#تجربه_ارسالی_مخاطب
#تجربه_مشترک_دوستانه_من_و_دخترم❤️❤️
دیروز فاطمه داشت از برنامه هفته آینده مدرسشون،
#باغ_کتاب و گشت و گذار بین کتاب ها و استفاده از امکانات خوب اونجا تعریف میکرد،
کمی دو دل بود بره نره،چون بتازگی خانوادگی، باغ کتاب سر زده بودیم،
ولی وقتی فهمیدم دوتا از
#دوستانش که فوق العاده از هر نظر عالی هستن،و بودن باهاشون رو واسه دخترم موهبتی میدونم، اونام درین تور یک روزه هستن،
خودم ترغیبش کردم و سری هزینه این ارودی یک روزه علمی تفریحی،آموزشی رو به حساب مدرسه واریز زدم،
تازه بهش سفارش دادم در کنار خرید کتابی که به میل خودش خواهد داشت، واسه کتابخونه کوچولوی خونه، کتاب
#بینوایان هم بگیره،
و دوباره یکی از
#خاطرات خوبم با دوستان خوبترم رو واسه بچه ها تعریف کردم،
👈🏻واسه بچه هاتون
#صحبت_کنید ،از دوستان و خاطرات قشنگتون،
👈🏻اینجوری هم
#ذوق گذشته های هیجانی شما رو دارن،
هم
#خط_مشی_فکریتون رو خیلی
#نامحسوس بهشون انتقال دادین😉
همون کاری که با ساعت ها نصیحت و جر و بحث هم نمی تونیم پیش ببریم✅
مثلا دیروز فهمیدن که ترم اول دانشگاه به من و سه دوست صمیمی تاثیر گذارم در روند
#مثبت اعتقادیم از دید خودم ، میگفتن دالتون ها😅
البته ما همه قدمون بالای 165 بود
ولی رهای عزیز،اینو با شوخ طبعی شیرین و دلچسب شیرازی عنوان کرد و تا آخر دوره کارشناسی روی ما موند😂
👈🏻 این دالتون ها عجیب با هم جور شدن و از طرز فکرها و عقاید مختلف کم کم به یه نقطه مشترک رسیدن ،درس خوندنا،شیطنت ها،مرام گذاشتن ها،هوای همو داشتن ها،
همه بود، ولی اونا به هم کمک کردن تا
#رشد کنن،تا خودشونو تا حدی از روزمره گی ها بکشن بیرون،،
👈🏻وقتی همون روزای اول، ترم اول ،سه تامون در برابر دعوت انجمن ها و کانون های دانشجویی هاج و واج به هر کی میرسیدیم با دهان باز از ذوق و تشکر پشت تشکر ،فرتی فرتی فرم عضویت پر میکردیم🤣
در حالیکه نمیدونستن اینا چین؟کی ان؟طرز فکرشون چیه؟ قراره چیکار کنن؟😇
فقط خوشحااااال بودیم که اخ جون امروز فلان انجمن دانشجویی هم عضو شدیم 🤦♀
✅ولی اون چارمی،مرضیه!
مرضیه از اول آروم و محکم و
#بی_تردید ،
#تکلیفش باخودش معلوم بود،
قشنگ راهشو گرفت و رفت به سمت
#بسیج_دانشجویی دانشگاه،
دوسه روز مرتب از پشت دیوار شیشه ای میدیدیم سفت و سخت اون جا نشسته، مام ازینور هر هر بهش میخندیدیم😵💫😡
ولی طولی نکشید که تاثیر گذاری خوبش رو دیدیم
مخصوصا برای خودم ، اوایل مث جوجه اردک پشت سرش راه میوفتادم میرفتم تو بسیج،
🔅میگفتم حالا چادر ندارم،موهام بیرونه هیچی نمیگن بهم؟😞 ولی اون میخندید میگفت تو هم به چه چیزایی فکر میکنی دختر؟
🔅مرضیه جان از بچه های
#کانون_آقای_انجوی_نژاد_در_شیراز بودن
(بعدها میام مینویسم،چی شد،چی شدیم، دوستی هامون تا کجا پیش رفت،،مثلا میگم تا اولین جلسه آشنایی من و همسرم در گلزار شهدا، خانواده ها در جریان بودن)
بله تا گلزار شهدا در اولین جلسه آشنایی بیشتر و اولین صحبت ها از آیا مُو تِره مُوخوام تو مِر مُوخوای😁 و نومزه م میشی؟
و حضور اون سه تا عزیز دوست داشتنی، که تو شهر غریب، حکم بزرگتر من رو داشتن و چند مزار اون ورتر داشتن کر کر میخندیدن ،
در حالیکه من اینور مث لبو سرخ شده بودم و دستام از استرس میلرزید و مدام زیر چادرم قایمشون میکردم و عروق کف دستمو دزدکی هی پاک میکردم که جناب خواستگار نبینه 👻 و داشتم تو دلم با دندون قروچه به اونا میگفتم مَرگ زهر😬 بذارین برسیم خوبگاه چه حسابی ازتون برسم🤭
تا ....
خلاصه به فاطمه و فرینا مدام میگم دوستان خوبشون رو حفظ کنن واسه خودشون،دوست خوب یکی از نعمت های ارزشمند خداونده؛
#م_تقوی
✍کانال تجربیات خانوم خونه
https://eitaa.com/joinchat/4031053883Cc0e0f26e0f