#خاطرات_رهبر_انقلاب۴
قرآن خوانِ مدرسه بودم، یک کتاب دینی را هم وقت به ما درس میدادند به نام تعلیمات دینی، برای آنوقتها کتاب خیلی خوبی بود، من تکّههایی از آن کتاب را که فصلفصل بود، حفظ میکردم. به هر حال، گاهی انسان به فکر آینده میافتد، اما من از اینکه چه زمانی به فکر آینده افتادم، هیچ یادم نیست، اینکه در آیندهی زندگی خودم، بنا بود جه شغلی را انتخاب کنم، از اول برای خود من و برای خانوادهام معلوم بود.
همه میدانستند که من بناست طلبه و روحانی شوم. این چیزی بود که پدرم مبخواست و مادرم به شدّت دوست میداشت، خود من هم علاقهمند بودم، یعنی هیچ به علاقه به این مساله نبودم.
اما اینکه لباس ما را از اول، این لباس قرار دادند، به این نیت نبود، به این خاطر بود که پدرم با هر کاری که رضاخان پهلوی کرده بود، مخالف بود _ای جمله اتحاد شکل از لحاظ لباس_ و دوست نمیداشت همان لباسی را که رضاخان به زور میگوید، بپوشیم.
میدانید که رضاخان، لباس فعلی مردم را که آنزمان لباس فرنگی بود، و از اروپا آمده بود، به زور بر مردم تحمیل کرد.
ادامه دارد...
#خاطرات
#سید_علی_خامنه_ای