┎╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇♥️✒️🖋️♥️᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌╌◕
∞﷽∞
┊ . . . . . . . . . .
┊ .
#نسـیم
#ࢪقـعہسیصدوپنجاهوسه📜
شالم را سر کردم و دنبالش رفتم. نگاهم به ساعت مچی ام بود :
_دیرم شد.
_ساعت چند بیام دنبالت ؟
_ بهت زنگ میزنم.
زیر لب غر زد :
_هی به مادر گفتم یه موبایل برات بگیریم ، دست دست کرد واسه تولدت که پدر فوت کرد و نشد.
پشت در خونه ی فریبا رسیدیم که گفت :
_ اینجاست ؟!
_نه خونه ی دوستمه با اون میرم.
از ماشین پیاده شدم و زنگ اف اف را زدم .
-بله .
-سلام من دوست فریبا هستم .
حاضر شده ؟
-سلام .
نه عزیزم حاضر نیست یه نیم ساعتی کار داره هنوز.
تو دلم فحش بارونش کردم که صدای مادر فریبا را شنیدم :
_بیایید بالا ...پدرش شما رو میرسونه .
-ممنون.
و درحیاط باز شد .
برگشتم سمت ماشین و در مقابل نگاه های کنجکاو هومن گفتم:
-میگه حاضر نیست تو برو من با فریبا میرم .
-کی میخواد برسونتتون ؟
-پدرش .
مکثی کرد و سرش را یه لحظه سمت انتهای خیابان چرخاند و گفت :
_نسیم شوخی ندارم باهات ....
اگه بفهمم...
عصبی گفتم :
_بفهمی چی ؟ دیوونه ای تو !
میگم قاطی نیست دیگه .
-خیلی خوب ، پس زنگ بزن بهم .
✍🏻
بـہقـلم: "بـانـو مـࢪضـیہ یـگـانہ"
#ڪپۍممنـوع✖
#امـانتداࢪبـاشـیم!
پـارتاول↯↯
┊ . 📓➣
https://eitaa.com/tafrihgaah/65895
┊ . . . . . . . . . . .
┖╌╼⃘۪ꦽ⃟𖧷۪۪ᰰ᪇ ♥️✒️🖋️♥️ ᪇𖧷۪۪ᰰ⃟ꦽ⃟╾╾╌◕