⭕️4 داستان حیثیتی! 1⃣فردی از قول یکی از دوستان خود تعریف می کرد که ما دوستی داشتیم که در زمان جنگ در راه دفاع از میهن به درجه بلند شهادت نایل شده بود و در حسرت مقام و منزلت او بودیم. تا اینکه یک شب در عالم رویا او را دیدم و به او گفتم خوشا بحالت که چنین سرنوشتی داشتی! او در پاسخ به من گفت: پس از شهادت به همه همرزمان من یک برگ کاغذ دادند که در آن نوشته شده بود "برائت از آتش" اما برگه ای که بدست من دادند یک ضربدر قرمز روی "برائت از آتش کشیده" شده بود! خیلی متاثر و اندوهگین شدم و پرسیدم چرا؟! گفتند تو در دنیا آبروی یک خانم را برده ای و تا تکلیف تو با او معلوم نشود، فعلا گرفتار هستی. از رفیقم پرسیدم جریان چه بوده و خواستم او را به من معرفی کند تا رضایتش را جلب کنم. اسم و مشخصاتش را در عالم رویا به من داد! پس از بیدار شدن و پرس و جو سر از اداره آموزش و پرورش در آوردم و گفتند چندین سال است که از اینجا رفته و من پرسش کنان او را در شمال کشور یافتم! پس از سلام و احوالپرسی گفتم برای موضوع آقای...آمده ام خدمت شما! ایشان با لبخند تلخی گفتند: شنیده ام که شهید شده است! گفتم بله و او آنجا گرفتار است! با عتاب گفت هرگز او را نمی بخشم...من مشغول انجام گناهی بودم که فقط او و خدا می دانستند و با طرح این ماجرا توسط او در حراست اداره آبروی من رفت و برای همیشه از آنجا و آن شهر رفتم! اگر دوباره به خوابت آمد به او بگو دیدار ما روز قیامت کنار پل صراط! هرگز او را نمی بخشم... 2⃣فردی تعریف می کرد که در محله مان یک امام جماعتی بود و ما سالیان سال پشت سر او نماز می خواندیم. یک روز که برای وضو گرفتن به وضوخانه مسجد رفته بود با کمال تعجب او را دیدم که از سرویس بهداشتی بیرون آمد و مستقیما عازم مسجد شد! او را تعقیب کردم و دیدم بله! این یک ظاهرالصلاح است که سالیان سال ما را فریب داده و اصلا هیچ اعتقادی به آنچه انجام می دهد ندارد! به متولی مسجد اطلاع دادم و او هم به اطرافیان و هر کسی نماز خود را فرادا خواند و بالاخره کار بجایی رسید که او را نه تنها از این شغل برکنار کردند بلکه کاری کردند که از محله به جای دیگری کوچ نماید! این ماجرا گذشت تا اینکه با همسرم عازم حج شدیم و پس از برگشت مبتلا به آنفلوآنزا و بیماری شده و به پزشک مراجعه کردیم و طبیعتا کار به تزریق آمپول کشید. یک بار که حالم بهتر شده بود، پس از تزریق عازم مسجد شدم و اتفاقا وضو هم داشتم. به سرویس بهداشتی رفتم تا جای تزریق را آب بکشم و سپس برای نماز به مسجد بروم. در حالی که از سرویس خارج شدم انگار برق من را گرفت که ای داد بیداد! نکند آن بنده خدا هم داستانش همین بوده! سراسیمه در پی او شهر را زیرو رو کردم و گفتند در شهر ری رفیقی داشته که با او دمخور بوده...به آنجا رفتم و رفیقش را پیدا کردم و از او درباره رفیقش پرسیدم...گفت بله مدتی قبل بنده خدا برای آب کشیدن جای تزریق آمپول به سرویس مراجعه کرده و سپس مستقیما رفته مسجد و به او تهمت نماز خواندن بی وضو زده اند و...آنقدر اوضاعش بی ریخت شد که از ایران رفت و به نجف اشرف مهاجرت کرد...من هم پس از شنیدن این داستان عازم نجف شدم و هر جا را گشتم او را نیافتم و کماکان نمی دانم کجاست و احوال او چگونه است... 3⃣آمدند به رسول خدا گفتند فلانی در فلان جا دارد زنا می کند! رسول خدا امیر مومنان را فرستاد تا بررسی کند. حضرت امیر نزدیک محل شدند و چشمانشان را بستند و برگشتند! حضرت رسول از او پرسید چه دیدی؟ امیر مومنان که می گفت بین حق و باطل چهار انگشت فاصله است...آنچه می بینی و آنچه می شنوی...گفت هیچ! و حضرت رسول فرمودند: لا فتی الا علی! هیچ جوانمردی همچون علی نیست! 4⃣پائولو کوئیلو؛ رمان نویس برزیلی می گوید: داستانی در میان آلمانها هست که می گوید؛ مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده، شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اورا زير نظر گرفت. متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند، پچ پچ مي كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد پلیس برود و شكايت كند.اما همين كه وارد خانه شد، تبرش را پيدا كرد. زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود، حرف مي زند، و رفتار مي كند! 🔴🎯آری! چقدر راحت ما آبروی انسانها را یا به خاطر ظن و گمان، کینه و تسویه حساب شخصی، احساس مسئولیت نابجا و...از بین برده و موجبات خشم خدا را فراهم می آوریم و از خدایی که در نزد او حرمت آبروی مومن از حرمت کعبه بالاتر است انتظار عفو و گذشت و رحمت داریم و در عجبیم چرا اوضاعمان این گونه است...☝️ ✍امیرعباس زینت بخش 🍃 🦋🍃 @takhooda