♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ چشمان تیز بین فروغ، به خوبی پی برده بود که آنها حتی تماس چشمی هم باهم ندارند! اما گمان میکرد که یخ هر دو هنوز آب نشده باشد! علی بدون آنکه دست هایش را از دور کمر لیلی باز کند، سرش را پایین آورد و چهره مبهوت و خجالت زده لیلی دوخت. خواست رهایش کند اما جمعیتی که دورشان حلقه زدند و اجازه نداد. نگاهش را از خانم هایی که دورشان میرقصیدند برداشت و به محرمش دوخت. لیلی محرمش بود و چاره ای جز آنکه نگاهش به او دوخته باشد، نداشت. لیلی که هنوز مبهوت حرکت نامحسوس و یکباره فروغ بود، آب دهانش را قورت داد و معذب در آغوش علی تکان خورد تا شاید حلقه دستانش را از دور کمر و شانه اش باز کند. علی که متوجه تکان خوردن لیلی شده بود، به ناچار سرش را به گوش او چسباند و گفت: _ خواهش میکنم بمون!میترسم کسی پوشش درستی نداشته باشه و نگاهم ناخواسته بهش بیوفته.غیر از اون میترسم کسی به پهلوم بخوره و خونریزی زخمم رسوام کنه! سپس نگاهش را به چهره سرخ لیلی دوخت. کمی حلقه دستانش را بازتر کرد تا لیلی راحتتر بتواند برقصد و او مجبور نباشد پا به پایاش تکان بخورد! اما همچنان او را در آغوشش نگه داشت. میترسید لیلی فاصله بگیرد و نگاهش به کسی غیر از او برخورد کند و مرتکب گناه شود. هرچند اکثر فامیلشان مقید به دین و حجاب کامل بودند اما باز هم احتیاط بد نبود! •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》