♥️🍃•••﴿ٺَـبـَسُّم‌ْ‌دِݪْـفَـࢪیٖـبْ﴾•••🍃♥️ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ حرف حساب جوابی نداشت. برای محدثه دلش سوخته بود و حالا این دلسوزی خودش و علی را داخل منجلاب فرو برده بود. _ صبح شدا! زود باشین. کاش میشد دلسوزی را پس گرفت! مثال الان دلش میخواست بی رحمانه تمام گلوی محدثه را چنگ بیاندازد تا عکاسی را فراموش کند. اما حیف که نمیشد! علی به سمت لیلی چرخید و آرام گفت: _ کوتاه نمیاد. لیلی که کم مانده بود گریه کند، نگاه نالانی به علی انداخت و لب زد: - چرا امشب تموم نمیشه؟ حالش را درک میکرد. هر دو شب سختی را داشتند تجربه میکردند. شبی که اگر هزار سال هم میگذشت طعم تلخ اش را از یاد نمیبردند. _ تموم میشه...فقط چند ساعت مونده. لیلی پلک بست تا اشک از چشمانش سرازیر نشود. مکثی کرد و بعد به سمت علی چرخید. تمام میشد... سخت... اما تمام میشد. به خودش جرعت داد و کمی به علی نزدیک شد. راه فراری نداشت...داشت؟ •●❥ ═━━━━✥♥️✥━━━━═ •●❥ ♥️❥••《‌‌⇦⇨》 《 هࢪ گونه کپے بࢪداࢪی با نام نویسنده از ࢪمان مـمنوع‼️ 》