگه الیاست رفته که داری مروارید های چشماتو حروم میکنی؟ سرش رو دوباره پایین انداخت... _زهرا؟به من نگاه کن!